کاش در امتداد نگاهم بودی.
همین که سرم را برمیگرداندم...میدیدمت...
لبخند میزدی و آرام با حرکات ابروان و چشم هایت حالم را میپرسیدی...
سرم را تکان میدادم و برایت چای میریختم....
کمرنگ مثل احساست به من.
داغ و لب سوز مثل احساسم به تو.
_بفرمایید تا سرد نشده ...
_ممنونم چرا زحمت کشیدی ....
مینشینم روبه رویت حرکت چشمانت را دنبال میکنم،دنبال قند میگردی ....
به خودم اشاره میکنم
_ مگر من قندت نیستم؟
نوک بینی ام را لمس میکنی و با خنده به طرف قندان میروی ...
ادعایت میشود که من زبان باز قهاری هستم ...
اما نمیدانی که مغزم فقط برای تو جمله میسازد...
شیرین زبانی میکند
و قند محفل تو است..
زیر چشمی به دستانم خیره میشوی .....
چطوری اینقدرر دستانت کوچک است...
سربه سرم میگذاری و من دستان بزرگت تر از جثه ات را مسخره میکنم.
دست هایم را در مقابل دستانت میگیرم گم میشود
مثل خودم ،احساسم و زندگی ام در تو...
حل میشوم مثل قند در دهانت و من مبهم ترین حس را به تو دارم و تو مصمم تر از قبل دور میشوی..
کاش در امتداد نگاهم بودی....