ویرگول
ورودثبت نام
زینب سادات جزایری
زینب سادات جزایریآنقدر دل به این و آن مشغول است که تند تند میگیرد....
زینب سادات جزایری
زینب سادات جزایری
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

گم‌شده

گمگشته


اشکهایی که روی صورتش جاری شده راه نگاهم را سد می‌کند.

هق‌هقش که بلند می‌شود دست و پایم را گم می‌کنم؛ آرام به سمتش می‌روم‌ و می‌پرسم:

گمشدی؟

هق‌هقش بلندتر می‌شود انگار منتظر تلنگری بود تا صدایش را رها کند

در میان گریه‌هایش انگار کسی را می‌خواهد.

زانو می‌زنم آرام اشکهایش را پاک می‌کنم، دستم را روی شانه هایش می‌گذارم و می‌گویم:

اگه آروم نباشی من نمی‌فهمم چی میگیا!

یه نفس عمیق بکش برام بگو چی‌شده.

سر تکان می‌دهد بغضش را قورت می‌دهد و می‌گوید:

بابام...بابام گم شده و دوباره بغضش می‌ترکد

می‌گویم: تو گم شده‌ای آدم بزرگ ها که گم نمی‌شوند، کجا از بابایت جدا شدی؟

به مغازه اسباب بازی فروشی اشاره می‌کند، ویترین زیبایی دارد

البته برای یک دختر بچه پنج ساله

_آنجا دست بابا را ول کردم

همانجا گم شد

قلبم تند تند خودش را به سینه‌ام می‌کوبد؛

انگار ترس دخترک به من هم سرایت کرده است

کسی در دلم می‌گوید باباها که گم نمی‌شوند و من به خاطر افکار کودکانه‌ام خودم را سرزنش می‌‌کنم.

همیشه فکر می‌کردم بابایم گم شده است، حالا می‌بینم من پشت ویترین دنیا دست بابایم را ول کرده‌ام

"انا و علی ابوا هذه الامه"

۱
۰
زینب سادات جزایری
زینب سادات جزایری
آنقدر دل به این و آن مشغول است که تند تند میگیرد....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید