حق‌داری ابرک من، سر و کارت به فلک نیفتاده است!

حق‌داری ابرک من ، تو که از دریاهای دور می‌آیی بر سر راهت چه چیزها که نمی‌بینی ، آدم‌ها ، تمدن‌هایشان ، پیشرفت‌هایشان ...

خوب معلوم است که ذوق زده می‌شوی و وقتی می‌رسی روی همچین برهوتی که لابد از آن بالا بزور دیده می‌شود فکر می‌کنی اینجا کسی منتظر تو نیست . ولی باور کن اگر یک‌جا در دنیا باشد که آدم‌هایش هر روز و هر لحظه – حتی وسط ظهر تابستانی جهنمی‌اش – سر به آسمان دارند و رفت و آمد ابرها را نگاه می‌کنند و از دیدنت – حتی اگر نباری – خوشحال می‌شوند و در دل آرزوی دیدنت را دارند ، فقط همین جاست .

ابرک من آن هیاهو را ول کن ، آن آدم‌ها را با جنگ‌هاشان ، با هواپیماها و کشتی‌ها و تمام انفجارهایشان ، آنها برای دیدن تو شوقی ندارند ، بیا و کمی در اینجا بمان و اصلاً ...

باید می‌بودی و می‌دیدی ! سکوتی که تا آنروز بی‌سابقه بود ، حتی گوسپندان هم ساکت بودند . مردان روبروی هم صف بسته بودند و زن‌ها بالای پشت بام خانه‌ها فقط نگاه می‌کردند . از مردها هیچ صدایی بیرون نمی‌آمد ، انگار می‌خواستند نیروی کلامشان را جمع کنند تا وقتش که برسد همه را یکجا و با هم بیرون بریزند که لااقل آن اصوات و کلمات نامفهوم به کاری بیاید .

بعضی هایشان کاسه‌های مسی را با روسری دخترانشان روی سر بسته بودند و این شده بود کلاهخود . ارباب دورتر ایستاده بود و هی سیگار پشت سیگار بود که دود می‌کرد .

تا جایی که می‌شد دید،بیل بود که همین‌جور در هوا ثابت ایستاده بود و نهایت سه چهارتایی ، چهارشاخ .

جنگی در راه بود امّا بر سرچه؟؟

بعد آنکه موش‌ها قنات را خراب کرده بودند و چاه‌های آب را پر کرده بودند ، تنها آبی که تا چند هزار کیلومتر آن‌طرفتر می‌شد پیدا کرد ، چشمه‌ی آبی بود که بین این آبادی و آن آبادی وجود داشت . منطقی نبود! با عقل جور در نمی‌آمد ! آب آن چشمه آنقدر کم بود که بزور می‌توانست چاله‌ای که اطرافش کنده بودند را پرکند ، دیگر آبی برای کشت و کار و این حرف‌ها نمی‌ماند که ارزش نزاع داشته باشد .

قبرستان متروک
قبرستان متروک

امّا ؟!!! بایست! وقتی فکر می‌کنم می‌بینم آن آب حتی برای سیراب کردن مردم هردو آبادی هم کفاف نمی‌دهد ... راستش در واقع وضع از این هم خراب‌تر بود !

برخلاف این آبادی موش‌ها به آن آبادی خیلی آرام و بی‌سروصدا حمله کرده بودند و تا مردم به خود بیایند کل آذوقه‌ی روستا را از بین برده بودند و آنها که آذوقه نداشتند عملاً راهی به جز غارت برای زنده ماندن نداشتند ...

خوب ! حالا این شد یک دلیل منطقی ... منطقی است دیگر ؟ تو هم تائید می‌کنی که منطقی است ؟ خوب باید یک‌عده ای به مناسبت این دعوا کم بشوند تا شاید تا بهار سال بعد که دوباره قنات راه بیافتد بشود با همان آب چشمه و آذوقه‌ی باقی مانده سر کرد و یا شاید ...

شاید چون از دست کسی کاری برنمی‌آمد، دو طرف به این نتیجه رسیده بودند که فعلاً این بهترین کار است تا بعد ...

