جستجوی انسان برای معنا پس از زنده ماندن ویکتور فرانکل از اردوگاه های کار اجباری جنگ جهانی دوم نوشته شد. او متوجه شد که زندانیانی که می توانستند در رنج خود هدف و معنی پیدا کنند ، قدرت زنده ماندن را کشف می کنند ، در حالی که دیگران از بین می روند. این کتاب همچنین راهنمای یافتن معنی در زندگی شماست. ویکتور فرانکل یک استاد موفق و درمانگر بود تا زمانیکه جنگ جهانی دوم زندگی اش را زیر و رو کرد. وی به همراه میلیون ها نفر دیگر از یهودیان توسط حزب نازی هیتلر به اردوگاه های کار اجباری فرستاده شد. در این کتاب جزئیات وحشتناکی درباره آنچه در این اردوگاه ها اتفاق افتاده وجود دارد.
از سوی دیگر، تجربیات فرانکل در اردوگاه ها به او دید عمیقی در مورد روانشناسی انسان داد. او دید که برخی از مردان در اردوگاه ها حتی در برابر گرسنگی، شکنجه و مرگ می توانند امید را حفظ کنند. اینها مردانی بودند که از اردوگاه ها جان سالم به در بردند. دیگران نتوانستند در وجود بدبخت خود معنی پیدا کنند و از بین رفتند.
بعد از اینکه فرانکل به برخی از زندانیان کمک کرد تا از خودکشی جلوگیری کنند، دید که می تواند از همان ابزارها برای کمک به هرکسی در زندگی خود استفاده نماید تا زندگیشان معنی پیدا کند. نیمه دوم کتاب او راهنمای عملی در مورد چگونگی انجام این کار است.
هنگامی که این کتاب منتشر شد، خیلی زود به پرفروش ترین کتاب در بسیاری از زبانها تبدیل شد. ویکتور فرانکل گفت که او واقعاً به این مسئله افتخار نمی کند و آن را نیز یک موفقیت نمی داند. او فقط آن را انعکاسی غم انگیز از واقعیتی دانست که انسانهای مدرن از گرسنگی معنا می گیرند. در واقع، او این کتاب را نوشت و قصد داشت آن را به صورت ناشناس منتشر کند. فقط در آخرین لحظه بود که دوستانش او را متقاعد کردند که نام خود را روی کتاب بگذارد زیرا شهرت وی به عنوان استاد روانشناسی تأثیر آن را بسیار بیشتر می کند.
در اواخر زندگی، او همیشه به دانش آموزانش می گفت كه موفقیت را مستقیماً هدف قرار ندهند، زیرا در این صورت از آن فرار می كند. بلکه شما باید هدفی بزرگتر از خود را هدف بگیرید و موفقیت به عنوان یک محصول جانبی به دست می آید. درست مثل خوشبختی است. افرادی که برای شاد بودن بیش از حد تلاش می کنند همیشه دلتنگ می شوند زیرا خوشبختی به عنوان محصول جانبی انجام کار دیگری به وجود می آید.
ویکتور فرانکل می دانست که نازی ها یهودیانی مانند او را زندانی می کنند ، بنابراین ویزای آمریکا را گرفت. اما سپس تصمیم خود را تغییر داد و تصمیم گرفت در اتریش بماند و از پدر و مادر مسن خود مراقبت کند. در حقیقت، چند سال بعد فرانكل هنگامی كه در یكی از اردوگاه های كار پدرش درگذشت، در كنار او بود.
برگردیم به فرانکل و آغاز جنگ ...
او را دستگیر و با قطار مملو از جمعیت به اردوگاه کار اجباری فرستادند. با پیاده شدن از قطار، زنان و مردان در جهات مختلف از یکدیگر جدا شدند. سپس یک افسر نازی بود که هر زندانی جدید را یکی یکی معاینه می کرد و با انگشت اشاره آنها را نشان می داد تا به چپ یا راست بروند. او قضاوت می کرد که کدام زندانیان برای کار مناسب هستند.
حدود 90٪ افراد به خط چپ اعزام شدند. فرانکل به خط راست فرستاده شد. چیزی که در آن زمان نمی دانست این بود که همه افراد در صف چپ ظرف چند ساعت به اتاق های گاز فرستاده می شوند و می میرند.
به ویکتور فرانکل و زندانیانی که زنده مانده بودند گفته شد که لباسها و سایر موارد را در بیاورند. برخی از آنها پرسیدند که آیا می توانند یک حلقه مانند حلقه ازدواج را نگه دارند و به آنها پاسخ منفی داده شد. فرانکل از یک نگهبان التماس کرد که به او اجازه دهد پیش نویس کتاب روانشناسی را که می نویسد نگه دارد. این کار زندگی او بود. زندانیان تازه نفهمیده بودند که هرچه دارند از آنها گرفته می شود.
سپس تراشیده شدند. نه فقط سر آنها بلکه کل بدنشان از سر تا پا. سپس آنها را به دوش فرستاده شدند. با از بین رفتن همه چیز ، یک اتفاق تعجب آور رخ داد. شوخ طبعی تلخ زندانیان را تسخیر کرد. آنها شروع به مسخره کردن خود و یکدیگر کردند. بعداً فرانکل می گفت که شوخ طبعی یکی از بهترین دفاع های روح است زیرا به شما اجازه می دهد حداقل از لحظه ای از واقعیت تلخ فاصله بگیرید.
بعد از دوش، زندانیان بیرون لرزیدند. آنجا که برهنه و در هوای خنک پاییز ایستاده بودند، تنها چیزی که وجود انسانی آنها باقی مانده بود. بدون هیچ لباس، دارایی، موقعیت اجتماعی یا خانواده ای که آنها را به گذشته خود گره بزند، آنها اکنون چه کسانی بودند؟ حتی اسامی آنها با دادن شماره ای توسط افسران، از بین رفت.
به زندانیان ژنده پوشهای نازکی داده می شد تا از آنها استفاده کنند و کفشی که متناسب با پای آنها نبود. آنها هر روز ساعتهای زیادی شروع به کار می کردند. معمولاً آنها در بیرون کار می کردند، زمین یخ زده را برای ساخت جاده ها و لوله های آب حفر می کردند و با توجه به سختی کار، تقریباً غذای کافی به آنها داده نمی شد. هر زندانی هر روز 10.5 اونس (300 گرم) نان و 1.75 پینت (800 میلی لیتر) سوپ رقیق دریافت می کرد، اگرچه اغلب بسیار کمتر بود. همه آنها خیلی زود مانند پوست و استخوان بسیار لاغر شدند.
مجازات ها سخت ترین و به کوچکترین دلیل یا حتی بدون هیچ دلیلی بود. نگهبانان چوب و اسلحه به همراه داشتند تا آنها را مورد ضرب و شتم قرار دهند. اگر یکی از زندانیان حتی برای لحظه ای حفاری زمین یخ زده را متوقف کند، ضربه سختی به آنها وارد می شود. اگر زندانی توالت ها را تمیز می کرد و مقداری از فاضلاب که در سطل حمل می کرد به صورت او پاشیده می شد، اگر حتی می خواست آن را پاک کند مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
نگهبانان غالباً آنها را وادار می کردند ساعتها از مزارع پوشیده از برف رژه بروند. برف و یخ کفش های آنها را پر کرده و باعث یخ زدگی و تورم های دردناک خارش دار می شد. هر قدم خیلی زود تبدیل به شکنجه شد.
بعضی اوقات زندانی خسته به زمین می افتاد و کسانی که به پشت سر او می رفتند زمین می خورند. سپس نگهبانان هجوم آوردند تا همه آنها را با ته اسلحه به سختی کتک بزنند. به زودی فرانکل یاد گرفت که از جلوی صف راهپیمایی کند تا دیگر زندانیان را سوار نشود.
با وجود این همه درد ، ضرب و شتم و رنج ، تنها راه ادامه حیات ، مناسب به نظر رسیدن برای کار بود . اگر زندانی حتی یک تاول کوچک روی پای خود داشت و آنها کمی لنگ می زدند و یک نگهبان اس اس این را می دید ، آنها را به اتاق های گاز می فرستادند. در هفته اول ، یک زندانی باتجربه به فرانکل توصیه کرد که در صورت امکان هر روز اصلاح کند ، حتی اگر مجبور باشد از یک قطعه شیشه شکسته استفاده کند. تراشیدن باعث جوانتر به نظر رسیدن او می شود و ممکن است قرمزی ناشی از خراشیدن به عنوان سلامتی اشتباه گرفته شود و این برای بقا مهم بود.
در ابتدا زندانیان جدید (از جمله فرانکل) از وحشیگری زندگی در داخل اردوگاه شوکه شدند. آنها نمی توانستند تحمل كنند كه وقتی زندانی دیگری به طرز شریرانه ای مورد ضرب و شتم قرار گرفت. اما بعد از مدتی این واکنش ها عادی شد. زندانیانی که بیش از چند هفته در اردوگاه ها زندگی کرده بودند ، چنان ضرب و شتم ، رنج و مرگ زیادی دیده بودند که دیگر هیچ واکنشی نداشتند. همه زندانیان دچار نوعی بی تفاوتی شدند. نه به این دلیل که آنها بی روح بودند، بلکه به عنوان یک دفاع شخصی ذهنی بودند.
بی علاقگی مانعی عاطفی در برابر وحشت روزمره اردوگاه فراهم می کرد و به زندانیان اجازه می داد تمام انرژی و تلاش خود را معطوف به مهمترین وظیفه کنند: زنده ماندن و کمک به زنده ماندن دوستانشان.
فرانکل به یاد می آورد که پسری 12 ساله در خلیج بیمارستانی که کار می کرد وارد شد. این پسر به دلیل مجازات مجبور شده ساعتها بیرون در برف بایستد و انگشتان پایش به کنده های سیاه و مات تبدیل شده است. پزشک نمی توانست کاری کند جز اینکه آنها را یکی یکی با موچین جدا کند. با دیدن این موضوع ، دیگر زندانیان حتی نمی توانند احساس انزجار یا ترحم کنند ، زیرا آنها هر روز با این همه رنج و مرگ محاصره شده بودند.
علاوه بر این، زندانیان نمی دانستند چه مدت ممکن است در اردوگاه ها زندگی کنند. ممکن است 2 هفته یا 25 سال باشد. آنها نمی دانستند فردا به اتاق های گاز اعزام می شوند یا بقیه عمر خود را اینجا می گذرانند. این وضعیت باعث فرسایش درونی زندانیان شد زیرا آنها نمی توانستند هدف طولانی مدت را هدف بگیرند یا با امید زیادی به آینده زندگی کنند. فرانکل گفت که این همان احساس ناامیدی است که بسیاری از کارگران بیکار برای مدت طولانی احساس می کنند.
با کمال تعجب، بسیاری از زندانیان اقدام به خودکشی نکردند. خوب ، به هر حال خودکشی چه فایده ای دارد که به هر حال تا این حد شانس کمی برای زنده ماندن دارید؟ اما هنگامی که کسی اقدام به خودکشی کرد ، یک قانون سختگیرانه وجود داشت که هیچ کس نمی تواند جلوی آنها را بگیرد ، مانند اینکه آنها نمی توانند طناب کسی را که خود را حلق آویز می کرد قطع کنند. این امر باعث می شد که در وهله اول جلوگیری از اقدام به خودکشی بسیار مهم باشد. برخی از زندانیان به بیماری فرانکل مبتلا شدند که "آن را رها کن". این بدان معنی است که آنها به سادگی یک روز تسلیم شدند. به قدرت آنها ایمان دهید تا زنده بمانند. یک روز صبح آنها دراز کشیدن در رختخواب را ادامه می دادند و هر چقدر که نگهبانان آنها را کتک می زدند قادر به برخاستن نبودند. در عوض آنها تمام روز و شب را دراز کشیدند.
فرانكل گفت كه همیشه نشانه مشخصی وجود دارد كه با 100٪ دقت پیش بینی می كند یكی از این مردان ظرف چند روز فوت خواهد كرد. آن علامت چه بود؟ زندانی که در رختخواب دراز کشیده بود ، آرام آرام به چینهای لباسهایشان می رسید و یک سیگار بیرون می آورد. (در اردوگاه ها از سیگار به عنوان پول استفاده می شد و می توانست با سوپ بیشتر یا لباس گرمتر مبادله شود.) اما وقتی مردی امید خود را از دست می داد ، به جای پس انداز سیگار آنها را روشن می کرد زیرا آنها می خواستند از روزهای آخر "لذت ببرند". این باعث شد فرانکل متوجه شود که وقتی زندگی معنای خود را از دست می دهد ، انسانها به دنبال لذت کوتاه مدت می گردند.
از دست دادن امید می تواند زندانی را از راه های غیرمستقیم نیز بکشد. به عنوان مثال، قبل از کریسمس در سال 1944 ، بسیاری از مردان امیدوار بودند که به موقع در خانه باشند تا تعطیلات را در کنار خانواده بگذرانند. وقتی کریسمس آمد و رفت ، ناگهان موجی از مرگ به وجود آمد. پزشک گفت که مرگ ها را نمی توان با تغییر در غذا یا آب و هوا توضیح داد. فرانکل معتقد بود که از دست دادن امید ضربه ای به سیستم ایمنی زندانیان وارد می کند که اغلب کشنده است. وقتی قدرت درونی یا اراده آنها برای زندگی ضعیف شد، بیماری های نهفته یا عفونت می توانند به راحتی بر آنها غلبه کنند.
ویکتور فرانکل اعتراف کرد که مردم لذت و قدرت می خواهند ، اما در نهایت نیاز به معنای زندگی مان رانده می شود. همانطور که او در اردوگاه های کار اجباری شاهد بود، این معنی است که کسی را زنده نگه می دارد که تمام لذت و قدرت از بین برود. فرانکل چون روان درمانگر بود ، سعی کرد به زندانیان کمک کند تا هر زمان که بتوانند با معنا ارتباط برقرار کنند و او گفت که معنی را می توان در هر موقعیت زندگی، حتی اردوگاه کار اجباری یافت.
حالا ممکن است فکر کنید: پس معنای زندگی چیست؟ خوب ، پرسیدن چنین سوالی مانند این است که از بهترین شطرنج باز جهان بپرسید "بهترین حرکت شطرنج چیست؟" یتنها یکحرکتف بهترین حرکت نیست.به همین ترتیب ، معنای زندگی برخی از تعریف های انتزاعی نیست که در مورد همه اعمال شود ، بلکه در مورد تحقق معنای خاص در زندگی فردی ما در این لحظه است.
هنگامی که ویکتور فرانکل جوان تر بود ، وی 4 سال در بزرگترین بیمارستان دولتی اتریش کار کرد ، مسئول بخشی که بیماران افسرده شدید تحت درمان قرار می گرفتند. بیشتر بیماران وی پس از اقدام به خودکشی بستری شدند. در این چهار سال، او با حدود 12000 بیمار صحبت کرد و یک تجربه بزرگ برای کمک به افراد ناامید و افسرده کسب کرد.
