ترس ، طعم یک پیاله حماقت شیرین و بوی نعناء

داستان کوتاه قبرستان متروک
داستان کوتاه قبرستان متروک

امروز هوا کمی ابری بود ، نامه‌ات را در داخل کومه می‌خواندم ، سفر بخیر ابر کوچک من خواهش می‌کنم خود را برای این چیزهای کوچک نگریان ... باران را بگذار روی دشتی ببار که اگرچه خشک به نظر می‌رسد ، ولی به اولین قطره‌ی آبی که بر آن ببارد جوانه خواهد زد .

یادگاری نوشتن این فلک زده‌ها هم عجب چیز عجیبی است . می‌دانی ! این هم از اثرات همین مدرسه رفتن‌ها است . اگر این شمشیر بُران را دست زنگی مست دادی دیگر نباید انتظار بیشتری داشته باشی .

حالا اگر اینها هم مثل مردم آبادی نمی‌توانستند اسمشان را بنویسند ، فوقش یک نقاشی یا چیزی شبیه آن ، از بهترین خصوصیت خودشان را روی دیوار تاج و تخت بزرگترین پادشاه تاریخ این مملکت می‌تراشیدند ، آنوقت همان هم خودش چند سال دیگر می‌شود آثار باستانی ... باورکن!

از پنجره‌ی کومه بیرون را نگاه می‌کردم، مردانی با شلوارهای گشاد شش جیب با جیپ ارباب بزرگ به قبرستان آمده بودند و داشتند در میان قبرها می‌چرخیدند . کـــَـل احمد* هم که دوان دوان به‌دنبال جیپ آمده بود با شور و حرارت به دنبال آنها می‌رفت و هرگاه آن مردان روی قبری می‌ایستادند ، چیزهایی را برای آنها بلغور می‌کرد ، از دور نگاه می‌کردی یکی از سخنرانان یونان باستان را می‌دیدی که حین سخنرانی یک دست را پَر بند تنبانش بند کرده و دست دیگر را در هوا تکان می‌دهد . در همان حال بودم که حس کردم یک رایحه‌ی خوب مثل بوی نعناء توی هوا می‌پیچد . چشمانم را بستم و سعی کردم تمام بوی نعناء را با بینی‌هایم به داخل بکشم .

می‌‌دانی ! توی قبرستان بوی نعناء چیزی نیست که هر روز بتوانی دماغت را با آن حال بیاوری . بو همینطور بیشتر و بیشتر می‌شد و یکدفعه مثل یک توپ نرم خورد توی صورتم .

با صدای جیغ خفه‌ای چشمانم را باز کردم ، خانمی که بی شک او بود که بوی نعناء می‌داد جلوی ورودی کومه خشکش زده بود ، دستش را روی دهانش گذاشته بود ، که نشان می‌داد منشاء جیغ خفه هم ایشان بوده‌اند . خوشبختانه خود سانسوری کرده بود وگرنه،اگر از آن جیغ‌های بنفش سر می‌داد معلوم نبود باید به کدامین قبری سرازیر می‌شدم .

لباس سفیدی مثل خانم دکترها بر تن داشت ولی کلاهی ایمنی مثل مهندس‌ها بر سر داشت . نمی‌دانم ولی شاید این یکی خیلی درسخوان بوده و شده خانمِ مهندسِ دکتر ...

همانطور نگاهش کردم و سعی کردم هیچ حرکتی نکنم – البته در دل خدا را هم شکر می‌کردم که قبلش هم کاری نمی‌کردم که جلوی همچون فرهیخته‌ای، آدم خجالت زده شود – نعنا خانم هم در حالی‌که چشمانش را دوبرابر حالت عادی گشاد کرده بود و به اطراف می‌چرخاند ، بعد که انگار بواسطه‌ی اطلاعات واصله ، دیگر لازم نبود جلوی دهانش را بگیرد گفت:" ببخشید ! ترسیدم! فکر نمی‌کردم اینجا آدم باشه !"

