گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
کاسه های برای شیرمرد
صبح خیلی زود شیرمرد آمد سراغم ، با هزار زحمت آن هیکل استخوانی و لاغر را داخل کومه کشاند و بعد انگار یکهو ، از همان بالا یکی کلیدش را زد و ولو شد روی زمین ، همینطور نگاهش میکردم ، احتمالاً اولین باری که یک آدم چشمش به یک چرخ خیاطی افتاده همچین حسی داشته است ! یک چیز زهوار درفته که هر بار تکان میخورد علاوه بر کلی خاک که از سر و لباسش میریخت ، تمام مفاصلش تلق و تلوق صدا میداد و آدم احساس میکرد الان است که یکی اش در برود و کلی مهره و پیچ بریزد وسط ، وقتی بعد از کلی تقلا و تلاش بالآخره آرام شد ، به دیوار تکیه داد و با دو تا دست پاهایش را توی سینه اش جمع کرد و بعد بدترین کار ممکن را کرد ، آه کشید ، علتش به من مربوط نیست ولی بوی گندش کل کومه را در یک لحظه فرا گرفت و من شک کردم که نکند باز حیوانی یا چیزی این دور و بر مرده باشد .
این مادر مرده با آن کله ی پر از مو که بی شباهت به یال شیر هم نیست و یا آن سیبیل های بلندش که روی چانه اش را هم پوشش داده، لقبش را نه از شیر جنگل که از شیره تریاک وام گرفته است و الحق که چه لقبی!
بعد از کلی نچ و نوچ و مِن و مِن گفت :" چندماه اشت بیکارم ، کشی شاه نمیکند! و من بیکارم ..." خلاصه سرت را درد نیارم بعد از آنکه کلی داستان حماسه هایش در کندن فلان متر چاه با فلان عرض در فلان زمان آن هم با یک انباری که دوتا گاو هم در آن جا میشدند ... میخواست اذن بگیرد که در یکی از قبرها را باز کند ، یکی از آن قدیمی قدیمیها را ، میگفت اینجا گنج دارد ، میگفت آن قدیمها که این خراب شده آنقدر ها هم خراب نشده بود ، ووقتی مرد ها میمردند چند تا ظرف و ظروف هم همراهشان دفن میکردند و حالا در شهر بابت آنها پول خوبی میدهند .
با خودم گفتم هم فال است و هم تماشا ، چرا که نه ؟! حالا آن ظرف آن زیر بپوسد یا این بیرون توی موزه کپک بزند چه فرقی دارد، آن ظرف که بدرد آن مرحوم نمی خورد حالا یک نخود تریاک هم برای این بشود شاید دعایش موثرتر باشد و آن دنیا لذتش را ببرد .
گفتم :"باشه سر ظهر"
- هوا روشن که نمیشه!
- چرا نشه؟
- خوب مردم میفهمند.
- نترس سرظهر کسی از خونش در نمیاد، بعد از ظهر و شب شلوغتره
- خوب هوا خیلی گرمه ...
- نترس میگم یک ابر روی قبری رو که میخواهی بکنی سایه بندازه
- خوب تو که زبون ابری بلدی بگو یکم روی این زمین رو تر کنند ، شاید چند تا شبدر هم در اومد تا این زبون بسته ها بخورن چاق بشن ...
- همون که گفتم ... سر ظهر
- خوب من تا برم و بیل و کلنگ بیارم شب شده
- مگه با خر نیومدی؟
- آخه کدوم خری به من سواری میده؟
- راستی زنت رو هم بیار ، تنها نباشی
- خوب باشه ، امروز که هیچی ! فردا سر ظهر میام
و رفت و دیگر هم برنگشت ، فکر کنم توی راه کار خوبی گیرش آمد ، خوب دیگر همین است ، خواستن توانستن است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
حق داری ابرک من
مطلبی دیگر از این انتشارات
این کار فقط از مغناطیس برمی آید، یا کار توست یا خورشید
مطلبی دیگر از این انتشارات
آبادیِ آبادی ، با صادرات بادمجان های کل احمد