سکوت بود و صدای نفس‌هایی که از آن بینی‌های گشاد به سختی بیرون می‌آمد . همه چیز مثل بشکه‌ی باروتی بود که منتظر یک جرقه بود ... یک عطسه حتی ... یا واق واق سگی ولگرد ...

خوب حرفی هم نبود ، سکوت نمی‌کردند چه می‌کردند ، اصلاً مگر در دایره لغاتشان چیزی هم هست که تبدیل به حرفی _ درست و حسابی و مناسب حال این وضع _ شود و از میان آن دندان‌های یکی در میان کرم‌خورده بیرون بیاید و ...

احساس بدی داشتم ، زمان زیادی را از دست داده بودم ، شاید می‌توانستم در این زمان طول و دراز کمی از عمق جهالت آنها کم کنم . کاری که روزهای اولی که آمده بودم اینجا می‌خواستم انجام دهم و نشد ...



یکی از آن روزها ، هنوز تازه تصمیم گرفته بودم و حتی از رختخواب بلند نشده بودم که ارباب بزرگ آمد به کومه و در ورودی آن ایستاد و درحالی که کلاهش را در دست داشت به چهارچوب شکسته تکیه داد .

گفت :" می‌خواهی چکار کنی؟"

- چندتایی کتاب آماده کرده‌ام که به جوانها بدهم بخوانند ، به پیرها سواد می‌آموزم ، دختران را شعر و پسران را با قصه‌های شاه و پری آشنا خواهم کرد ...

-" خوب که چه بشود؟!"

- که مردم بیآموزند ! شجاعت پیدا کنند و آزاد شوند ، تا دیگر یکی مثل تو نتواند هر وقت دلش خواست آنها را به فلک ببندد ...

ارباب خندید ، نه که عربده بزند ، نه ! انگار داشت خاطره‌ای شیرین را مرور می‌کرد که در اثر گفتن واژه‌ی محبوبش " فلک " به یادش آمده بود .

-" تهی است"

- چه چیزی تهی است؟

-" آنچه که تو آن را علم و دانش می‌دانی ! آخرش یک سوراخ تاریک روی یک قلب مهربان است ! تو فکر می‌کنی وقتی کتابی را خواندی و یا توانستی مشخصات تازه‌ای را در مغزت حفظ کنی آن علم است ، ولی باور کن اینها به هیچ کارت نمی‌آیند ! می‌دانی ! حتی اگر اثبات کنی زمین گرد است و به دور خورشید می‌چرخد و خورشید خودش یک ستاره است از بی‌نهایت ستاره‌ی کهکشانی که خودش جزء کوچکی است از کل هستی آن‌هم به آن مقدار که آدم‌ها می‌توانند درک کنند ، حتی اگر بتوانی وسیله‌ای پیدا کنی که بتوانی از همین قبرستان مستقیم بروی تَه تَه این دنیا ، باز به جای می‌رسی که اگر یک گام دیگر برداری می‌افتی داخل سیاهی ، سیاهی که علم تو نمی‌تواند بفهمدش ، می‌فهمی ! آخرش میفتی داخل سیاهی ! پس چرا خودت را اذیت می‌کنی ؟ همین لبه‌ی زمین بیافتی ته آن سیاهی بهتر نیست ؟"

- تو همه‌ی اینها را می‌گویی چون می‌ترسی ! می‌ترسی که این بدبخت‌ها بفهمند و دیگر از تو نترسند ، حتی اگر بخواهی هم نمی‌توانی جلوی من را بگیری .

- "آخرش همین است ، بخودت نگاه کن ، الان اینها که گفتی را تو گفتی یا آنکه برای چاپ کتابش کلی پول گرفته ، پولی که تو لابد برای آن کارکرده‌ای ، می‌بینی ؟ میفهمی؟

آن مردکی که تو حرف‌هایش را عِلم می‌دانی و می‌خواهی به خورد این مردم بدهی ، آن طرف دنیا چه می‌فهمد یک‌عده از هم‌نوع‌هایش تویِ چه برهوتی برای بقا جان می‌کنند.

