مدرس عاشق و کتاب باز
از قلب من به قلب تو
برون آمد بهار از شاخ شبگیر
باد بهاری وزید، از طرف مرغزار
باز به گردون رسید، ناله هر مرغ زار
سرو شد افراخته، کار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار
گل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست
سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبار
شاخ که با میوههاست، سنگ به پا میخورد
بید مگر فارغست، از ستم نابکار
شیوه نرگس ببین، نزد بنفشه نشین
سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار
خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع
ناله موزون مرغ، بوی خوش لالهزار
هر گل و برگی که هست، یاد خدا میکند
بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار
برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار
وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار
بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان
طوطی شکرفشان، نقل به مجلس بیار
بر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت
وقت بهاران گذشت، گفته سعدی بیار
سلااااام و دروود فراوان بر همه شما عزیزان بهار اومد و باز هم نشون داد زمستون هرچقدر هم سرد وسخت و طولانی باشه رفتنیه ، ایننو شدن ،این تازگی و این امید مبارک هممون باشه من هم مثل خیلی از شما دوستان خوبم و عزیزان همراه احساسات متفاوتی از شعفآمدن بهار با همه زیباییهاش و نو شدن ، امید به روشنایی و پیروزی و غم فقدان عزیزانی که در کنارمون نیستند رو تجربه می کنم…
قصه «مانو و نوروز»
یه قصه قدیمی هست مربوط به بهار که چندهزار سال میشه مادرها و مادربزرگ ها این قصه رو پشت به پشت برای بچه ها تعریف کردنو من هم میخوام اون روایتی که مادربزرگ برای مامان تعریف کرده و اون هم برای ما اینجا بنویسم…
در زمان های قدیم سالهای خیلی خیلی دور یه بانوی مهربون و خوش سیما و خوش سلیقه ای بوده به نام «مانو» من با خودم تحلیلکردم شاید مخفف ماه بانو بوده باشه…
مانو از چند روز مونده به آمدن بهار و شروع سال جدید شروع میکرده به تمیز کاری و خونه تکونی و تهیه مقدمات تا زمانی که عشقش،نامزدش، همسرش «نوروز»از سفر یکساله اش برگرده تا بتونن توی یک روزی به اندازه چند دقیقه همدیگرو ملاقات کنن… مامان تعریفمی کرد وقتی هوا طوفانی و پر گرد وغبار میشده میگفتن مانو داره قالی هاش رو میتکونه ، وقتی بارون ناگهانی میومده میگفتن داره بشورو بساب میکنه وقتی تگرگ زمستونی میزده میگفتن داره قند خورد میکنه و…
خلاصه که روز آخر اسفند میشه و چندساعت مونده به سال تحویل فرش رو توی ایوون پهن میکنه قلیون رو هم آماده میکنه اما آتیشنمیزاره تا نوروز بیاد بعد هم حسابی به خودش میرسه ولی چون خیلی کار کرده بوده و حسابی خسته بود خوابش میگیره با خودش میگهیه چرت کوتاه میزنم تا نوروز بیاد چرت زدن همانا و رفتن مانو به خواب عمیق همانا، نوروز از سفر میاد سوغاتی هاشو کناری میزاره ومیبینه مانو در خواب عمیقی فرو رفته و بیدار هم نمیشه اونم یه نقل میزاره گوشه دهنش و آتیش هم سر قلیون میزاره و دوباره میره سفر …
بعد از سال تحویل مانو بیدار میشه و میبینه ای دل غافل نوروز اومده و رفته و اون متوجه نشده غصه میخوره گریه میکنه شیون میکنهمادربزرگها اعتقاد دارن اون باد و بارون و تگرگ بعد از سال تحویل همون خشم و ناراحتی و گریه های مانو هست و تگرگ های بعد ازعید دونه های مروارید گردنبند مانو هستن که از عصبانیت پاره اش کرده…
خلاصه که مانو و نوروز موفق نمیشن همدیگرو ببینن اما عشقشون به بلندای فرهنگ کهن نوروز موندگار میشه و گوش به گوش و نسل بهنسل بر سر زبون ها میچرخه…
اپیزود «از قلب من به قلب تو»در پادکست رادیو اَزی که بخشی از حس های من رو در بر میگیره رو با شما به اشتراک میزارم و بهترینها رو برای همه شما آرزو میکنم.
سمیه مهاجر (اَزی )
مطلبی دیگر از این انتشارات
عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست (پس از سیلی واقعیت )
مطلبی دیگر از این انتشارات
با خودت مهربون تر باش- شفقت با نیمه تاریک وجود
مطلبی دیگر از این انتشارات
موهبت های کامل نبودن و زندگی با تمام وجود