تذکر مهم به ویرگول: این مقاله در مورد یک پرونده مهم مثل قتل یا آدم ربایی نیست، بلکه درباره یک بلاگر سمج و دیکتاتور هست که به جرم انتقاد ازش میخواد من رو سرکوب کنه، پس لطفا این پست رو حذف یا فلاپ نکنین و اجازه بدین دیده بشه چون به کمک و مشورت نیاز دارم
تقریبا توی ۲ سال گذشته هربار که برای کسی از مشکلات مالی و بیپولی حرف زدم اولین تیکه و طعنهای که به من انداخته این بوده که:
"خب پیج بزن!!! ببین مردم الان دارن با پیجهای اینستاگرامی میلیارد در میارن چرا تو یه پیج نمیزنی"
در اکثر این موارد، اون اشخاصی که این دست پیشنهادها رو با اون مغز نابغه شون میدادن افرادی بودن که حتی یکبار هم خودشون تجربه پیج زدن و تلاش در جهت بالا آوردن اون پیج رو نداشتن، که اگر داشتن قطعا اینو میدونستن که اصلا مدیریت یک پیج اینستاگرامی آسون نیست ولی متاسفانه همه چیز دست به دست هم داده تا حافظه جمعی مردم در دنیای امروز به سمت این توهم بره که "چون کسب و کارهای امروز آنلاین هست همه فرصت برابر برای دیده شدن دارن و پول درآوردن خیلی هم راحت شده پس تو اگر نمیتونی پول در بیاری یک احمق بیعرضه هستی"
یکی از اون اشخاصی که چنین جملات گوهر باری رو بلغور کرد بلاگری به نام "نعیمه شیرزایی" بود، خانم نعیمه شیرزایی یک بلاگر سیستان بلوچستانی هست، استان سیستان و بلوچستان به نسبت استانهای دیگه اصلا اپن مایند و روشنفکر نیست بلکه درصد بالایی از مردم تعصبات قومی و قبیلهای و افکار محدود و متعصبی دارن اما بین این جمعیت متعصب یک سری آدم سنتشکن هم پیدا میشن دیگه، ایشون یکی از اون اشخاص بود، طی ۴ سال که این بلاگر دورگهی بلوچ و فارس کار خودش رو شروع کرده بود با شرکت توی مسابقات و کمپینهای مختلف تونسته بود به حدود ۲۲۰ هزار فالوور (در اون زمان) برسه که رقم قابل قبولی برای یک بلاگر بومی بود!!
شغل نسبتا شریف بلاگر بودن، به خودی خود چالشهای زیادی داره چون شما باید یک بخشی از زندگی خودت و اطرافیانت رو توی اینترنت برای عموم مردم بذاری اما این شغل توی استانی مثل سیستان بلوچستان که همه همدیگه رو میشناسن و حرف و حدیثها خیلی زود پخش میشه سختیهاش چند برابر هم میشه!! برای همین هرکسی توی استان من وارد این شغل نمیشه و تعداد بلاگران این استان محدود و انگشت شمار هست جدای از اینکه بلاگری نیازمند توانایی بالا در بازیگری، فریبکاری، ریاکاری و دروغگویی هم هست، با وجود اینکه پشت سر این خانومهای بلاگر توی استان من حرف و حدیث بسیار هست اما کمتر کسی جرعت داره این حرف و حدیثها رو به صورت جدی و علنی و انتقادی به زبون بیاره، چرا؟ الان خدمتتون عرض میکنم:
اینها سوالاتی هست که قراره بهشون جواب بدیم، شما خواهید دید که تصوراتی که از این استان دارین که همشون به لطف رسانه و اینستاگرام ایجاد شده با واقعیت امر زندگی در این استان زمین تا آسمون فرق داره، روابط توی سیستان و بلوچستان حرف اول رو میزنه، یعنی چی؟ یعنی توی این استان به جهت اینکه بالای ۹۰ درصد دخترها و پسرها با فامیل یا افراد قبیله و طایفه خودشون ازدواج میکنن ارتباطات فامیلی و قبیلهای خیلی عمیقتر از جاهای دیگه هست، مثلا اگر تو به عنوان یک شهروند توی شهری مثل "زابل" زندگی بکنی و بعد با یک شخصی به اسم آقای "شهرکی" که از طایفه "شهرکیها" هست به مشکل خورده باشی اونوقت ممکنه بقال سر کوچهات دامادِ خواهرِ کوچیکِ همسرِ اون آقا باشه و با تو دشمن بشه، بعد مانتو فروشی که ازش لباست رو میخریدی پسر عمویِ مامانِ آقای شهرکی باشه، دکتری که پیشش میرفتی یکی از اقوام دور اون آقا مثلا پسرِ دخترخالهی پدرِ آقای شهرکی باشه و همینطور ریشههای فامیلی توی کل این شهر از یک طایفه ریشه میاندازه و زمانی که تو خودت رو با یک شخص درگیر کنی ممکنه یهو به خودت بیای و ببینی که با یک طایفه در افتادی و کل یک شهر رو با خودت دشمن کردی!!