فکر کرده‌ای آدمی که راحت در برلن و پاریس نشسته و در باب انسان شناسی چیزهایی به هم می‌بافد به آن بدبخت‌هایی که در قلب آفریقا دارند برای رفاه او و هموطنانش پوست می‌اندازند هم فکر می‌کند ؟

تو این مردم را بی‌سواد می‌دانی ! فکر کرده‌ای آنها که با آن سبیل‌های تاب داده وکت و شلوارهای پشمی ، عکس‌شان را روی جلد کتاب‌شان چاپ کرده‌اند و بواسطه‌ی یکی مثل تو تا قلب برهوت فرستاده‌اند ، اگر یک روز جای آن بدبختی باشد که سیاه بدنیا آمده ، باز هم آن نظرات مششع را صادر می‌کرد؟ این مزخرفات را بگذار کنار ، نه سر خودت را درد بیاور و نه به مغز آسوده‌ی این بیچاره‌ها زحمت بده "

- با این حرف‌ها خام نمی‌شوم ، نمی‌توانی ، مگر بخواهی با زور مرا در جای خود بنشانی ، من شجاعت را که یگانه اصل انسانی است به این مردم باز خواهم گرداند . آن‌وقت خواهی فهمید پاریس و غیره ندارد ، حرف درست همه‌جا و برای همه‌ی زمان‌ها درست است ، نگران آفتاب نباش ، روشنایی که بیاید همه‌ی گیاهان چه خار و چه بنفشه هردو گل خواهند داد .

- " وای ... وای ... فکر می‌کنی تو اولین نفر هستی ؟ من حتی سعی نمی‌کنم جلوی تو را بگیرم . تو آزادی . ولی آیا می توانی عواقب آنرا بپذیری ؟ اگر وضع خراب‌تر شد تو می‌توانی آن را به حالت سابق برگردانی؟ تو فکر می‌کنی این مردم ترسو هستند و یا از یکی مثل من می‌ترسند؟"

- تو با آنان مثل یک حیوان رفتار می‌کنی ، هر وقت خلاف میلت عمل کنند آنها را به فلک می‌بندی .

-" من فلک می‌کنم ؟ آیا تا بحال دیده‌ای من شلاقی در دست داشته باشم ؟ یا مثلا پای کسی را به چوب ببندم؟"

- تو دستور می‌دهی ، فرقی ندارد .

-" به چه کسی دستور می‌دهم ؟ آیا تو سربازی خارجی اینجا می‌بینی؟ من چه زمانی دستور می‌دهم و کی اجرا می‌کند؟ آیا من یک جوخه‌ی آماده و مسلح دارم ؟ یا نه ! آنان که فلک می‌زنند چند روز دیگر خودشان روی نمد می‌خوابند ؟ تو می‌پنداری این مردم شجاع نیستند ؟ بر عکس آنان خیلی شجاعتر از آن نازپرورده‌هایی هستند که حتی یک شب نمی‌توانند توی همچین دخمه‌ای زنده بمانند ، آن‌هایی که خوشی زده زیر دلشان و خودشان را تافته‌ی جدا بافته می‌دانند ، کارشان شده نظریه‌های من درآوردیشان را در قالب کتاب به امثال تو بفروشند.

گندشان بزنند با آن نظراتشان ، کاش آنجا هم یک ارباب درست و درمان داشت تا برای آنها کاری بتراشد که مجبور نباشند برای یک لقمه نان ، جهانی را به آتش بکشند " .

- ببین ارباب ، اول صبح هنوز خورشید طلوع نکرده ، آمده‌ای اینجا و طوری صحبت می‌کنی انگار تمام کتاب‌ها و نظرات تمام جامعه‌شناسان و فلاسفه‌ی دنیا را خوانده‌ای و حالا به این نتیجه رسیده‌ای که آنها اشتباه می‌کنند و فقط تو و امثال تو می‌دانند چه چیزی به نفع جهان است؟

