زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
خواندن ۲۰ دقیقه·۸ ماه پیش

چرا از آرایشگری/آرایشگاه زنانه متنفرم!!

نمونه‌ای از علت تنفر من
نمونه‌ای از علت تنفر من

می‌خوام علت تنفرم از رشته آرایشگری رو بررسی کنم ولی برای نشون دادن علت این تنفر ابتدا باید داستانی رو تعریف کنم که دید کاملی بهتون بده از این جهت که چی شد تا من به اینجا رسیدم و از این ریشه بیزار شدم، از همون ۱۸ سالگی علاقه‌ای شدید به دوربین عکاسی و عکاسی پرتره پیدا کردم با اینکه عملا یه دختر چشم و گوش بسته بودم که تا یکسال قبلش حتی گوشی و اینترنت نداشتم ولی داشتم به سرعت یاد می‌گرفتم و توی اینترنت آدم‌هایی رو دیده بودم که با یه دوربین شروع کردن به عکاسی و فیلمبرداری و بعدها آتلیه زدن و پیشرفت کردن و من هم به طرز عجیب غریبی عاشق این کار شدم

انگار عکاسی برای من دریچه‌ای بود که می‌تونستم صدای حبس شده درونم رو فریاد بزنم، دلم می‌خواست دنیا رو از دریچه متفاوتی ببینم مثلا میله‌های موازی در فلزی، خط زیپِ کُت علی، ابرهای جالب آسمون آبی، دوست داشتم چیزهایی رو ببینم که جلوی چشم همه هست اما کسی بهش توجهی نداره و بعدها به انسان‌ها برسم و با عکاسی و فیلمبرداری پرتره بخشی از احساسات درونی اونها رو از طریق چشم‌هاشون به تصویر بکشم اما ...

وقتی به پدرم گفتم که به این حوزه علاقه دارم یه زارت کشید و گفت "اگر می‌خوای هنری یاد بگیری برو آرایشگری تو دنیای امروز همه با گوشیِ توی دستشون عکس می‌گیرن کدوم احمقی با دوربین عکاسی میاد عکس بگیره؟" این جواب پدر نازنینم بود اما جالبه که مردم فکر می‌کنن اگر کسی لیسانس یه رشته‌ای رو داره و کارمند دولت شده پس حتما آدم حسابی و صاحب ادب و شعور بالایی هست ولی خبر نداشتن که پدر من یه عوضی خسیس بود که همیشه برای پول خرج نکردن بهانه‌ای داشت، البته توی اون زمان فکر می‌کردم بابام پول خرج می‌کنه فقط دوست داره توی مسیری که اون می‌خواد برم ولی نه!! پدر من هیچ علاقه‌ای به پول خرج کردن برای من نداره مثلا: من حق ندارم هر ماه مرطوب کننده و ژل شستشوی صورت و کرم ضد آفتابی که تقریبا از دختر ۱۲ ساله بگیر تا زن ۷۰ ساله همه استفاده می‌کنن رو بزنم چون بابام حاضر نمیشه برای این موضوع پول خرج کنه و اگر ازش بخوام شاید بهم پول بده ولی بعد اونقدر پشت سرم در گوش مامان نق می‌زنه که اون هم اینا رو به من منتقل می‌کنه و من این وسط دیوونه میشم نمی‌تونم هر ماه چنین جنگ روانی رو تحمل کنم مسئله فقط لوازم مراقبت پوست نیست برای کوچکترین چیزها هم همین هست، مراقبت پوستی، لوازم آرایشی، از بین بردن جوش‌ها، عمل بینی، کراتین موهای وز وزیم، لیزر موهای زائد، اصلاح خط لبخند، اصلاح دندون‌هام و تعمیرشون که دارن همشون میوفتن، اصلاح ابروهای کج و کوله‌ام یا حداقل کمک برای ایجاد یک کسب و کار ... نه پدرم برای هیچی حاضر نیست خرج کنه به غیر از آرایشگری ای لعنت به این آرایشگری چی داره این شغل که بابام اینقدر روش اصرار داره؟

اوکی آرایشگری دوست نداری برو دانشگاه، می‌خوای دانشگاه بری؟ خب بشین بخون ولی اگه بگی پول مشاوره و کتاب تست و آزمون آزمایشی لازم هست اونوقت میگه "نه دیگه نشد اینا لوس بازی‌های زهره هست که می‌خواد جیب باباشو خالی کنه هرکی برای کنکور خونده خودش تلاش کرده بدون آزمون و تست و مشاوره، اینا بهانه‌‌های زهره‌ هست که از من پول کش بره!!!" حالا چطور به این آدم بفهمونم که کنکور با درس خوندن ساده توی مدرسه یکی نیست وقتی قرار باشه ۶۰ تا کتاب رو مرور کنی و تست بزنی مگه میشه هیچ کتاب تست و هیچ آزمون آزمایشی لازم نباشه؟ مگه میشه هیچ مشاور و راهنمایی نباشه که مسیر رو بهت نشون بده؟

گفتم عیب نداره برای کنکور نمی‌خواد خرج کنه حداقل برم عمل کنم شاید اگه یکم خوشگل‌تر بشم یه شوهر پیدا کنم و گورم رو از این شهر مرد سالارِ کذایی گم کنم برم اما در جواب گفت "زارت دختر خوبه خودش خوشگل باشه اینکه ده میلیون روش خرج کنی خوشگل بشه چه فایده داره؟" این مرد برای هر چیزی یه بهانه‌ای داره فقط چون نمی‌خواد خرج کنه اما ای کاش اونقدر مرد بود که جلوی بقیه هم این روی شیطان صفتش رو نشون می‌داد ولی جلوی بقیه یه بابای مهربون و گوگولی هست که اصلا بد بچه‌هاش رو نمی‌خواد همش میگه من که همه چیزم رو در اختیار اینا گذاشتم خودشون علاقه نداشتن پیشرفت کنن!!! چطور آدم آتیش نگیره؟ جلوی تمام آدمای نزدیکمون من و برادرم دو تا ابله جلوه می‌کنیم که خودمون مفت‌خور و تنبلیم و اونقدر زیر سایه سلطان ترقوئی بهمون خوش می‌گذره که عرضه تلاش برای زندگیمون رو نداریم و فقط می‌خوایم با پولای بابایی خوش بگذرونیم

ببین از کجا به کجا رسیدم، قرار بود دلیل تنفرم از آرایشگری رو بگم ولی برای درک چیزی که در ادامه می‌خوام بهش بپردازم فکر می‌کنم گفتن این مقدمه طولانی لازم بود به هرحال سعی کردم به صورت مختصر بهتون نشون بدم که پدرم چقدر آدم دیکتاتوری هست، از اون جایی که یه دختر زشت و دماغ گنده بودم که حاصل ژنتیک خراب خودش بود حتی حاضر نشد یه کوچولو برای سر و سامون دادن به صورتم پول خرج کنه که لااقل قابل تحمل بشم شاید بتونم یه آقا پسری رو پیدا کنم و با ازدواج کردن از شر این خونواده سمی رها بشم و متاسفانه اکثر اوقات هم "جواب نه" رو به صورت مستقیم نمی‌داد بلکه با اخم و تخم نشون می‌داد یعنی در رو محکم می‌بست یا چند روز قهر بود که رعیت بدبختش بفهمه اربابش رو ناراحت کرده مگر اینکه یه دعوا راه می‌انداختیم که حرف می‌زد، بعد از شکست توی تلاش برای همسریابی دوباره برگشتم سمت کنکور خواستم تلاش کنم ولی وقتی بحث مشاور و کتاب تست اومد وسط یه پوزخند مسخره زد و گفت "تو اگه عرضه داشتی همون سال اول پاس می‌شدی من برای این چیزا پول نمیدم" گفتم پس میرم دنبال عکاسی یه دوربین بخر نهایت ۸ میلیون میشه، این بحث خرید برای سال ۹۸ بود گفت "من فقط برای یک چیز پول میدم اونم آرایشگری هست" تازه اینا دعوا سر کسب و کار هست دیگه پول برای لباس و خرید و وسایل مراقبت پوستی و لوازم آرایشی و هزار تا چیز دیگه که اکثر دخترها دارنش برای ما جرم محسوب میشد و این بود خلاصه ای از پدر من که امروز به طرز خیلی جالبی نقاب پدر مهربان به چهره‌اش زده و جلوی همه با بغضی در گلو میگه من همه کار واسه اینا می‌کنم اینا قدر نمی‌دونن، جالب نیست؟؟؟ اگر عدالتی توی این دنیا باشه نه پدرم رو می‌بخشم نه مادرم رو که عین یه احمق فقط نشست و شاهد زجر کشیدن ما موند من زنان خونه‌داری رو دیدم که مثل یه شیر زن جدا شدن اونوقت مادر من که یک عمر از رفتارهای مردانه و جسورانه‌اش توی اجتماع برامون تعریف می‌کرد و همیشه ادعای زن مستقل و کارمند بودن داشت جلوی این مرد یه زن احمق و توسری‌خور بود