به همین جهت هست که مردم توی استان من ترجیح میدن تا جای ممکن وارد درگیریهای غیرناموسی نشن، دقت کنین اینها با مسائل ناموسی فرق داره، اسم "ناموس" کافیه تا خون و شمشیر و قمه بر ترس مردها غلبه کنه و طرف تا پای دار هم میره برای مسائل ناموسی اما در باقی موارد متاسفانه مردم به شدت توسری خور هستن سعی میکنن دخالت نکنن، میبینن اما نظر نمیدن، همه میگن خب به ما چه!!! ما دخالت نمیکنیم، ما نظر نمیدیم، آقا به ما ربطی نداره!!
دقیقا همین مسئله هم باعث شده بود که خانومهای بلاگر توی استان من همچنان جولان بدن و من هم مثل هر سیستان بلوچستانی دیگه خودم رو به مسائل اونها دخالت نمیدادم، تا اینکه اونقدر فشارِ تحقیر و توهینهای دوستان روشنفکر من زیاد شد که همش میگفتن "خب برو پیج بزن همین استعدادت توی تحلیل یا نقد رو توی اینستاگرام نشون بده تا پول هم ازش دربیاری" و باور کنین هرچقدر برای اونها سعی کردم توضیح بدم شدنی نیست، اینستاگرام و رشد و دیده شدن توی اینستاگرام نیازمند یک بستر قوی برای شروع هست باید دوربین حرفهای، میکروفون خوب، سناریو سریع و کلیپهای کوتاهی که بتونی زیر ۶۰ ثانیه کل اون موضوع رو به مخاطب منتقل کنی داشته باشی، خب منی که هر سری ۵ هزار کلمه مینویسم چطور میتونم توی ۶۰ ثانیه یک انتقاد سازنده ترتیب بدم؟ از اون طرف میگفتن "نه!! اینکه میگی میکروفون خوب ندارم دوربین خوب ندارم بهانهاس، فلان بلاگر از زیر صفر با همین گوشی توی دستش شروع کرده، تو میخوای بهونه گیری کنی!!!"
خدای من ... کاش میتونستم اون لحظه تک تک موهای این آدمها رو از کله شون بکنم، ببینین وقتی یک باور غلط توی مغز بشر ریشه میاندازه و فرد حاضر نیست قبول بکنه که همه آدمها بستر یکسان برای رشد ندارن حاضره تا هرجایی پیش بره تا فقط روی باور خودش پافشاری کنه و بگه نه تو دروغ میگی، تو تنبلی، تو بهونه میاری!! نمونهاش توی همین وبسایت هم کم نبودن!!!
من سالهاست از اینستاگرام متنفرم، دوسش ندارم، اما متاسفانه از بچه ۱۵ ساله بگیر تا مرد ۶۰ ساله همیشه تحقیر شدم به بیعرضه بودن، به تنبل بودن، وقتی هم به دیگران میگفتم "آقا جان من نمیتونم دلقک بازی دربیارم جلوی دوربین، من نمیتونم مثل این بلاگرهای کمدین باشم" میگفتن "خب عیب نداره همین منتقدی که هستی باش، همین که نقد میکنی از فضای اینستاگرام همین رو ببر اونجا مردم رو آگاه کن و پول در بیار!!!" ما زابلیها مَثلی داریم که میگه "هرچی من سر میآوردم اون سربند میآورد" حالا با جماعت انرژی مثبتی که میخواستن به من بقبولونن که کار ریختهاس و خودم عرضه کار ندارم هم همینطور شده بود، هرچی من دلیل و برهان میآوردم اونها میگفتن نخیر هنوز این یکی رو که امتحان نکردی!!! همین شد که از سر لج و لجبازی رفتم توی پیجم و شروع کردم به امتحان این یکی ایده یعنی انتقاد از پیجهای اینستاگرامی مضر و اثرات محتوای اونها مثل "بلاگرهای کاسه بشقابی" که بیشتر با نمایش سفرهای لاکچری و سفرههای رنگ و وارنگ و خونههای لوکس و ماشینهای گرون قیمت یک قاب خوشبخت کنار خودشون و شوهرشون میسازن یا مثل "پکیج فروشان اینستاگرامی" که اکثرشون نمایش موفقیت و مطالب شعارزده ای مثل "آی من دختر مستقل و خود ساختهام آی من محتاج کسی نیستم، آی ماشین خریدم خونه خریدم" و با نمایش و تلقین اینکه اگر پکیج منو بخرین شما هم میتونین همينقدر پول دربیارین خودشون رو توجیه میکنن و هر سری به هزاران نفر پکیجی به قیمت ۹۹۹ هزار تومن میفروشن که در ظاهر پول کمی هست ولی وقتی هزار نفر اون رو بخرن یعنی این خانومها ماهانه میلیاردها تومن درمیارن که البته نوش جونشون اما زمانی که رویا نفروشن، زمانی که با شستشوی ذهن مخاطب اونها رو توی یک رویا غرق نکنن که متاسفانه به باور من ۹۹ درصد همینن!!!