-" نیازی نیست آن کاغذها را که افکار پوچی را جاودانه کرده‌اند خوانده باشی تا بفهمی چه کسی می‌فهمد و چه کسی فقط فکر می‌کند که فهمیده ، تو که تاریخ خوانده‌ای ، جامعه‌شناسی خوانده‌ای و فلسفه می‌دانی ! حالا بگو ببینم چند نفر از آن آدم‌هایی که کمر بسته و تمام جهان را به آتش کشیده‌اند از مردم این آبادی و امثال این بوده‌اند ؟چند نفر از آن جهان گشاها این چرندیات تو را به جای یکبار ، ده بار خوانده‌اند؟ مردم بی‌سوادی که قرن‌ها اینجا زندگی کرده‌اند اگر همین امروز به یک صاعقه‌ی آسمانی بمیرند ، به سال نکشیده هیچ اثری از آنان در روی زمین باقی نخواهد ماند ولی آنها که مثل تو تصور می‌کنند اگر فکرهای یکی دیگر را از اینور استخوان سرشان بفرستند آنطرف دیگر خیلی فهمیده‌اند ، دائماً در حال نابودی خودشان و آیندگانشان هستند ، در اینجا اگرمن کسی را فلک می‌کنم ، آنکه می‌زند پسری است یا پسرعمویی یا برادر آنکه روی نمد می‌خوابد ! می فهمی! آن‌یکی می‌زند و این‌یکی داد می‌زند و قرار است من و تو باورمان شود !

اصلا با خودت گفته‌ای که چگونه من یک نفره بدون خدم و حشم حریف این جماعتی هستم که بعضی هاشان دست‌هایشان به زبری سنگ و سینه‌هاشان به ستبری صخره است ؟ آیا تو در دستان من اسلحه می‌بینی؟ اگر در یکی از همان شهرهایی که خود را مرکز تمدن می‌دانند حتی برای یک‌ساعت حکومت اسلحه‌اش را زمین بگذارد ، کدامیک از آن فلاسفه می‌توانند آنچه که اتفاق خواهد افتاد را توصیف کند؟"

ارباب راست می‌گفت ، در ده هیچ نیروی نظامی دیده نمی‌شد ، خبری از قاضی و حاکم و سرباز و محبس و اینجور اسباب تمدن نبود ، هرچه بود یک گوشه‌ی لب ارباب بود که بالا می‌رفت و فلک و تمام ! امّا هیچ گوسپندی هم راهش را به طویله‌ی اشتباهی کج نمی‌کرد ... گفتم : چطور می‌شود؟

-" طبیعت در تعادل است ... آدم‌های بی‌سواد و بی‌اطلاع از آن نظریات مششع ، هرچه را طبیعت می‌گوید می‌پذیرند، درواقع چون هنوز خودشان را از آنچه که یک آدم باید باشد دور نکرده‌اند ، مثل کودکی در آغوش مادر طبیعت آرام هستند . کسی گوسفندی را می‌دزدد چون گرسنه است ، حتما گرسنه بوده و گرنه اینجا کسی اگر هزار گوسپند هم داشته باشد باز از آن یکی برتر نیست و باید قبل طلوع بیدار شود و بعد از همه بخوابد ، او خود می‌داند کار بدی کرده و باید مجازات شود ، صاحب گوسپند هم می‌داند او لابد مجبور شده و اگر خودش هم در آن موقعیت بود همان کار را می‌کرد ، تازه او ممکن است از اینکه هم‌نوعش گرسنه مانده و او نفهمیده خودش را هم گناه کار بداند ! این است که سر و ته قضیه با یک چوب و فلک هم می‌آید . حالا اگر تو بخواهی آنها را به راستگویی و عدالت دعوت کنی و فقط کلمات را به آنها بدهی و بروی دنبال کارت ، آن ذات پلید آدمی قبل از آنکه دهان تو بسته شود از خودش می‌پرسد : راستگویی باعث می‌شود به بهشت بروم؟ یعنی چه ؟ مگر غیر از آن هم می‌شود؟ بعد به خودش می‌گوید : چرا که نشود؟ اگر راست نگویم چه کسی می‌فهمد؟