دلیل نفرت از آرایشگری

دوست دارم قبل از ادامه مطلب این رو از شما بپرسم با توجه به این مقدمه طولانی شما برداشتتون چیه؟ فکر می‌کنین دلیل نفرت من از آرایشگری چیه؟ خیلی دوست دارم ببینم دیدگاه بقیه چیه برای همین هم کل سرگذشتم رو توی یک مقدمه طولانی نوشتم تا بقیه بتونن یه دید واضح داشته باشن شاید چیزی رو ببینن که من در مورد خودم متوجه نشدم حالا بپردازیم به نظر شخصی خودم که حاصل سال‌ها کنکاش و جستجو در درون بوده تا به این نتیجه برسم

اون زمان متوجه نبودم دلیل نفرت من از آرایشگری چیه فقط می‌دونستم ازش متنفرم حتی بیشتر از سلول‌های بدنم ازش متنفرم اما امروز با موشکافی درونیم این رو فهمیدم دلیلش اینه که پدرم تمام راه‌هایی که من می‌خواستم ازشون بگذرم به روی من بست و فقط یک راهی که خودش صلاح می‌دونست باز گذاشت بدون اینکه حتی ذره‌ای براش مهم باشه آیا من علاقه‌ای دارم به این کار یا نه؟ واضح‌تر بخوام بگم پدرم عملا قدرت اختیار من رو ازم گرفت در حالی که مغز انسان به طرز عجیبی با توهم قدرت اختیار کار می‌کنه حتی اگر تنها راه نجات همون مسیر پیش رو باشه در صورتی که احساس کنه خودش اینو انتخاب نکرده از تنها راه نجاتش هم چشم پوشی می‌کنه و به سمت دره مرگ میره، بهتر بگم انسان جهنم انتخابی خودش رو به بهشت زوری دیگران ترجیح میده، پدرم حتی یکبار از من نپرسید که من چیو دوست دارم؟ دوست دارم چه کاری رو انجام بدم؟ اون فقط مثل یه ارباب برام تعیین کرد که اجازه آرایشگری دارم و لاغیر، این همون چیزی هست که من رو به جنون می‌کشونه تا جایی که شکست مطلق رو به موفقیت ترجیح میدم هنوز اون حس خشم و جنون رو به یاد میارم که به خودم می‌گفتم اگر امروز جلوی خواسته پدرم سر خم کنم بعد از اون حتی همسر رو هم خودش برام انتخاب می‌کنه (که واقعا هم همینطور شد و اگر برادرم جلوش نمی‌ایستاد من رو به یکی از دوستان معتادش می‌سپرد تا زودتر خَلاصم کنه چقدر بابای باغیرتی دارم که دخترش رو به یک وام ازدواج می‌فروشه) نمی‌خواستم تن به حرف زور بدم این زندگی لعنتی برای من بود می‌خواستم حداقل یک چیز رو خودم انتخاب کرده باشم چرا من توی هیچ تصمیمی قدرت انتخاب نداشتم؟ چرا همیشه اون باید برام تصمیم می‌گرفت؟ اصلا چه حقی داشت که بخواد چنین کاری کنه؟ خیلی خشمگین بودم اما امروز که می‌خوام این موضوع رو برای دیگران توضیح بدم هیچکس درک نمی‌کنه که توهم قدرت اختیار چیه مثلا:

●فرض کنین پدر و مادری دختر خوبی رو برای پسرشون انتخاب کردن اما به پسر فرصت انتخاب نمیدن فقط مجبورش می‌کنن که باید بری دختر عموی خودت رو اختیار کنی در نتیجه حتی اگر اون زن یک بانوی به تمام معنا باشه این مرد تمام زندگیش با این پس زمینه ذهنی پیش می‌بره که اگه با این دختر ازدواج نمی‌کردم و با اونی که خودم دوست داشتم می‌رفتم چی؟ اصلا اگه فعلا ازدواج نمی‌کردم و درسم رو ادامه می‌دادم چی؟ و همین حفره کوچیک توی سرش رشد می‌کنه تا تبدیل به یک توده خطرناک بشه و کار دستش بده

یا اجازه بدین تجربه شخصی خودم رو برای درک شفاف‌تر این مسئله بگم که چطور حتی اگر فرد قدرت اختیار هم نداشته باشه فقط همین که احساس کنه تحت اختیار خودش تصمیم گرفته برای اینکه پیش بره کافیه:

●هفت سالم بود که رفتم کلاس اول نشستم و مادرم معلم رو صدا زد و ازش خواست که از بچه‌ها بپرسه چه کسی شعر بلده بعد از پشت در بهم اشاره کرد تا من دستم رو بلند کنم، من با تشویق مادرم قوت قلب گرفتم که دستم رو بالا ببرم و شعر رو خوندم و معلم که از قبل با مادرم هماهنگ کرده بود شروع کرد به تحسین من و گفت "وای زهره چقدر باهوش هست آفرین بهش، بچه‌ها براش یه دست بزنین" و من با تشویق بچه‌ها و احساس تحسین شدن در جمع به قدری به ذوق و شوق اومدم که دقیقه‌ای بعد مادرم رو به زور راهی کردم بره و برای ۱۰ سال آینده‌اش (تا ۱۷ سالگی) من بدون وقفه بدون حتی ذره‌ای ناراحتی با عشق تمام درس خوندم، من عاشق واو به واو صفحات کتابم بودم، من عاشق بوی کتابام بودم، عاشق لمس صفحات کتاب، عاشق خوندن و حفظ کردن جملات، عاشق حل تمرین‌ها و رسیدن به جواب، من عاشق اون لحظه‌ای بودم که جواب یک مسئله رو بلد بودم و دستم رو بلند می‌کردم تا بیام پای تخته و با عشق جواب مسئله یا متن کتاب رو به زبون بیارم و وقتی بچه‌ها با دهن باز منو نگاه می‌کنن من احساس قدرت کنم