به هرحال ... با توجه به اینکه سالها قبل هم تجربه ادمینی و مدیریت پیجهای اینستاگرامی رو داشتم و توی این یکی دو ماه هم کلی پیج بهم درخواست داده بودن اما فقط حقوق یک میلیونی میدادن و من باز هم به ناچار با یکی دو تاشون کار کردم و یک سری نکات جدید از اینستاگرام دستم اومده بود، تصمیم گرفتم برای اینکه به همه ثابت کنم من چم و خم اینستاگرام رو بلدم بیام توی یک سری استوریها پیجهای بلاگرها رو با پیجهای کاری مقایسه کنم و بگم بله ببینین مردم خودشون عاشق این چیزها هستن، مردم اونقدر عاشق کاسه بشقاب و فضولی هستن که باعث شدن بلاگرها اوج بگیرن و پیجهای کاری محتاج بلاگرها بشن و برای اولین بار تصمیم گرفتم اینبار به جای بلاگرهای شهرستانی یک بلاگر هماستانی رو مثال بزنم توی استوریهام، من تگش نکردم، توهینی نکردم، صرفا انتقاد از وضعیت موجود انجام دادم اما توی شهر زابل کلی خبرچین هست بچهها، شما باید مواظب باشین که چی به زبون میارین چون ممکنه براتون دردسر بشه، همینطور هم شد، یک خبرچین اون رو خبر کرده بود و گفته بود فلانی علیه تو حرف زده و اون خانوم با وحشیگری تمام اومد دایرکت و به من حمله کرد
دقت کنید تمام استوریهایی که درباره این خانوم گذاشتم از اول تا آخر بدون حتی یک کلمه تغییر توی هایلایتها هست، سه تا هایلایت "توهین خانوم بلاگر"، "تحلیل کمپین مضر" و "تهدیدم کردن" که میتونین همتون برین و بخونین، کلیت ماجرا انتقاد بود که بعد از حمله ایشون و شنیدن داستانهای مردمی که از ایشون ضربه خورده بودن اما صداشون به جایی نرسید من بیشتر هم راجع بهشون صحبت کردم
اولین بار روز ۲۰ اوت ۲۰۲۴ یعنی حدود ۳ ماه پیش بود که من اون سلسله استوری رو اینبار با انتقاد از یک بلاگر بومی آوردم و درست چند ساعت بعدش ساعت ۵ صبح این خانوم اومد دایرکت من و شروع به فحاشی کرد درحالی که توی استوریهام فقط گفته بودم درست نیست یک حیوون وحشی رو قلاده ببندیم گردنش و ازش برای ویو استفاده کنیم، جای اون در طبیعت هست
استوری که باعث فحاشی این خانوم شده بود این بود، مشخصا من نام ایشون رو ذکر نکردم و استوری ایشون هم توی یک پیج پابلیک منتشر شده پس من محتوای یک پیج شخصی رو برنداشتم که جرمی مرتکب شده باشم، من از تمام کارهایی که کردم صد در صد مطمئن بودم، درسته اینکه به طور کلی گفتم بلاگرهای چص مغز اشتباه کردم اما باور کنین به قدری از دیدن این میمون بیچاره که قلاده به گردنش بسته شده بود و خانوم بلاگر با خنده داشت دور و برش میپلکید خشمگین شده بودم که خدا میدونست🥺😔 توی استان من بدترین رفتار ممکن با حیوون ها میشه خدا از ما انسانها نگذره بخدا قسم متنفرم از آدمها و بدتر از همه اینکه مردم استان من درحالی که فقیرترین هستن بیشترین نرخ زاد و ولد رو هم دارن یعنی هرچی فقیرتر، توله کشی بیشتر!!! خدای من ... جای صحبت درباره این مسائل ایشالا باشه توی پستهای آتی ...
به هرحال خانوم بلاگرِ فرشته نما و منزه اومد و خودش رو خالی کرد و در نهایت چون منو بلاک کرده بود تمام پیامهای دایرکتش پاک شد متاسفانه من اینو نمیدونستم وگرنه زودتر تایید میزدم تا پیاماش به عنوان مدرک قرار بگیره اما اینو نمیدونستم و وقتی این مسئله رو استوری کردم خودش با پیج دومش اومد و منو تحقیر کرد
این پیجشون برای تبلیغات هست همونطور که میدونین خانومهای بلاگر به شدت محتاج دیده شدن توسط مردم هستن اما به همون میزان هم به طرز بیمارگونهای دیکتاتور هستن
روز بعد این خانوم درباره من چند تا استوری گذاشت و بعد خیلی سریع حذفشون کرد طوری که من ندیدم اصلا چی بودن اما بعدش این استوری رو گذاشت و فرمود "حاجی جان گفته ارزش استوری شدن تو پیج قشنگشون رو نداره" اما جالب بود که ارزش استوری شدن توی پیج قشنگش رو نداشت اما ارزش تمام مزاحمتهای تلفنی و آسیبهای روانی که در ادامه به من زدن رو داشته!! خیلی جالب بود!!!
