ترس، ترسی دوچندان میآورد و با سایهای غلیظ جلوی دیدگان را میگرفت و چنان قلبت را به تپش وا میداشت که ترکیدناش جای تعجب نداشت!
مغزش از وحشت فلج شده بود دیگر چه برسد به پاهایش، حتی اگر کولاک هم میشد و بهمن از کوهها سراریز، موجب این همه لرزش دست و تناش نمیشد.
وانیا با دستان سردش مچاش را گرفت و با آن چشمانی که هر لحظه بیشتر روبه قرمزی میرفت نگاهی جدی نثارش کرد و گفت:
_ نمیخوای که وسط جنگل شکار ارواح بشی؟
به تندی سرش را تکان داد و سعی کرد از روی تنهی درختی که سر راهش بود عبور کند، عــرق سرد از سر و رویش میچکید و یک لحظه خیالات خوفناک رهایش نمیکرد.
نیشخند مرموز وانیا گرچه از نگاهش دورماند؛ اما وحشتی دوچندان در دلش کاشت.
جنگل هم آرام و قرار نداشت، هوو هووی جغدها و صدای خش خش برگها موجب آزارش میشد، مطمئن بود جز او و وانیا کس دیگری در جنگل نیست پس چرا گاه صدای شکسته شدن شاخهای در دوردست به گوش میرسید؟
باید حواسش را جمع میکرد، به گفته وانیا ساعت طلایش که ارث آباواجدادیش بود در دست روحی خبیث در وسط این جنگل بود، با اینکه پذیرفته بود کمکاش کند؛ اما پشیمانی برسرش آوار شده بود.
حالا هم باید میپذیرفت که دیگر پشیمانی فایدهای ندارد.
وانیا ایستاد، موهای مجعد و سیاهاش دور صورتش ریخته بودند و نگاه تیزش، قلبش را نشانه گرفته بود.
شوک زده در مقابلاش ایستاد؛ اما بیشتر به نظر میرسید میخواهد زانو بزند، چرا روزبهروز وانیا ترسناکتر میشد؟ چرا بیشتر از دیدن جنگل و ارواح از او میترسید؟!
با گلویی خشک شده و صدایی لرزان گفت:
_ وانیا... چ... چیشده؟
خنده شیطانیاش چهارستون بدنش را لرزاند و ذهن قفل شدهاش را از همه چیز آگاه ساخت.
_ احمق... بهت هشدار داده بودم درافتادن با ارواح عاقبت خوبی نداره!
حالا چشمانش به سرخی خون شده بود و صدایش برنده!
کم کم ترس او را به دام جنون میکشاند، تنها چیزی که حالا به فکرش میرسید فرار بود! پس با تمام توان دوید، صدای پاهایش که محکم بر روی زمین کوبیده میشدند در جنگل میپیچید و برگها زیر قدمهایش خرد میشدند.
صدای نفس نفس زدن هایش دیگر نمیگذاشت چیزی را بشنود، ناگهان چشمانش سیاهی رفت و سکندری خورد، پاهایش به تنهای گیر کرد و با سر فرود آمد.
درد را نادیده گرفت و به سرعت سرش را بالا آورد؛ اما بازهم وانیا در مقابلش ایستاده بود.
ولی اینبار وانیا آن کسی نبود که او قبلا میشناخت.
چروکیده و خون آلود و پاره پاره بود، درواقع او روح وانیا بود!
_ پایان دادن به زندگی تو روحم رو آروم میکنه!
هجوم غم و درد به سینهاش دیگر قابل تحمل نبود، این درست مانند خنجری بود که وانیا به قلبش فرو کرده بود. اما چرا وانیا؟ او که تابحال حاضر بود جانش را هم فدای او کند، حالا چرا ورق برگشته و وانیا میخواست او را نابود کند؟!
همیشه میدانست ترسش خیانت روزی برسرش ویران خواهد شد.
وانیا دستان چروکیده و چنگالوارش را بالا آورد و پوزخندی ظالمانه نصیبش کرد.
حتی فرصت جیغ کشیدن هم پیدا نکرد، دستی نامرئی دور گلویش را گرفت و با تمام توان فشرد، دستانش را سریع دور گلویش حلقه کرد و سعی کرد خودش را نجات دهد.
پاهایش بیهوده تقلا میکردند، تنها چشمان گشاد شدهاش بر روی چشمان سرخ و جنون آمیز وانیا قفل شده بود.
با نفسهای آخر زمزمه کرد:
_ نه!
وانیا با نفرت و انزجار نگاهش میکرد، زیاد طول نکشید که بی جان در وسط جنگلی خوفناک رها شد!