{این مطلب قرار بود یک ماه پیش قرار داده بشه اما من قبل از انتشارش از پشت لپ تاپ پاشدم رفتم و وقتی برگشتم نبودش. فک کردم پریده. نگو رفته تو پیش نویسا :))))))))))))). اما اینو بگم که الان اوضاع فرق میکنه. اول مطلبو بخونین تا تهش بگم چه فرقییییی:))))))).}
تقریبا داره 24 سالگی ام تموم میشه. خب که چی؟ تنها مشکلی که وجود داره اینه که نمیدونم با خودم چند چندم. فک کنم همین مشکل واسه سرویس کردنم کافی باشه. اینطور نیست؟
تا دیروز، دقیقا خود دیروز نه روز دیگه ای ها! فکر میکردم خیلی جلوام و خیلی خفن و اینا. ولی نمیدونم چی شد و چجوری شد که ضربه ای از عالم غیب اومد خورد تو کله ام و فهمیدم تا الان همش درگیر غرور و توهم و این جور چیزا بودم. به خودم اومدم دیدم داره میشه 24 سالم و هنوز مث ....(نمیدونم مث چی واقعا)، دارم نسبت به همه شغل ها ابراز علاقه میکنم.
همه دور و بریام و هم سن و سالایی که می شناسم و حتی حتی کم سن و سالایی که میبینم و میشناسم تکلیفشون با خودشون مشخصه و میدونن دارن چی کار میکنن.
اما من که مثلا جزو قشر کتابخون جامعه هم هستم و کل زندگیم داشتم سعی میکردم خودمو بشناسم و کتاب و مقاله و فلان و فلان، میبینم قافیه رو بدجور باختم. قصد نالیدن ندارم نه به هیچ وجه و هم چنین قصد افتادن تو باتلاق ترحم به خود ( این که واجعه اس، حواستون بهش باشه)...
ولی جدی برام سواله چرا منی که انقد تو زندگیم تلاش کردم خودمو پیدا کنم و بفهمم باید چه کار کنم و چه شغلی داشته باشم و به کلی نتیجه های جور وا جور رسیدم، الان تو نقطه ای هستم که نمیدونم با خودم چند چندم.
همین چند روز پیش از رشته ای که متنفر بودم فارغ التحصیل شدم. سال دوم میخواستم انصراف بدم ولی شجاعتشو نداشتم و خانواده هم به شدت مخالفت و مقاومت کردن و پیروز شدن. همون سال یکی دو سه جلسه رفتم پیش یه مشاور. یه بار برگشت به مامانم گفت: این بچه اگه انصراف نده و اون چیزی رو که باید بخونه رو نخونه، حالا لیسانسرو هم ممکنه بگیره ها، ولی بعد 4 سال لیسانس (که به لطف خودم و کرونا شد 5 سال)، حالش خوب نیست.
نه انگیزه ای و حس و حالی برای ارشد خوندن دارم و تو این شهر کوچیکی که زندگی میکنم هیچ فرصتی واسه کار کردن تو زمینه هایی که حداقل یکم علاقه و توانمندی دارم، وجود نداره. بی اغراق میگم. هیچی.
هیچ علاقه ای به کار کردن تو رشته برقم ندارم. هیچی. حتی اگه بخوامم باید چند تا از نرم افزاراشو بلد باشم که خب اگه میخواستم یاد بگیرم حتما در طول تحصیلِ به اصطلاح مفیدم این کارو میکردم.
خلاصه که نه!! حالم خوب نیست!! هیچی نباشی ولی بدونی با خودت چند چندی خیلی بهتره تا این که به خودت بیای و ببینی گیج و گم تر شدی!
شما با خودتون چند چندین؟
(صدای اذان بلند شد، عجب صدای شیرینی ♥).
و اما تهش: الان دیگه میدونم چند چندم با خودم و تصمیمو گرفتم.
اتفاق خاصی نیافتاد راستش. منظورم معجزه ای، فرشته ای، اتفاق بزرگ و این جور چیزا
گذر زمان و ادامه دادن همون مسیر خودشناسی سابق و خوندن کتابو مقاله و .... با چاشنی عمل و اقدام، اشتباه کردن و از سر گذراندن برهه های غمین و پذیرفتن واقعیت های جامعه و ... نهایتا ترس از دست دادن عمر و جوانی و دست نخورده بودن بهترین سال های زندگیم. هم چنین دعاهایی که کردم و وجود یک دوست خوب که به موقع سر و کله اش پیدا شد و بهم تلنگر زد. شاید همینا... زندگی همینه. سخته و نه همیشه خوب و نه همیشه بد . بعضی وقتا فقط باید زمان بگذره.
به قول وارن بافت واسه این که یه بچه به دنیا بیاد نمیشه کمتر از 9 ماه منتظر بود. ( یه همچین چیزی گفت ??)
اما چیزی که باید بدونیم اینه که همه چی به خودِ خودِ خودِ خودمون بستگی داره. تامام.