و اما دقیقا همون جایی که میخواستم خصلت مردم زابل و سیستان بلوچستان رو بهتون نشون بدم فرا رسید، خانوم بلاگر استوریهاش درباره من رو پاک کرد اما این یکی رو باقی گذاشت تا من رو تحقیر کنه و از اونجایی که حدس میزد این ماجرا خیلی زود توی شهر میپیچه با خودش گفت هرکس بره کلیپ اون رو ببینه بعدش میاد استوریهای من رو تماشا کنه تا واکنش من رو ببینه برای همین من اینجا حمله میکنم و اون رو خار میکنم تا بگم اون یک شخصیت روانی داره و به حرفهاش نمیشه اعتماد کرد!!! اما چیزی که ایشون نمیدونست این بود که برای مردم مهم نبود یه آدم سالم این حرفها رو زده یا یک روانی اونها فقط خوشحال بودن از اینکه یک نفر حرف دلشون رو که خودشون از ترس نتونسته بودن بزنن رو به زبون آورده!!
توی سیستان و بلوچستان "خونواده" خیلی مهمه دوستان، توی استان ما طلاق نسبت به شهرهای دیگه خیلی کمتر هست و با اینکه شما ممکنه در نگاه اول متوجه این قضیه نباشین اما مردم توی یک نظام طبقاتی و طایفهای زندگی میکنن به این شکل که به هر فردی بر اساس ایل و طایفهای که توی اون زندگی کرده ارج و قرب داده میشه، حالا شاید با خودتون بگین این یعنی چی؟ فرض کنین دنبال یک وام میگردین اگر شما خانوم شهرکی باشین که دختر آقای عظیم شهرکی بوده و اون آقا پسر عموی ریش سفید طایفه شهرکیها هست وقتی میرین توی بانک همه براتون بلند میشن و کارتون سریع راه میوفته، حالا تصور کنین شما یک مغازه دار هستین، ماهی ۳۰،۴۰ تومن هم در میارین اما به طایفه خاصی تعلق ندارین و نسلهای قبلی شما خان و خانزاده نبودن بلکه کشاورز و کارگر بودن اینطوری هست که هرجا و هر ادارهای وارد بشین تنها هستین و کارهاتون همیشه با زمان طولانی رسیدگی میشه، فکر میکنم توی این مثال فهمیده باشین که چرا تو شهر ما هرکس سعی میکنه خودش رو از یک ایل و طایفه و خانزاده جا بزنه و همه میخوان بگن بابای ما پولدار و مالدار بوده!!!
اینجاست که یک بار دیگه شهامت من در بیان زندگیم خودش رو نشون میده دوستان، من در واقع با گفتن زندگیم خودم رو توی شهر و استان خودم بیآبرو کردم چون این مردم حتی همونهایی که جلوی صورتم قربون صدقم میرن پشت سر میگن وای خاک تو سرش بد پدر مادرش رو میگه!!! همونطور که توی استوری خانم شیرزایی میبینین طرف نمیگه پدرش آزارش داده، پدرش مرد خسیسی بوده، پدرش همین الان با ۶۰ سال سنش داره عیاشی میکنه همه میگن وای خاک تو سرش بد پدرش رو میگه بیشرف!! پس در واقع من تمام عزت و اعتباری که شاید میتونستم توی این استان داشته باشم رو با دستای خودم نابود کردم تا زندگیم رو به واقعی ترین شکل ممکن مستند کنم، آیا پشیمونم؟هرگز!!!
زمانی که در مورد رفتارهای این خانوم بلاگر استوری گذاشتم انتظاری که داشتم این بود که همه بیان و به من فحاشی کنن به چند دلیل خیلی واضح، اول اینکه ایشون از خودش یک نمای فرشته و معصوم ساخته طوری که حتی دوست و فامیلهای منم میگفتن "وااای نعیمه جون خیلی بلاگر خوب و مهربونی هست همه دوستش دارن کاش منم مثل اون بودم کاش منم همه دوست داشتن" برای همین مطمئن بودم که همه به من حمله خواهند کرد و از اون طرف اینجا سیستان بلوچستان هست هرکس فامیل و آشنای یکی دیگه در میاد و ممکنه به طرفداری از اون آدم بیاد به من حمله کنه اما ... بازخوردی که از مردم گرفتم شگفت انگیز بود، اینقدر افراد زیادی زیر سلطه و دیکتاتوری این خانوم خفه شده بودن، پیجهای زیادی ضربه خورده بودن که باورتون نمیشه!!!