و آن‌وقت است که اگر بخواهی انبار مغز آنها را با این دست کلمات پرکنی ، من هم مجبورم برای حفظ جان خودشان چند نفری را با اسلحه استخدام کنم و پول آن را هم از دست رنج خودشان بدهم ، می‌دانی! اگر من این کار را نکنم یکی دیگر – شاید یکی از آن شاگرد زرنگ‌هایت که قبل از بقیه با شیوه‌ی اداره جوامع مدرن آشنا شده – آن کار را خواهد کرد . بعد تو می‌خواهی راست‌گویی را تبلیغ کنی ، بین مردمی که بدون داشتن همچون کلمه‌ای کار دیگری جز راست گفتن بلد نیستند . وقتی آن سکه را دادی به دستشان باید بدانی یک روی دیگر سکه را هم به آنها نشان داده‌ای ، بدون اینکه خودت بخواهی ؛ آنوقت کم‌کم سرت شلوغ می‌شود، باید یک قاضی را استخدام کنی که بفهمد چه کسی راست می‌گوید و چه کسی دروغ . البته کار وقتی پیچیده می‌شود که هردو طرف راست بگویند ، آن‌وقت باید یکسری قوانین احمقانه‌ی مَن درآوردی در کیسه داشته باشی که بتواند آنها را قانع کند . با این حال ، بازهم ممکن است یکی از طرفین قانع نشود که در آن موقع تو مجبوری زندانی بسازی و آن بی‌شعوری را زندانی کنی که می‌گوید : من قانونی را که یک آدم احمق ، در یک جای دیگر ، چند سال قبل و در حالی که خود او شاید مرده باشد ، گذاشته قبول ندارم ،چون بی‌شعوری مسری‌ترین بیماری آدم‌هاست "

- ارباب ، ارباب ... تو چه می‌گویی ، چطور این قدر مطمئن هستی؟

-" روزی خواهی فهیمد ؛ خوب حالا چکار می‌کنی؟ کتاب‌هایت را همین جا نگه می‌داری یا من بروم شهر پی تفنگدار و قاضی و ... "

- راستش باید فکر کنم ، چیزهایی که گفتی به نظر نیازمند فکر است ! راستش بر هم زدن هر نظمی - حتی اگر به شکل غلطی شکل گرفته باشد – عواقبی دارد و باید دید می‌ارزد که آنرا به هم‌ریخت یا نه ؟ آدم باید ببیند چه چیزی را خراب می‌کند و می‌خواهد به‌جای آن چه چیزی بسازد.

-" خوب است ! فکر کن ... البته راستش قبل از اینکه بیایم اینجا ، دست احتیاط به مردم گفتم که تو دیوانه‌ای ... می‌دانی ! این‌جوری می‌توانی از شر آن افکار مزاحمت راحت بشی و هرچی دلت می‌خواهد بگویی و البته این راه جایگزین تفنگداران بود ... هم کم خرج‌تر و هم موثرتر است ..."

حرف ارباب درست بود ، می‌شد در چهره‌ی آن مردمی که در سکوت روبروی هم به صف شده‌اند دید ...

آنها تهی بودند، بر خلاف آن جوامع علم و فلسفه و نظریه زده که برای کشتن همدیگر ، هزار دلیل مقدس دارند و اغلب پای خدا را هم به میان می آورند ، اینان تهی بودند ...

از خشم ، از نفرت ، از ترس ، از آز و طمع ، از شجاعت و وطن پرستی ، از دین و آزادی خواهی ، از اسارت ...

در چهره‌ی تمام آنها می‌شد دید که یک فیلسوف تمام عیار است که این جنگ برای بقا را پذیرفته است . توحشی در کار نیست ، پیرمردها جلودار هستند ، انگار می‌خواهند آن همه احترام را که جوانان برای آنها قایل بوده‌اند را این‌طور جبران کنند . زن‌ها در امان خواهند بود؟! فعلاً که داشتند بر بیچارگی خود گریه می‌کردند.

ارباب پیکی را به شهر فرستاده بودند و معلوم شده اوضاع شهر از این هم بدتر است . موش‌های سیاه و هرزه نه تنها آنجا را هم غارت کرده بودند ، بلکه بواسطه‌ی آن‌که آنجا را مناسب‌تر و خوش آب و هوا می‌دیدند ، اتراق کرده بودند و حالا آن کسی که از گرسنگی نمی‌مرد از انواع مرض‌ها می‌مرد .

