روی تپهای روبه افق نشسته و به منظرهی زیبا و سرسبز چشم دوخته، باد لای موهایش میپیچد و تنش از باد خنک بهاری میلرزد. هوا گرگ و میش شده و انگار با قلمویی رنگهای زرد و نارنجی را بر سردفتر آسمان غروب پاشیدهاند. همه نیز میدادند امروز چه روزی است و برای این روز چه بسیار دلهرهها و غمها که ندارند، این که باید زمین را برای همیشه ترک گفت و به دنیای ناشناختهای رفت بسیار برایشان مشوش کننده بود. سرش را بالا میگیرد و به خورشید که مانند توپی عظیمالجثه و آتشین در بالای سرشان جا خوش کرده مینگرد. آه... روزی خورشید دلیل زندگی و حیاتشان بود و امروز قرار بود باعث مرگ و نابودیشان شود. بلند شد و برفراز تپهای که بلندتر از تمام تپههای اطراف بود، ایستاد و از آن بالا به مردمی که در هیاهوی خود غرق بودند و سعی داشتند قبل از لحظه موعود راه چارهای پیدا کنند چشم دوخت، راستش فقط این لحظات آخر را برای خود سخت میکردند، هیچ کس نمیتوانست جلوی نابودی خورشید و زمین را بگیرد پس باید از این دقایق کوتاهی که در کنارهم بودند لذت میبرند، کاش حداقل این دقایق پایانی عمرشان را با خوشی سپری میکردند و یک بار برای همیشه نگرانی هایشان را کنار میگذاشتند. صدای کریس که آرام صدایش میکرد نوازشگر گوشهایش شد، سریع رو برگرداند و از لای موهای سیاه رنگش که باد آن را مانند تازیانهای به صورتش میکوبید به چهرهی آرام و خونسرد کریس نگاه کرد، او آمده بود، آمده بود تا در کنار هم زندگی را به پایان ببرند. کریس به طرفش آمد و هردو دستان همدیگر را در دست گرفتند و درست بالای سر تمام شهر و مردم قرار گرفتند. - خوشحالم اینجا کنارتم اِلا کریس لبخندی گرم به او زد و دستش را بیشتر در دست فشرد، اِلا هم لبخندی زیبا به روی لـب نشاند. کمکم صدایی وحشتناک آسمان را به لرزه درآورد و خورشید شروع کرد به نزدیک شدن، خون گرفته تر از قبل بود و میخواست برای همیشه دنیا را به تاریکی فرو ببرد. باد دوروبرشان را احاطه کرد و لابهلای موهایشان پیچید، چشمانشان از عشق و محبت میدرخشید و هرگز حتی یک لحظه هم نمیخواستند اجازه دهند ترسی به جانشان بیفتد، میخواستند روز آخر عمرشان که شاید خیلی زود فرا رسیده بود را با خوشحالی تمام کنند. صدای جیغ و وحشت مردم برخاست و در کل شهر پخش شد، آنها هنوز هم از مرگ ترس داشتند؛ اما اِلا و کریس دست در دست هم بر فراز بلندای شهر بدون هیچ ترسی در دل برای همیشه درکنار هم میماندند و لبخندشان هرگز از خاطرهها دور نمیشد. بارقهای نور به زمین تابید و هالهای نارنجی رنگ کل دشت و شهر را پوشاند و در یک چشم بر هم زدن کل دنیا با نوری درخشنده از هم پاشید.