متوجه شدین مادرم چطور از یک تکنیک ساده برای دلبستگی من به درس استفاده کرد؟ اگر مثل بقیه مادر پدرها شروع به تهدید می‌کرد یا می‌گفت اینو بخون برات شکلات بخرم یا اگر نخونی فقیر می‌شی بدبخت می‌شی فکر می‌کنین می‌تونستم ادامه بدم؟ نهایتا سه ماه، شیش ماه، یکسال بعدش از پا در می‌اومدم اما مادرم کاری کرد که من لذت تحسین شدن توی جمع رو بچشم که البته اون تشویق به تنهایی مؤثر نبود بلکه تا چندین ماه توی خونه به دفعات روی مغز من کار می‌کرد و خاطرات شخصی دوران مدرسه خودش رو برام تعریف می‌کرد که چطور دانش آموزها و دوستاش دهنشون باز می‌موند از اینکه اون جواب فلان سوال رو بلد بود و منم می‌خواستم به درجه‌ای برسم که مثل اون بشم چون مادرم قهرمان من بود حداقل در اون زمان!! در نتیجه من چاره‌ای جز درس خوندن نداشتم ولی با این حال مادرم ترجیح داد به جای اجبار یا ترسوندن یا وعده جایزه من رو از طریق دیگه‌ای شیفته این کار کنه و من با این توهم که خودم انتخاب کردم درس بخونم عاشق درس خوندن شدم چون احساس می‌کردم این انتخاب خودم بوده و هیچ اجباری نبود اما زمانی مغزم از کار افتاد که به ۱۷،۱۸ سالگی رسیدم و دیگه حس می‌کردم دارم خفه میشم زیر این حجم از فشار ناشی از درس‌ها و کاری ازم برنمیاد!!

به هرحال شیوه کارکرد مغز همینه، من دوستانی دارم که دوست داشتن بچه‌هاشون هنر، خطاطی، ورزش یا مهارتی بلد باشن ولی بچشون به شدت از همشون بیزار بود و وقتی دقیق‌تر شدم متوجه شدم علتش اینه که پدرش طوری با بچه‌ها رفتار کرده که اونا حس کردن توی تنگنا قرار گرفتن و قدرت اختیارشون سلب شده برای همین شروع به مقاومت کردن، با اینکه من باور دارم قدرت اختیار توهمی بیش نیست و بخش زیادی از سرنوشت ما همون زمانی که نطفه ما بسته میشه و توی یک خونواده فقیر توی یک شهر فقیر به دنیا میایم مشخص میشه ولی خب باز هم مغز نمی‌تونه عدم اختیار رو قبول کنه وگرنه رو به نابودی میره این چیزی بود که پدر من باید یاد می‌گرفت اما توی اون زمان که ۲۰ ساله شده بودم حتی مادرمم دیگه مهارت‌هاش رو فراموش کرده بود چون از همون سن زوال عقلش شروع شد چه برسه پدری که از همون اول شعورش به این چیزها قد نمی‌داد و فقط حرف زور رو بلد بود همین باعث شد من بی‌نهایت مقاومت کنم جلوی این شغل و ازش متنفر بشم اما تنها دلیل نفرت من اجبار خونواده و سلب قدرت اختیار نبود!!

دلیل نفرت از آرایشگاه زنانه

شما با دلیل نفرت من از رشته آرایشگری آشنا شدین اما تمام تنفر من فقط از خود رشته نیست گاهی اوقات احساس می‌کردم به برخی رشته‌های حوزه آرایشگری مثل ناخون‌کاری علاقه دارم ولی متاسفانه به قدری چیزهای بدی توی محیط آرایشگاه می‌دیدم که همون باریکه نور هم به تاریکی می‌رفت طوری که اگر من صاحب اون سالن می‌بودم و چنین صحنه‌هایی رو می‌دیدم مطمئنم اون مشتری رو پرت می‌کردم بیرون و احتمالا ظرف ۳ ماه درش تخته می‌شد چون من نمی‌تونستم اون حجم از حرفای خاله زنکی رو تحمل کنم و بالا نیارم اما چطور می‌تونم این رو توضیح بدم؟