حالا من مانده بودم ، آدم بودن یکی مثل من ترسناک بوده یا اینکه نه ! آدم بودنم را قبول دارد ولی اینجا بودن من است که توی کَـتَـش نمی‌رود .

به هرحال بدون اینکه منتظر صحبتی از جانب من شود از اتاق رفت بیرون و خیلی آرام به همان گروه به رهبری خطیب توانا جناب استاد کـــَـل احمد پیوست .

بیرون رفتم و اول از همه سعی کردم پاچه‌ی شلوارم را بدهم پایین که کمی به آن فضا بیاید . داد زدم کـــَـل احمد وقتی داری توضیح می‌دهی کلاهت را بردار ، بیل که نمی‌زنی .

خنده‌ام گرفت ولی توجه آن گروه به سمت من جلب شد ، سلانه سلانه ، راهشان را به سمت من کج کردند.

ارباب بزرگ که مثل همیشه پایش را به دیوارتکیه داده بود و داشت با آن کلاه بزرگ ، خودش را باد میزد یکدفعه و بدون مقدمه گفت : " اینها کارشناس گردشگری و آثار باستانی هستند ، آمده‌اند اینجا را بررسی کنند ببینند می‌شود آنرا به عنوان یک اثر تاریخی عجیب و غریب معرفی کنند یا نه "

راستش وقتی صدایش را درآورد ، من هم ترسیدم ، هم از اینکه یکی مثل او آدم است و هم اینکه معلوم نیست از کی در کنار در کومه ایستاده و من متوجه نشدم .

گویا در شهر تصمیم گرفته بودند فعلاً قبرهای همان قبرستان را به صورت چند طبقه به اموات واگذار کنند تا ببیند حالا بعد چه می‌شود . پسر بزرگ ارباب بزرگ بفکر افتاده بود اینجا را ، قبرستان مرموزی جلوه دهد که مقصد گردشگران خارجی باشد .

چرا که نه؟! این آدم‌های شکم سیر برای ترسیدن هم باید پول خرج کنند ، البته برای ترسیدن باید آن‌همه راه بلند شوند و بیایند وسط این برهوت درمیان قبرهای آبادی تا بترسند .

عجب ! البته که رفت‌وآمد ارواح بعد از قضیه‌ی پدر کـــَـل احمد بیشتر شده بود و این خودش ماجرایی دارد .

گروه تقریباً به من رسیدند ، خانم مهندس دکتر که از قرار معلوم به سنگ قبر پدر "گُل‌بابا" خیلی علاقه‌مند شده بود ، همانجا مانده بود و داشت نمی‌دانم از کدام زاویه‌ای از آن چیز بی‌ریخت عکس می‌گرفت .

رئیس‌شان – لابد رئیس‌شان بود ، چون سبیل‌های سفید بلندی داشت که در اثر دود سیگار کاملا زرد شده بود و موهای بلندش هم از زیر آفتاب‌گیر سفیدش زده بود بیرون –نگاهی به من کرد و بعد به کـــَـل احمد گفت: " این چیه ؟" نگاهی به پشت سرم کردم و دیدم کسی نیست ، شاید منظورش از "این" سنگ قبر پدر گُل بابا باشد ، داد زدم " چیزی نیست ، بیهوده چیزی است ، شباهتی به پدر گُل بابا ندارد "

کـــَـل احمد دستپاچه شد ، کلاهش را برداشت – لابد حالا لازم بود کمی فکر کند و بعد حرف بزند –

- " هیچی آقا ... بی آزار است ! اینجا خانه کرده است ... مردم خیلی دوستش دارند ... هوایش را دارند ... این هم بی‌آزار است ، فقط گاهی نمی‌داند چه می‌گوید ... اختیارش دستِ از ما بهتران است "

البته منظورش از مردم بیشتر خودش است ، بعد از قضیه‌ی فروش گاوها و روح پدرش و دوچرخه و شتر و این حرفها از بخت بلند ، معظم که می‌رفت اجاق کوری‌اش اثبات شود حامله شد و از آن پس یکی بعد از دیگری همین‌طور پسر است که پس می‌اندازد .

