مثل چند روز گذشته، فکر میکنم الان هم باید بیام یک سری روضه بخونم که مغزم گرم بشه و یادم بیاد من کی بودم، اینجا کجا بود و کی عکس امام رو پاره کرده بود.
قشنگ متوجه میشم که قلمم خشک شده و موقع نوشتن، قژ قژ روی کاغذ صدا میده. یک هفته از شروع چالش گذشته و من اگرچه چیزی ننوشتم که بابتش به خودم افتخار کنم یا دلم بخواد برگردم و مزخرفاتی که نوشتن رو دوباره مرور کنم، اما خوشحالم که دارم یه کاری انجام میدم.
فعالیت مورد علاقۀ من، توی هر بازۀ سنی و هر دوره از زندگی یه چیزی بوده.
وقتی بچه بودم عاشق نقاشی کشیدن بودن و خیلی دوست داشتم بقیه برام قصه و خاطره تعریف کنن. مدرسه که رفتم، از کاردستی درست کردن خیلی لذت میبردم و از بس کاغذ رنگی و چسب و خنزرپنزر میخریدم، داشتم اقتصاد خانواده رو به قهرا میبردم.
بعدش که رفتم راهنمایی، عاشق رمان خوندن شدن و هرچی رمان عاشقانه هرجا میدیدم، عین گرگ گرسنه به سمتش حملهور میشدم و تا برگبرگ نمیشد دست از سرش برنمیداشتم.
دورۀ دبیرستان، هنوز عاشق کتاب خوندن بودم. درواقع تنها سرگرمیای بود که داشتم و چون خیلی دنیا برام سوال برانگیز بود، هر کتابی که میخوندم یه بخشی از ابهاماتم رو روشن میکرد و من هم ادامه میدادم.
دانشگاه که رفتم، هنوز سرگرمی خاصی نداشتم. تازه فهمیده بودم که اگر خوندن جالبه، شاید نوشتن هم بتونه جالب باشه. و شروع به نوشتن کردم و چون بعد از یه مدت خیلی تشویق شدم، ادامه دادم و ادامه دادم و یک جایی که دقیقاً یادم نمیاد کجا بود رهاش کردم.
بعدا با کارهای جالب دیگه آشنا شدم؛ مثلا قلاببافی یاد گرفتم و دیدم که چقدر کار جالبیه و چقدر دست آدم برای خلاقیت توش بازه.
بعد از اون یه سری کارهای هنری دیگه رو امتحان کردم؛ مثلاً یاد گرفتم چطور با نخ و سوزن و مهره و روبان و اینجور چیزها، نقش و نگارهای قشنگ درست کنم. یا اینکه یاد گرفتم چطور لباسهای ساده بدوزم.
همون حین مجبور شدم آشپزی یاد بگیرم. اوایل زیاد آشپزی رو دوست نداشتم و به چشمم یه کار خیلی سخت و مضطربکننده میاومد. اما تمرین و ممارست و عرق ریختن، باعث شد مهارت پیدا کنم و از آشپزی کردن هم خوشم بیاد.
همیشه توی کارهای موردعلاقهم ردی از هنر بوده. هیچوقت جدی یه هنر رو دنبال نکردم توی هیچ هنری استاد نیستم، اما همیشه ازش لذت میبرم. امیدوارم سال پیش رو، بتونم یه ساز هم یاد بگیرم.
بعدالتحریر:
یادداشت امشب خیلی کوتاه بود، چون من زیاد حوصله ندارم. هنوز هم به زیاد نوشتن عادت نکردم. ایشالا بعداً بیشتر و بیشتر بتونم بنویسم. فعلا هدف اینه که از پونصد کلمه کمتر نشیم. که لعنتی هنوز چهارصد و پنجاه کلمهس. دیگه واقعا نمیدونم چی باید بنویسمو میخواین یه جوک تعریف کنم این آخر کاری؟ یه روز یه مرده میخوره به نرده برمیگرده. هنوز چهارصد و هفتاد و هفت کلمهس. یه جوک دیگه تعریف کنم؟ واقعا پیر شدم. قبلاً پنج هزار کلمه مینوشتم و آخ نمیگفتم. واقعا رد پیری توی تک تک بخشهای زندگیم قابل مشاهدهس.