ببینید پیج کوچولوی هزار نفره من اصلا شناخته شده نبود اما این که یک نفر توی استان ما جلوی بلاگر اعظم این استان قد علم کرده و ازش انتقاد کرده و جرعت کرده حرف بزنه به قدری بزرگ و مهم بود که باعث شده بود صدها پیج مختلف بیان پیج من رو ببینن و استوریهای من رو بخونن و داستان اتفاقی که براشون رخ داده رو بدون اینکه من ازشون بخوام واسم تعریف کنن
دقیقا همینطور که توی پیام بالا خوندین مردم زابل خبرها رو بین خودشون پخش میکنن یعنی وقتی یک اتفاقی توی شهر میوفته مثلا به دختر فلانی تجاوز میشه توی خونهاش اونوقت این خبر فقط بین فامیلهاش نه بلکه توی کل شهر و حتی استان پخش میشه!! چون هرکس زنگ میزنه به خواهرش، مادرش، دختر خالهاش، دوست و آشناهاش و میگه بچهها در جریان هستین که این اتفاق افتاده؟ دقیقا برای مورد منم همین اتفاق رخ داد، منی که یک عمر سعی کردم از این فضای خاله زنکی که خانومها توش فعال هستن و دائم خبر پخش میکنن و شایعه میسازن دوری کنم یهو به خودم اومدم دیدم وسط این معرکه هستم!!
دقیقا به همین خاطر هم هست که خیلی از مردم حتی میترسیدن بیان جلو و حرفشون رو بزنن و اونهایی هم که تجربه خودشون رو از شرکت به عنوان اسپانسر توی مسابقات و قرعه کشیهای این خانوم بلاگر با من در میون میذاشتن با تاکید و ترس و لرز میگفتن عکس پروفایلمون رو نذاری چون توی این شهر کوچیک حتی از روی عکس پروفایلت هم میتونن پیدات کنن و سرت رو زیر آب کنن پس ببینین من چه جسارتی به خرج دادم!!
میتونم بگم تنها چیزی که من رو مصمم کرد به ادامه راه و اینکه نترسم یا استوریهام رو پاک نکنم همین پیامهای حمایتی مردم بود، وقتی میدیدم برخلاف چیزی که اون خانوم از خودش نشون میده که خودش رو یک فرشته تمام و کمال جا میزنه در حقیقت چطوری داره با مسابقات و قرعه کشیهاش این پیجهای کاری رو به زمین میزنه و نابودشون میکنه و همشون کلی خسارت خوردن و اینقدر منو تحسین میکنن در جسارت و شهامتم مطمئن شدم که نباید پاک کنم، پس هایلایتهام رو نگه داشتم و مصمم روی کاری که کردم وایسادم و کوتاه نیومدم
البته تصور نکنین تمام بازخوردها مثبت بود، تهدید به دزدی و آدم ربایی و حتی سربریدن شدم پیجهایی که اکثرشون فیک بودن و هیچ آیدی یا عکس پروفایل مشخصی نداشتن شروع میکردن بی دلیل فحاشی کردن و گفتن اینکه تو یه بدبخت بیچارهای که میخوای از فلانی بالا بری، یه سریهای دیگه میومدن میگفتن آدرست رو بده، گیرت بیاریم فلانت میکنیم، میری بیرون حواست به پشت سرت باشه
خواستم بدونین اینطوری نبود که همه چیز گل و بلبل باشه، وقتی این شرایط رو استوری کردم خیلی از پیجهای کاری زابلی اومدن بهم گفتن دست نگه دار!! گفتن ولش کن زهره، ممکنه هر بلایی سرت بیارن، تو دختر مجردی، اگه چهار نفر بگیرن بدزدنت بعد چی؟ با آبروت بازی میکنن ولشون کن ارزش نداره!! خیلیها هم همون اول میگفتن ولشون کن چرا اصلا به پر و پای اینها میپیچی مگه بیکاری؟ این سوال "مگه بیکاری" خودش یک خنجر دیگه بر قلب من بود!!!
اگر اینطوری باشه پس تمام منتقدین و کسایی که برای بهتر شدن شرایط میجنگن و فریاد سر میدن رو هم باید با همین جمله "ولش کن مسئولین که گوش نمیدن مگه بیکاری" باید سرکوب و در نطفه خفه کنیم!!
باور کنین دوستان من هم سرم درد نمیکنه برای دردسر، من توی جامعه واقعا آدم مطیعی هستم اما از یک طرف فشار اون افراد احمقی که میگفتن برو پیج بزن پول دربیار و از طرف دیگه دیدن حماقت مردم من که عقده های زندگی پوچشون رو در دیدن نمایش زندگی بلاگرها دنبال میکردن باعث شد من این دو تا ایده رو با هم ترکیب کنم تا فقط به اون مثبت اندیشها نشون بدم اشتباه میکنن و رشد کردن توی اینستاگرام راحت نیست من هیچوقت فکر نمیکردم قراره کشیده بشم وسط یک بازی و دعوای خاله زنکی اونم با یک زن ۴۰ ساله که به جای اینکه بشینه به خونه و زندگیش برسه میاد به بهانههای مختلف من رو آزار میده که در ادامه بهش خواهیم پرداخت!!!
روز ۲۶ اکتبر ۲۰۲۴، مصادف با یک آبان ۱۴۰۳ بود تقریبا ۲ ماه از درگیری با خانوم بلاگر گذشته بود و نه من چیزی گذاشتم نه اون چیزی گذاشت که یهو اون روز دایرکتم پر شد از اسکرین شاتهای پیج اون خانوم که پیجهای کاری خبر آوردن که ایشون کمپین بعدیش رو شروع کرده و من قسم خورده بودم وقتی کمپین بعدیش شروع بشه با سند و مدرک ثابت میکنم که مضر هست یعنی میرم پیجهای شرکت کننده توی کمپین رو فالو میکنم با همشون صحبت میکنم از روند رشد و صعود و نزول پیجها اسکرین شات میگیرم و با مخاطبین به اشتراک میذارم که ببینن کمپینهای بلاگرها چقدر آسیب زننده هست، اگر استوری که گذاشتم رو بخونین میبینین که من حتی ذکر کردم هیچ دشمنی با شخص این خانوم یا تبلیغاتش ندارم، تبلیغاتش شاید خوب باشه اما کمپینهای این خانوم حتی یک پیج راضی هم نداره!!
دقیقا ۲ ساعت بعد از گذاشتن این استوری بود که ساعت ۴:۴۲ دقیقه عصر یک شماره تلفن شخصی به صورت مکرر داشت زنگ میزد و بعد از دو بار جواب ندادن بار سوم جواب دادم چون تصور کردم شاید کسی فوت شده شاید اتفاق مهمی افتاده، کل مدت زمان تماس ۵۸ ثانیه بود و صحبتها اینطوری شد:
_زهره ترقوئی؟
بله بفرمایید
_صبح ساعت ۹ میای پلیس فتا خانوم دو تا پرونده شکایتی از زابل و چابهار داری به جرم فحاشی و تهدید، اگر با زبون خوش نیای خودمون میایم میبریمت تو گونی!!!
تلفن قطع شد و من موندم و چشمهایی که چهار تا شده بودن!!! داشتم برنامه میریختم که برگردم به ویرگول و میخواستم اون اینستاگرام کذایی رو پاک کنم و این بار مشتی محکمتر فرود بیارم تو دهن هرکسی که گفت برو پیج بزن پولدار شو ولی حالا ... چه اتفاقی افتاده بود؟؟ چی شده بود؟؟ خدای من یعنی توی دردسر افتاده بودم؟؟ اما من که خیلی حواسم بود از نظر قانونی یک پیج پابلیک ریپست کردن مطالبش هیچ ایرادی نداره، انتقادات منم که همشون سازنده و محترمانه بودن یعنی چی؟ کدوم توهین؟ کدوم فحاشی؟ اصلا جدای از این لحن صحبت اون آقایی که پشت خط بود اینقدر بد بود که احساس کردم قتل مرتکب شدم، مگه مامورهای پلیس فتا اینقدر با غضب صحبت میکنن؟ مگه اینقدر کینه توزی و خشم توی صحبتشون هست؟ حالا باید چیکار کنم؟ من که تنهام، من که کسی رو ندارم که بهش تکیه کنم اگر به بابام بگم مجبورم میکنه برم دستبوسی اون زن تا همه چیز تموم بشه چون بابام یه مرد ترسو هست و هیچوقت پشت من نمیایسته پس چیکار باید میکردم؟
تنها کارهایی که به ذهنم رسید توی اون مدت این بود که لباس بپوشم، برم تا بازار و با چند تا از مردهای بازاری که قبلا پیششون کار کردم صحبت کنم و در عین حال همون لحظه استوری گذاشتم و گفتم یک شماره بهم زنگ زده و گفته از پلیس فتا هست، نگفتم تهدید شدم چون ترسیده بودم، گفتم شاید واقعا از پلیس فتا باشه بعد باز میگن توهین کردی به مامور دولت!! حتی شمارهاش رو هم نذاشتم، شروع کردم به قدم زدن و تا خود بازار گریه کردم، حرف زدن با اون بازاریها هم فایده چندانی نداشت اونها چرا باید پشت یک دختر غریبه دربیان؟ براشون نه اهمیتی داشت نه چیزی تازه الان که اسم پلیس اومده بود بیشتر سعی میکردن ازم فاصله بگیرن که یک وقت گرفتار نشن و پاشون به ماجرایی باز نشه (ذات ترسوی اکثر مردان زابلی همینه)
شب برگشتم خونه و به عنوان آخرین تیر در تاریکی درحالی که داشتم توی تنهایی و بیکسی خودم اشک میریختم به گروه حمایتی پیجهای کاری زابلی که خودم تاسیس کرده بودم برای اینکه پیجهای کاری بومی پشت هم وایسن و محتاج بلاگرها نباشن پیام دادم و تمام داستان رو اینبار با اسکرین شات اون شمارهای که زنگ زده بود و تهدیدم کرده بود توی اون گروه که حالا اکثرشون دوستانم شده بودن قرار دادم همین باعث شد اونها که بیرون از گود دید بازتری نسبت به من داشتن شروع به تحقیق کنن و وقتی این شماره رو توی تمام اپلیکیشنها زدن همه جا عکس و آیدیش برداشته شده بود به جز روبیکا!!!