او کشف کرد 3 راه اصلی وجود دارد که اکثر ما در زندگی فردی خود معنی پیدا می کنیم:
فرانکل داستان دو زندانی اردوگاه را به اشتراک می گذارد که نظر خود را در مورد خودکشی تغییر دادند. مانند اکثر افراد خودکشی ، هر دو مرد گفتند که چیزی برای انتظار ندارند. اکنون فرانکل در کار خود در بیمارستان آموخته بود که وقتی کسی احساس ناامیدی می کند ، اولین راه برای بازگرداندن قدرت درونی او توجه به مسئولیت آینده ای است که هنوز هم دارند یا هدفی که در آینده می توانند انتظار داشته باشند.
در صحبت با مرد اول ، فرانكل پس از كمي حفاري متوجه شد كه کودکي در يك كشور خارجي منتظر اوست. آن مرد فرزندش را خیلی دوست داشت. او قادر بود ببیند که هیچ کس دیگری نمی تواند جایگاه منحصر به فرد او را به عنوان پدر برای کودک بگیرد، بنابراین باید از شکنجه روزانه اردوگاه ها جان سالم بدر برد. نه برای خودش بلکه برای فرزندش.
مرد دوم دانشمند بود و پس از چند پرسش، مسئولیت آینده ای را نیز می دید که باید به عهده می گرفت. نه به یک شخص، بلکه به کار او. او یک سری کتاب درباره تحقیقات علمی خود نوشته بود اما هنوز هم ناتمام ماند. این مرد فهمید که هیچ کس نمی تواند کتاب ها را به پایان برساند اما او می دانست که برای پایان دادن به آنها باید زنده بماند.
زمانی که مردان می توانستند مسئولیتی را که هنوز در قبال شخص یا چیزی خارج از خود به دوش می کشند ببینند ، از خودکشی جلوگیری شد. بسیاری از مردم فکر می کنند که معنای زندگی را اگر در کوه نشسته باشید، درون نگری درونی کنید به یک بینش ناگهانی می رسید. این درست نیست معنی در اعمال کوچک روزانه ما وجود دارد که مربوط به چیزی یا شخصی خارج از خود ما است. فرانکل می گوید هرچه بیشتر بتوانید خود را فراموش کنید و زندگی خود را وقف چیزی خارج از خود کنید، انسانیت بیشتری نیز دارید و این همان "تعالی خود" است که به زندگی معنا می بخشد.
وی همچنین گفت که این وظیفه ما نیست که بپرسیم "معنای زندگی چیست؟" اما زندگی خودش هر لحظه این سوال را از ما می پرسد. هر لحظه ما را به چالش می کشد که وظیفه ، تکلیف ، مأموریت یا شغل خاصی را که پیش روی ماست انجام دهیم
زندگی در نهایت به معنای پذیرفتن مسئولیت یافتن پاسخ صحیح برای مشکلات خود و انجام وظایفی است که دائماً برای هر فرد تعیین می کند.
احتمالاً بسیاری از ما می توانیم ببینیم که معنا در روابط یا کارهای خلاقانه وجود دارد اما رنج چه می شود؟ آیا واقعاً می توانید در درون تجربیات وحشتناک معنی پیدا کنید، خصوصاً وقتی به نظر می رسد بی دلیل اتفاق می افتد؟ چه معنایی می تواند در تشخیص سرطان، زخمی شدن توسط راننده مست یا پرتاب شدن به اردوگاه کار اجباری توسط یک حزب سیاسی دیوانه باشد؟
این دقیقاً همان احساس بسیاری از زندانیان اردوگاه است. اگر آنها برای فرار از اردوگاه ها زنده نمی ماندند ، تمام این دردی که متحمل می شدند بی فایده بود و همه آنها بی فایده بود.
ویکتور فرانکل اوضاع را طور دیگری می دید. او می دانست که به نظر نمی رسد رنج آنها از نظر معیارهای عادی موفقیت مادی دنیای خارج ، ارزشی داشته باشد. با این حال او همچنین معتقد بود که اگر معنای زندگی او به احتمال تصادفی آزاد شدن آنها بستگی دارد، پس این اصلاً معنی دار نبود. بنابراین او مطمئن بود كه اگر كلی در هر جایی پیدا شود ، معنا را باید در وسط بدترین رنج ها یافت.