●دی ماه ۱۴۰۲ هست، دوستم ازم خواهش کرده برای گرفتن مدرک آرایشگری‌اش مدلش بشم و برم پیشش تا اون روی صورت من نمونه کارش رو بزنه و نمره بگیره وقتی وارد آرایشگاه شدم کلی خانوم با تاپ و شلوارک اینور اونور می‌رفتن حتی نمی‌تونم توضیح بدم چقدر از این چیزا چندشم میشه من سالن‌های شهرستانی رو توی اینستاگرام می‌بینم که کلی خانوم با روپوش مخصوص و خیلی حرفه‌ای با لباس ست کار می‌کنن اما اینجا انگار طرف با همون لباسی که شب واسه شوهرش دلبری می‌کنه بلند میشه میاد آرایشگاه، تاپ‌های خیلی کوتاه و چسبانی که مثل یه سوتین هستن و فقط سینه رو پوشوندن، شلوارک‌های کوتاه و توی چشم، عشوه‌های آنچنانی جلوی بقیه گویا می‌خوان اندامشون رو نمایش بدن! نمی‌دونم شاید اینها به نظر شما عادی هستن اما من اصلا خوشم نمیاد به عقیده من شما وقتی یک جایی کار می‌کنی باید پرستیژ کاریت رو حفظ کنی حتی اگر کسی اجبارت نکنه خودت باید لباس فرم بپوشی و تر و تمیز بیای محل کار نه اینکه با تاپ و شورتکی که دیشب برای آقایی پوشیدی صبح بلند بشی بیای آرایشگاه!!!

●چشمم رو بستم و نشستم روی صندلی که مربی اومد بالای سرم و از همون دقیقه اول شروع کرد به حرفای نامربوط زدن و مرحله دوم نفرت من دقیقا از اینجا شروع شد "زهره چقدر موهات وز وزی هست عزیزم بیا این‌ها رو برات کراتین و احیا کنم با ۲ میلیون مثل ابریشم بشه یکم به خودت برس" سکوت می‌کنم و با لبخندی جوابش رو میدم اما ادامه میده "وای ابروهاش رو ببین کج و کوله‌اس که، چرا بهشون نرسیدی؟ ببین دوستم اینجاست توی کار تتو هست بیا برات تتو بزنه همشون خوشگل و یکسان بشن" سکوتم رو شکستم و یه کلمه گفتم پول ندارم عزیز!! قهقهه زد و گفت "وااا حالا مگه چقدر میشه؟ ساناز جون بیا یه نگاه به ابروهاش بنداز ببین چقدر میشه؟" ساناز جون که دست کمی از خود مربی نداشت با کلی عشوه تشریف آورد و بعد از یه بررسی گفت "حدود ۵۰۰ تومن میشه" ازش می‌پرسم چند وقته توی این کار هستین؟ میگه "۴ ماهه مدرکم رو گرفتم ولی خیالت راحت بلدم" توی دلم می‌خندم بهش مشخصه چقدر کار بلده انگار من یه بچه ۱۸ ساله‌ام که نفهمم، تشکر می‌کنم اما مگه تموم می‌کنه؟ دوباره همون مربی ادامه میده "وای زهره جون پوستت چقدر چروک و پیر شده؟ شبیه پیرزن‌ها شدی باید هر ماه پاکسازی بیای پیشم تا حسابی پوستت جوون بمونه" خدای من داشتم دیوونه می‌شدم چرا این زن خفه نمیشه؟ اگه دستم می‌رسید همون موقع می‌زدم توی دهنش و از روی صندلی بلند می‌شدم و می‌رفتم ولی مجبور بودم سکوت کنم تا دوستم بتونه کارش رو بکنه و نمره بگیره

متاسفانه این لحن و طرز صحبت در حقیقت شگردی برای بازاریابی هست یعنی فرد برای اینکه واسه خودش مشتری جور بکنه بهش اونقدر احساس بد میده که اون مراجع بیچاره مجبور بشه برای گرفتن احساس خوب بیاد یه تغییری توی وضعیتش بده، تصور کن از سر تا پای طرف ایراد می‌گیری و اون رو توی حس بد غرقش می‌کنی تا تهش اون کلی پول خرج کنه پیش تو و فقط یکم حس بهتری نسبت به خودش بگیره، یعنی واقعا همچین پولی خوردن داره؟ یعنی شما به همچین کاری افتخار می‌کنین؟ به خودتون می‌بالین که اینطوری با نابود کردن روح و روان بقیه واسه خودتون مشتری پیدا می‌کنین؟ باور کنین یا نه اون آدم خودش می‌دونه چقدر وضعش خرابه، موهاش بده، پوستش بده، ابروهاش بده، لباش بده ... اون آدم اگر پولش رو داشته باشه خودش عقلش می‌رسه بره دنبال این کارها نیاز نیست شما از سر تا پاش ایراد بگیری و گند بزنی به یه ذره اعتماد به نفسش، اما کجاست اون شعوری که بخواد بفهمه؟

●کاش مشکل فقط از صاحب آرایشگاه و سالن‌دار‌ها بود مرحله سوم تازه از اینجا شروع میشه مشکل از مشتری‌های آرایشگاه هم هست با اینکه اصلا سر و کاری با آرایشگاه ندارم و فقط دو هفته‌ای یکبار برای اصلاح صورت میرم اما توی همون نیم ساعتی که می‌شینم اونجا تا نوبتم بشه چیزهایی رو می‌بینم و می‌شنوم که از زندگیم سیر میشم

■مشتری ناخون‌ کار زنی مرفه و ثروتمند هست از عمل بینی و زاویه فک و موهای کراتین شده‌اش مشخص هست که احتمالا یا خودش خیلی پولداره یا زن یه تاجره، اینکه روی ناخون‌هاش طرح‌های به اصطلاح چشم درآری می‌زنه نشون میده که کارمند هم نیست چون اگر بود اجازه کاشت ناخون نداشت، با یه لبخند پر از عشوه به ناخون کارش میگه زهرا جون قربونت برم این سری هم یه طرح خوشگل مثل سری قبلی روی ناخون‌هام بزن اون سری اینقدر ناخون‌هام خوشگل شده بودن که چش و چال جاری و مادر شوهرم دراومده بود باید قیافشون رو می‌دیدی نکبت‌های حسود می‌خوام این سری هم اونقدر خوشگل بشه که دق کنن از حسادت و قهقهه‌ای بلند سر میده!! ناخون کار رو به من می‌کنه و میگه این خانوم هر هفته میاد براش یه طرح جدید بزنم الان چند باره بهش میگم باید حداقل سه هفته بین هر کاشت صبر کنی ولی گوش نمیده، زنه می‌خنده و باز با همون عشوه میگه خب چیکار کنم همش تقصیر این فامیل فضول و حسود شوهرم هست خوشم میاد از حسودی جزغاله میشن

با خودم فکر می‌کنم یعنی مشکل فقط از فامیل شوهرش هست یا اینکه خودش هم دست کمی از فامیل شوهرش نداره و اونقدر درگیر خاله زنک و پز دادن هست که خودشو نمی‌بینه که چقدر حقیر به نظر می‌رسه!! یکی از بدترین رفتارهایی که توی آرایشگاه می‌بینم بدگویی از خونواده شوهر یا فامیل جلوی بقیه هست، یک انسان باشعور هیچوقت نمیاد جلوی منه غریبه بد خونواده شوهرش رو بگه هر چقدر هم اونها بد باشن اینو خوب می‌دونه که عیب اونها عیب خودش محسوب میشه و تو وقتی با یک نفر ازدواج می‌کنی نسبت به فامیل شوهرت جدا حساب نمیشی پس هر چقدر اونها رو تحقیر کنی یعنی خودت رو خار و خفیف می‌کنی