کَل احمد هم با اینکه گاوهایش را فروخته است هرزگاهی با یک پیاله شیر به دیدن من می‌آید و بالای سر من می‌ایستد تا کاسه را برگرداند . نمی‌دانم چرا این مخلوق را می‌بینم خنده‌ام می‌گیرد .

-" مَررگ ... بلا گرفته ... سربِکَش آن کوفتی را ... به چه می‌خندی؟!"

- به تو

-" به چی من می‌خندی؟"

- به سرنوشتت ، به اینکه چطور تو با وجود سه تا زن و سه تا گاو هیچ بچه‌ای نداشتی و اجاق هرسه تایشان کور بود و هیچ به فکر شیر خوردن من نبودی ! حالا که دو تایشان را طلاق دادی و گاوها را فروختی موتور زاد و ولدت راه افتاده و هرزگاهی پیاله‌ای شیر نذر دیوانه خانه می‌کنی؟

- " ای بمیررری ... تو این حرفها را چه می فهمی؟ معلوم است ، دِین پدر بر گردن پسر بزرگ است ، تا وقتی آن دین برگردنم بود ، خانه ام برکت نداشت ، وقتی دین را ادا کردم در کنارش فرزند هم ، به کوری چشم حسود ، نصیبم شد "

- خدا زیادشان کند .

- " راستی پدرم را دیگر ندیدی؟ چیزی نگفت ؟ خوشحال بود ؟ گردنش چی ؟ گردنش دیگر بلند نبود"

می‌خواستم پی قضیه‌ی دوچرخه را بگیرم ، ترسیدم از این کاسه‌ی شیر وقت و بی وقت هم باز بمانم ، شیر را هورت کردم و کاسه را به دستش دادم .

خلاصه از قرار وجود یک همچون دیوانه‌ای ، با توضیحاتی که کارشناس محترم کـــَـل احمد به آنها داده بود برای مکان گردشگری که مد نظر پسر ارباب بود امتیاز مثبتی محسوب می‌شود ، از قرار این‌را رئیس باستان‌شناسان در گوش ارباب گفته بود .

می‌دانی! می‌خواستم به آن آقای رئیس بگویم سری هم به خود آبادی بزند ، شاید آنجا هم بتواند یک موزه‌ای از آدم‌هایی که مال چند هزار سال قبل هستند راه بی‌اندازد .

می‌بینی! اگر الان یکی مثلاً از ده سال قبل بیاید وسط یک مشت آدم سیر از همه جا بی‌خبر ، حتماً از دیدن آنها و وسایل و سبک زندگی‌شان ، شاخ در می آورد ، ولی حالا تو فکر کن یکی از غارنشینان چند هزار ساله را بیاوری اینجا ! احتمالاً او هم شاخ در خواهد آورد که چطور ابزار کار افراد قبلیه‌اش را یکراست و قبل از او آورده‌اند اینجا ، حتی آن گاو نری که با آن خرمن رئیس قبیله را می‌کوبیده است .

خلاصه باید یکی به این پسر بزرگ ارباب بزرگ حالی کند ، لازم نیست کار عجیب و غریبی انجام دهد ، فقط کافی است آن شکم سیرهای بخت برگشته‌ای را که هوس سفر دارند ، یکی دوشبی بیاورد و بی کس و کار در آبادی رها کند ، آنوقت آنها حاضرند چند برابر پولی که مد نظر ارباب زاده است را بدهند و یک طوری از اینجا خلاص شوند . خدا را چه دیدی یکوقت دیدی در اثر اختلاط نژادی یک اتفاق‌های بهتری هم افتاد.

* این کَل به معنای بی مو نیست ، مخفف است مانند "مَش"

سلام ، ممنون از نگاه شما . این داستان کوتاهی در ادامه ی مجموعه ی " نامه های از مردی که نگهبان قبرستان متروک بود" است . برخی از مطالب اشاره به داستان های قبلی دارد . خوشحال میشوم آنها را هم مطالعه نمایید . پذیرای نظرات و انتقادات سازنده شما هستم .