اگر در زندگی اصلاً معنایی وجود دارد ، باید در رنج نیز معنایی وجود داشته باشد. رنج، حتی به عنوان سرنوشت و مرگ، قسمتی غیرقابل درمان در زندگی است. بدون رنج و مرگ، زندگی انسان کامل نخواهد بود.
در اردوگاه های کار اجباری که گرسنگی شدید یک واقعیت بود ، کاملاً مشخص شد که نحوه عملکرد مردم نتیجه یک تصمیم درونی است و فقط تأثیرات بیرونی نیست. برخی از مردان مانند قدیسین شدند ، از میان کلبه ها قدم می زدند و درد دل را تسلی می دهند و آخرین لقمه نان خود را می بخشند. مردانی از این دست به فرانکل نشان دادند که چیزی در درون است که حتی در بدترین شرایط نیز ممکن است غالب باشد.
همه چیز را می توان از یک مرد گرفت اما یک چیز: آخرین آزادی های انسانی - انتخاب نگرش در هر شرایط خاص ، انتخاب راه خود.
با گذشت سالها ، زندانیان به وحشیانه زندگی در اردوگاه و استرس مرگ ناگهانی که از سر آنها آویزان بود ، عادت کردند. با پایان جنگ ، آنها ناگهان احساس فشار فکری زیادی کردند. این کاملا چیز خوبی نبود. اگر یاد بگیرید که چگونه در دریا شیرجه بزنید، یکی از اولین چیزهایی که آنها به شما یاد می دهند این است که خیلی سریع از زیر آب بالا نیایید. اگر این کار را انجام دهید ، تغییر فشار می تواند به شما آسیب برساند. بنابراین شما باید به آرامی بالا بیایید. خوب، زندانیان در اردوگاه ها نیز به نوعی تحت فشار بودند و ناگهان این فشار برداشته شد.
آزادی ناگهانی تأثیرات غیرمنتظره ای بر زندانیان داشت:
در ابتدا بسیاری از آنها "شخصی سازی" را تجربه کردند. این چیزی است که روانشناسان وقتی احساس می کنید هیچ چیز در اطراف شما واقعی نیست ، آن را صدا می کنند. شاید آنها نمی توانستند باور کنند که در حقیقت آزاد هستند.
اثر شگفت آور دیگر این بود که هیچ یک از آنها احساس خوشبختی یا رضایت چندانی نکردند. اگرچه آنها سالها آرزوی آزادی را داشتند اما واقعاً آنطور که فکر می کردند احساس خوشبختی نمی کردند. شاید سیستم عاطفی آنها چنان با درد و اندوه سازگار شده بود که برای یادگیری دوباره احساس خوشبختی به مدتی زمان نیاز داشتند.
قرار گرفتن طولانی مدت در معرض خشونت اردوگاه برخی از شخصیت های زندانی را نیز به طور موقت تغییر داده است . در روز تسلیم شدن نازی ها ، یکی از دوستان فرانکل آستین پیراهن خود را بالا زد و فریاد زد که روزی که به خانه رسید دستش به خون نازی ها آغشته می شود. فرانکل شوکه شد زیرا این مرد بد و خشن نبود. یک زندانی دیگر فکر نمی کرد که راه رفتن درست در مزارع کشاورزان ، زیر پا گذاشتن محصولات آنها مشکلی دارد. وی گفت كه با توجه به آنچه كه آنها اخیراً گذرانده اند كاملاً قابل توجیه است و وقتی فرانكل گفت كه آنها باید كنار مزارع قدم بزنند به شدت آزرده خاطر شد.
فقط به آرامی می توان این مردان را به حقیقت عادی هدایت کرد که هیچ کس حق ندارد مرتکب اشتباه شود ، حتی اگر اشتباهی در قبال آنها انجام شده باشد.
حتی وقتی زندانیان سابق به خانه آمدند ، رنج ها تمام نشده بود. به مردی که به خاطر خانواده اش سالها در اردوگاه جان سالم به در برده است و وقتی به خانه می آید هیچ کس زنده نمانده است چه می توان گفت؟ یا چگونه می توانید جلوی تلخی کسی را بگیرید وقتی همه همسایگان می توانند بگویند آیا آنها از اردوگاه ها اطلاعی نداشته اند و آنها نیز رنج برده اند؟ ویکتور فرانکل در پایان جنگ متوجه شد همسرش مرده است. در این زمان ها ، بیش از هر زمان دیگری، آنها با آزادی انتخاب پاسخ درونی خود روبرو شده اند. در غیر این صورت ناامیدی و تلخی عمیق تهدید می کند شخصیت آنها را خم می کند.
کاسه قلب به معنای روح است
وقتی ویکتور فرانکل پس از جنگ به خانه آمد ، عمیقاً به کار و تحقیقات خود بازگشت. او می دانست که بسیاری از بینش هایی که در مورد بهداشت روانی در داخل اردوگاه ها کسب کرده است می تواند به افراد مدرن نیز کمک کند.
فرانكل در بيماران درماني خود ، دلزدگي را علت اصلي رنج مردم مدرن دانست. بی حوصلگی اکنون به اندازه بیماریهای روانی مرسوم افراد بیشتری را به مطب های درمانگر وارد می کند. بی حوصلگی واقعاً به این معنی است که شما در زندگی خود معنی ندارید. چیزی نیست که شما برای آن زندگی کنید و به آن اهمیت زیادی دهید ، بنابراین زندگی کسل کننده می شود.
در گذشته ، مردم دارای سنت هایی بودند که به زندگی آنها معنا می بخشید. این سنت ها به آنها جهت و اطمینان می داد. آنها از صمیم قلب اعتقاد داشتند که اگر از روشی معین برای زندگی و قوانین خاص پیروی کنند ، پس فرد خوبی خواهند بود و به بهشت می روند. با از دست دادن اعتبار بسیاری از سنت های قدیمی در بین جوانان در کشورهای پیشرفته ، بسیاری از آنها تلاش می کنند تا احساس کنند که به چیزی بزرگتر از خودشان متصل هستند.
بدتر این که اوقات فراغت ما بیش از هر زمان دیگری است. چرا این بد است؟ زیرا حداقل وقتی به کاری مشغول هستید احساس می کنید هدفی دارید. وقتی اجداد ما روزانه یک ماموت را شکار می کردند یا برای غذا می جنگیدند ، با زندگی درگیر می شدند و احساس زنده بودن می کردند. در دوران مدرن، فرانکل می گوید که بحران معنا به ویژه در میان بازنشستگان روشن است و هرچه افراد با پیشرفت در اتوماسیون اوقات فراغت بیشتری را بدست آورند، این مسئله به یک مشکل بزرگتر تبدیل خواهد شد.
در زمان فرانکل، روانکاوی متداول ترین نوع درمان بود. این موضوع بیشتر به درون نگری و کاوش در گذشته بیمار بستگی داشت. افراد ممکن است سالها در مورد کودکی خود صحبت کنند و این وظیفه روانکاو این بود که "ریشه" مشکل را کشف کند.
اگرچه فرانكل در روانكاوی آموزش دیده بود اما او فكر كرد كه كمك به مردم برای برآورده كردن عمیق ترین نیاز خود ، نیازی به یافتن معنی در زندگی آنها ، نادیده گرفته است. از تجربیات خود در اردوگاه های کار اجباری ، او می دانست که معنی حتی در صورت از بین رفتن لذت و قدرت ، انسان را زنده نگه می دارد.
بنابراین وی یک مدرسه درمانی جدید به نام لوگوتراپی ایجاد کرد که نه بر گذشته بیمار بلکه بر آینده آنها متمرکز بود. برای کمک به مردم در یافتن معنایی که در آینده فراخوانده می شدند ، طراحی شده است.