حالا چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم!!! یعنی چی؟ این عکس یکی از عکسهای بچگیهای دختر این بلاگر یعنی نعیمه شیرزایی بود، اسم دخترش آتنا و فامیل همسرش خواجه هست و دخترش الان ۱۴ سالشه و این عکس مال سالها پیشش هست از اون جایی که مردهای بلوچ عکس ناموس خودشون رو نمیذارن احتمالا شوهره عکس بچگیهای دخترش رو به عنوان پروفایل انتخاب کرده و وقتی خواسته تهدیدم کنه یادش رفته اینجا رو پاک کنه!! اما هنوز ته دلم شک و شبهه بود گفتم شاید یه آشنا توی پلیس فتا داشته و واقعا پرونده ای علیه من تشکیل داده و بعد برای ارضای خودش زنگ زده تا خودش خوش خبری بده، دوستام همه گفتن برو پلیس فتا بپرس اما میترسیدم از روبرو شدن با این حقیقت که شاید واقعا ازم شکایت کرده میترسیدم برای همین ۲ روز گذشت
روز سوم آبان ۱۴۰۳ رسید و خبر مرگ برادرش توی کل پیجهای خبری سیستان بلوچستان پیچید، همه راجع بهش حرف میزدن و من اون زمان با خودم گفتم حداقل استوری بذارم و بگم که این شماره شخصی با پروفایل دختر خودش بوده که خواسته منو بترسونه اما دوستام و پیجهای گروه تبادل گفتن نه!!! گفتن خدا جزای اون رو داده تو عقب بکش و سکوت کن!!! (ایشون آدم خیلی خاصی نبودن دوستان چون شهر ما کوچیک هست و اخبار زود میپیچه پیجهای خبری هر خبری رو مبنی بر کشته شدن یک مرد یا غرق شدن یک بچه پوشش میدن)
به هرحال صبح پنجشنبه رفتم خوابیدم بعد از دو روز پر استرس و عصر وقتی بیدار شدم این صحنه رو دیدم:
شماره تلفن ثابت بود، دوم اینکه شماره رند بود این یعنی برای یک ارگان بود و خیلی حساسه و از همه مهمتر ساعت ۱۰:۴۱ دقیقه صبح زنگ زده بود که من خواب بودم!! وقتی عصر بیدار شدم این رو دیدم دوباره بهم ریختم، استرس تموم وجودم رو گرفت و سریع رفتم توی گروه تبادل گفتم، اولین حدس بچهها این بود که توی این گروه یک جاسوس هست که خبرها رو میبره چون بچهها در توجیه شماره شخصی گفتن پلیس فتا هیچوقت با شماره شخصی زنگ نمیزنه و اگر هم زنگ بزنه هیچوقت خارج از ساعت کاری زنگ نمیزنه، برای همین بچهها با جدیت گفتن زهره دیگه هیچی نگو توی این گروه چون خبرچین هست و من حالم بهم میخورد از اینکه وارد این فضاهای خاله زنک بازی شدم
همین قضیه من رو مصمم کرد تا دو روز خیلی خیلی سخت پنجشنبه و جمعه رو پشت سر بذارم و روز شنبه برم پلیس فتا و باهاشون صحبت کنم که اون بنده خداها با مهربونی و خوش برخوردی گفتن ما این دو تا شماره نه تلفن ثابت نه تلفن شخصی رو نمیشناسیم و از مامور های ما نیست و اگر هم پلیس فتا پروندهای داشتی ما میفهمیدیم اما تو پروندهای نداری، همین باعث شد از یک طرف یک نفس راحت بکشم و از یک طرف پر از خشم و نفرت شدم نسبت به اون زن که چطور یک آدم اینقدر پلید و بیارزش میشه که بخواد یک دختر تنها رو اینطوری گوشه رینگ ببره و تهدیدش کنه و آزارش بده؟ اما وقتی برگشتم و داستان رو با هرکدوم از دوستام و بچه های گروه گفتم همه گفتن "ولش کن، همه این داستانها برای قبل از فوت برادرش بوده اون الان عزادار هست دیگه این کار رو انجام نمیده پس لطفا بیخیالش شو!!!" خیلی ناراحت بودم خیلی خشمگین بودم اما قبول کردم و بیخیال شدم فقط داستان اتفاقات این چند روز و اینکه یک نفر با شماره شخصی آزارم داده رو توی استوریهام گفتم تا همه بدونن چه اتفاقی افتاده!!