■اپیلاسیون کار جدیدی توی سالن اومده گویا با صاحب سالن خیلی رفیق و جون جونی شده که براش کیک تولد گرفته در همین حین داره خاطرات دیروزش رو تعریف می‌کنه و میگه رفتم مدرسه دخترم که با مامان اون دختری که بچم رو اذیت کرده روبرو بشم دیدم یه زنیکه سیاه و بدقواره اومده جلوم میگه حق با دختر منه!! منم توی دلم گفتم برو گمشو زنیکه درازِ زشت بچه‌ات دختر منو اذیت کرده بعد تو به جای معذرت‌ خواهی تازه طلبکار هم هستی نردبون دزدها؟ و می‌زنه زیر خنده!!! (نردبون دزدها توی شهر ما به زنی گفته میشه که خیلی قد بلند باشه و برای تحقیرش میگن فلانی اونقدر قدش درازه که مثل نردبون برای دزدها کاربرد داره) باید بلند می‌شدم همونجا می‌زدم توی دهنش یا لااقل یه چیزی بارش می‌کردم ولی من خر کی باشم که توی آرایشگاه یکی دیگه تکلیف تعیین کنم؟ مجبور شدم سکوت کنم چون اولین باری نیست غیبت و خاله زنک بازی می‌بینم آخریش هم نخواهد بود این مشکلات باید از ریشه حل بشن و ذات زن اصلاح بشه که نمیشه

از پز دادن خونه و ماشین و طلایی که شوهر براشون می‌خره تا پز دادن پوست صورتشون و زیبایی‌شون و مهر و محبت و خرّاج بودن شوهرشون، زن‌ها توی آرایشگاه‌های زنانه از پز دادن به هیچ نحوی دریغ نمی‌کنن اگر دستشون برسه حتی خشتک شوهرشون رو می‌کشن پایین و فیلم می‌گیرن ازش تا بعدا به بقیه نشون بدن و بگن ببینین مال من چقدر جنسش خوبه مال شما هم همینقدر هست؟ حالا چطور به دیگران خصوصا آقایون عزیز که حتی ذره‌ای درکی از این شرایط خاله زنکی توی آرایشگاه‌های زنانه ندارن و فکر می‌کنن اونجا هم مثل آرایشگاه‌های خودشون هست می‌تونم توضیح بدم که چرا از اون محیط متنفرم؟ چطور می‌تونم بگم چرا ترجیح میدم توی فقر جون بدم اما تسلیم اون چیزی که پدر دیکتاتورم می‌خواد نباشم که تهش تبدیل به یه خاله زنک بشم!!! چرا که هر چقدر هم بگین من با بقیه فرق دارم وقتی وارد این محیط بشین خود به خود شکل همونا می‌شین اینو به چشمم دیدم و با تک تک سلول‌های بدنم تجربه کردم وقتی هر روز با چنین مشتری‌هایی سر و کار داشته باشین بعد یه مدت دغدغه و مغزتون شبیه همونا میشه مگر اینکه اونقدر پولدار باشین که یه آرایشگاه تو شمال شهر بزنین که چهار تا استاد دانشگاه و زن شهردار و فرماندار به دیدنتون بیان که با شرایط مالی اسفناکی که داریم مطمئنم حتی اگر پول کلاس رو هم جور کنم باز نمی‌تونم برم شمال شهر و برای ابد توی یه محیط پر از خاله زنکی گیر میوفتم

پ.ن: باورتون نمیشه چه پدری از من دراومد تا این مقاله رو نوشتم مخصوصا که بعد از ۱۵۰۰ کلمه اول دیگه سایت روی گوشی شروع به هنگ می‌کنه و منو دق میده، بیشتر از دو هفته‌اس که این مقاله پیش نویس ذخیره بود تا مغزم بتونه این حجم از فشار عصبی ناشی از آرایشگاه‌ها رو توی یک مقاله جا بده

پست شماره ۹۷ / ۳۸۸۸ کلمه

تاریخ ۲۱ اسفند ۱۴۰۲

سایت ویرگول

آزمون آزمایشیدوربین عکاسیکسب کارآموزش آرایشگریآرایشی
هیچ مطلبی بی‌هدف نوشته نشده، با خوندن هر مقاله به اعماق ذهن و مغز من سفر می‌کنی و در مسیر شکافت و بررسی احساسات و دغدغه‌هام سهیم می‌شی پس با دقت بخون!!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید