آبادیِ آبادی ، با صادرات بادمجان های کل احمد


ابر کوچک من ، هرجا که دیدی قایقی ، پر شده از آدمی ، لطفاً بر آنها مبار ، لطفاً !

به دوستان سیاه و ترسناکت هم – که بعداً درباره‌ی آنها با هم صحبت خواهیم کرد – بگو نبارند .

هر چند آن فلک‌زده‌ها از خشکی آن قبرستانی که بوده‌اند به تنگ آمده‌اند و در جستجوی آب به دل دریا زده‌اند ، ولی حالا دیگر انتظار ندارند همین که پا داخل قایق گذاشتند ، کائنات دست در دست هم دهند و در پی برآوردن آرزوهای آنها باشند .

امروز کَل احمد وسط روز به قبرستان آمد ، دستش هم خالی بود و کاسه‌ی شیری برای من نیاورده بود ، راستی تا یادم نرفته بگویم که هر یازده پسر کَل احمد بزرگ شده‌اند و برای خودشان – البته فقط برای خودشان – آدمی شده‌اند .

- وقت‌بخیر کل احمد ، اینطرف‌ها؟

- " آمده‌ام سری سبک کنم ".

- پس آمده‌ای پُر حرفی‌کنی و سر مرا به درد آوری ، لابد می‌خواهی بر سر معظم هوو بیاوری و آمده‌ای از پدرت مَدد بگیری ؟

-" تُففف ... وقتی به این جماعت می‌گویم تو با اجنه در ارتباطی می‌گویند آنقدر با تو دم خور بوده‌ام که خودم هم دیوانه شده‌ام ، تو اینها را از کجا می‌دانی ؟ من خودم هم هنوز نمی‌دانستم چه می‌خواهم بگویم !"

- یک جایی خواندم آدمها همان می‌شوند که می‌خورند .

- "خوب"

- خوب به جمالت!

- "یعنی چه ؟! از کجا فهمیدی؟!"

- از نگاه کردن به گوسپندان . می‌بینی؟ خوب نگاه کنی بعد از این همه سال می‌فهمیدی که این زبان بسته ها الان دارند به چه فکر می‌کنند .

- خوب حالا هرچه هم باشد ، بیراه هم نمی‌گویی ، راستش زنک پاهایش شده شبیه کمان رستم ، نمی‌تواند دو قدم راه برود و همیشه از درد پا می‌نالد ، راستش از وقتی که دیگر از زائیدن وامانده است بهانه‌گیر شده ، در خانه می‌نشیند و هی می‌خورد ، آنقدر چاق شده که بیا و ببین !

لعنتی ! حالا که مثل بشکه چاق شده بیایم و ببینم ؟ آن وقتی که دخترک ترکه‌ای که چند قرن از خودت کوچک‌تر بود را از پدرش تحویل گرفتی مگر کور بودم که بیایم و ببینم ؟

بیچاره زنک حالا که چیزی نیست ازداخل شکمش "به او لگد بزند" این کچل می‌خواهد از بیرون به زندگی‌اش لگد بپراند، هرچند لگد پرانی او بی سابقه نبود .

- ببین کَل احمد ، تو صبح به صبح که از خواب برمی‌خیزی ، دَوان دوان از خانه‌ات می‌روی روی زمینت ، بعد مثل خرگوش اینور و آنور می‌پری ، بعضی وقتها هم مثل موش صحرایی هی دور و بر را می‌پای و دوباره پشت بوته‌ای قایم می‌شوی ! چکارمی‌کنی؟!

- " ای بمیری حرام لقمه ... حیف آن‌همه محبت که من در حق تو کردم ... هرروز با هزار بدبختی خر بی‌صاحب را می‌دوشیدم و بعد با هزار بدبختی از ده تا اینجا می‌آوردم که مبادا یک قطره از آن کم نشود، می‌ریختم به حلق تو بلکه از دیوانگی‌ات کم بشود و لااقل مریض نشوی ، حالا آدم شده‌ای ، شده‌ای بپای من که ببینی کجا چه گوهی می‌خورم؟"

کلاهش را برداشت و در دستش می‌چرخاند و دوباره بر سرمی‌گذاشت. حال عجیبی داشت .

گفتم : خوب لعنتی پدر مرده ...چطور تو عقلت می‌رسد یک بوته‌ی بادمجان به کود و غذا احتیاج دارد و هرروز قبل از آنکه خودت نانی بخوری به فکر شکم آن بادمجان هستی که آخرش فوقش چهارتا بادمجان کج و کوله نصیبت می‌کند ، تا حالا فکر کردی آن زن بدبخت هم یازده تا پسر ، یکی از یکی بلندتر و سنگین‌تر زائیده ، آن‌هم مراقبت می‌خواهد ، غذای درست حسابی می‌خواهد ؟ خوب لامذهب یک کاسه شیر هم می‌دادی به همان زن که حالا حداقل یکی از آن یازده تا می‌ماند و اینجا آخر عمری می‌شد جانشین تو ، نه آنکه بروند و بشوند شاگرد حمامی و محصل و مهتر اسب . البته آن دوتایی که رفته‌اند در قبرستان شهر مشغول شده‌اند دست را برده‌اند . راستی از قبرستان شهر چیزی تعریف نکرده‌اند ؟

کل احمد گل از گلش شکفت ، کلاهش را بر سر گذاشت و بعد از مکث کوتاهی آن را کمی بالا کشید و روی سرش کج کرد ، دستش را درجیب کتش برد ، منتهی چون ته جیبش پاره بود دوباره دست را در آورد و مثل همیشه دور بند تنبانش قلاب کرد و بعد با دست دیگر پشت گردنش را می‌مالید .

- " پدر سگها کارشان گرفته است ، در غسالخانه مشغولند ، می‌گویند هرروز پول یک گوسفند چاق و چله را از خانواده‌ی متوفیان می‌گیرند که مرده‌شان را آرامتر بشورند ".

- ای مرده شور ببردشان ، مرده که زدن ندارد.

-" نمی‌زنند! اگر انعام کمتری بدهند ، باید پنبه ی بیشتری بیاورند . میدانی که ! "

بگذریم که حالم یک‌جورایی بد شد . امیدوارم آنانی که می‌گویی به دنبال مکانی آبادتر و آرام‌تر از این جا به آنجا رفته‌اند کارشان را بلد باشند و مثل پسران کل احمد بتوانند گلیم خود را از آب در بیاورند ...

دوست من ، من همیشه می‌گویم آدم باید بجای کسی برود که هوای دلش را داشته باشد ، مبادا در این سفرهای همیشگی‌ات گرفتار یکی از این کَل احمدهایی شوی که فقط به فکر بادمجان خودش باشد ...

راستی حالا که فکر می‌کنم می‌فهمم چرا این خر بی صاحب مانده یک‌جورایی به من نگاه می‌کند! تا الان از فکرش هم خنده‌ام می‌گرفت .

عجب !!! نکند او هم دنیا را همانطور می‌بیند که من می‌بینم .


ان الانسان لفی خسر مگر این 4تا نصحیت رو آویزه گوش کنه!