با اینکه خیلی اتفاقات افتاده بود و حتی بعدا بهم خبر اومد که یک شماره ناشناس زنگ زده به کسانی که من ادمین پیجشون بودم و باهاشون کار کردم و اونها رو هم تهدید کردن و گفتن آدرس زهره ترقوئی رو بدین چون ما میخوایم دستگیرش کنیم و وقتی مقاومت کردن و ندادن شروع کردن به خاله زنک بازی و گفتن خبر داری زهره پشت سرت بد گفته؟؟؟ وای خدای من یک زن تا چه حد میتونه خودش رو کوچیک کنه آخه؟ واقعا نمیفهمم!!! اما با وجود رو شدن همه اینها آروم گرفتم و خشمم رو خوردم، با خودم گفتم دیگه اینستاگرام بسه!!! دیگه وقتش هست که بیام ویرگول و تمام این یک سال سخت رو پشت سر بذارم ولی مگه تموم میشد؟؟؟
روز دوشنبه هفته پیش یعنی ۱۴ آبان ۱۴۰۳ از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت ۳ عصر برای من ابلاغیه ثبت شده و وقتی رفتم وارد سامانه ثنای خودم شدم دیدم بله برای حضور در دادگاه ابلاغیه گرفتم از سمت خانوم شیرزایی به جرم افترا و توهین به اشخاص عادی!!! و الان من اینجا هستم روز پنجشنبه رفتم دادگاه و خانوم قاضی حضور نداشتن، قراره شنبه یا یکشنبه مجدد برم برای ثبت اظهاراتم و اینکه ببینم چه تهمتهایی با توجه به چه مدارکی به من زده شده؟ میترسم؟ آره میترسم ممکنه مدرک جعلی ساخته باشه، ممکنه شاهد الکی جور کرده باشه، شاید هم توی دادگاه کسی رو سفارش کرده که منو زجر بدن اما آیا از کارم برمیگردم؟ هرگز!!! من هیچ اشتباهی مرتکب نشدم، اگر از یک بلاگر کاسه بشقابی توی این مملکت نشه انتقاد کرد پس چطور میشه توقع درست شدن جامعه رو داشت؟ امثال این خانوم که با نمایش فرهنگ مصرف گرایی باعث ابتذال و پوچی بین جوونها میشن و روز به روز با برگزاری کمپینهایی که تماما ضرر برای پیجهای کاری هستن دارن کسب و کارها رو فلج میکنن و صدها پیج شاکی ازشون وجود داره چرا باید اینقدر جولان بدن توی جامعه و هیچکس هم نباشه جلوشون وایسه؟ نکته دردناک اینجاست که من دو ساله از کلی بلاگر دیگه انتقاد میکنم طرف یا ندید میگیره یا میاد توی دایرکت چهار تا فحش میده اما چطوریه که این خانوم برای یک انتقاد مسالمت آمیز اینقدر حملهور میشه؟؟ درک نمیکنم!!!
من چندین بار خواستم مقابله به مثل کنم ولی کوتاه اومدم اما این خانوم مثل یک افعی دائم نیش میزنه دائم ضربه میزنه از پیجهای فیکی که مدام توهین و تهدید میفرستادن تا تماسهای مزاحمت و تهدید به شکایت و پلیس فتا و حالا هم این، من دیگه عقب نمیکشم، این من بودم که باید اول شکایت میکردم بخاطر اون شماره شخصی که با اسم پلیس فتا منو تهدید کرده بود ولی فقط بخاطر اینکه پول شکایت رو نداشتم عقب کشیدم اما این بار اگر لازم باشه تا پای چوبه دار هم میرم و از چیزی که حق و حقیقت هست دفاع میکنم، باورم نمیشه برای یک کار خیر که آگاه سازی پیجهای کاری توی اینستاگرام بود باید حساب پس بدم اما ترسی ندارم ... این بار تا آخرش ایستادهام
مطالب بیشتر رو توی پستهای بعدی میذارم هم به جهت اینکه این پست طولانی شده و هم اینکه هنوز نتیجه دادگاه مشخص نیست اما من به راهنمایی شما محتاجم اینجا تنها جایی هست که افراد سالم و بالغ به دور از خاله زنکی و خبرچینی میان و کمک میکنن، دقیقا بخاطر همین اتفاقات متنفر بودم و هستم از محیطهای کاری زابل، خصوصا حوزههای مربوط به زنان، همش خبرچینی،همش خاله زنکی، هم ادا بازی تهوع آورن همچین آدمهایی کاش زودتر از این باتلاق بیرون بیام و برگردم سر وبلاگ عزیزم!!
پست شماره ۱۱۱ / ۵۲۷۵ کلمه
تاریخ ۲۰ آبان ۱۴۰۳
سایت ویرگول