ناگهان فکری به ذهنم رسید ، داد زدم " موش‌ها " و برای اینکه تمام توجه‌ها به من جلب شود به سبک سیاسیونی که دیده بودم ، کمی مکث کردم ، اشتباه کردم، می‌خواستم بگویم بیاید موش‌ها را بخوریم ، ولی مکث بیش از حد من و آن فریادم گویی تعادل سنگ بزرگی را در دامن کوه به هم زده بود و شد آنچه نباید ...

از توصیف آن معذورم دار ... ولی بدان که در آن عصر خفت‌بار آن مردان داوطلبانه به استقبال مرگ رفتند تا تعادل بین خوراک و خورنده برقرار بماند ، بی‌آنکه فکر کند چه کار شجاعانه یا قهرمانانه‌ای انجام داده است. در آن بحبوبه – آنچه که مردم متمدن و پیشرفته‌ی فرنگی مآب نام‌های مختلفی بر آن گذاشته‌اند – چشمم به ارباب افتاد که از کنار دیوار بلند شد ، سلانه سلانه از میان زنندگان و خوردگان گذشت و خود را به میانه‌ی میدان رساند ، نگاهش می‌کردم ، نشست ، به کنارش رفتم ، بی‌شک در حال گریستن بود ، به من زل زد ، نمی‌دانستم چه باید بگویم ، او هم چیزی نگفت ، لازم نبود حرفی رد و بدل شود ، می‌شد حتی با چشمان بسته آنچه اتفاق می‌افتاد را فهمید .

ارباب شلاقش را از پشت کمرش در آورد و داد به من ، با یک اشاره – طوری که من نفهمیدم چطور – دو تا پسر بچه سریع آمدند و چوب فلک را مهیا کردند ، ارباب دراز کشید و پاهایش را گذاشت روی چوب و باز هم به یک اشاره –بازهم نفهمیدم که چطور متوجه منظورش شدم – شروع کردم به زدن ...

من می‌زدم و ارباب بلند داد می‌زد ، یک ... آخ ... دو ... آی‌یی ... سه و ناگهان سکوتی مرگبار ...

تمام آن جنبدگان پرخروش همچون مجسمه‌هایی بودند که تو هنگام رد شدن از روی یونان آنان را دیده‌ای ، آنجا اسامی قشنگی بروی آنها گذاشته‌اند ، چه می‌دانم ... الهه‌ی خشم ... خدای جنگ ... الهه‌ی صلح... ولی این‌ها اسامی معمولی تری داشتند ، پدر بودند ، برادر ، پسرعموی زخمی ، شوهر سابق ، پسر عمه‌ی مادر و ...

ارباب بلند شد، اشک‌هایش را پاک کرد و بدون کلامی و با پاهای برهنه رفت ، رَد خونی روی زمین بجا گذاشت ، اشتباه نشود ... من آنقدرها هم محکم نزدم ... رد خون مربوط به آنچه بود که کف زمین ریخته بود ...

وقتی قائله خوابید ، معلوم شد همان چهارتا چهارشاخ هم کار شصت تیر روسی را می‌کند منتهی کمی پَلَشت‌تر – باید به کارخانه‌های اسلحه‌سازی نامه‌ای بنویسم و بگویم که کار بیهوده‌ای دارند و بهتر است آنچه که برای ساخت سلاح فراهم کرده‌اند را به ساخت بیل و چهارشاخ اختصاص دهند ، اینطوری حداقل به کار صلح هم می‌آیند و دیگر برای فروش اسلحه های‌شان مجبور نیستند هی جنگ راه بی‌اندازند –تعداد تلفات برای جنگی چهل دقیقه‌ای خیلی زیاد بود ، این وری‌ها کمتر و آن‌وری ها خیلی – می بینی حتی اسم هم ندارند –

معلوم است ، این‌ها جلوی زن‌هایشان – ماده‌ها- می‌جنگیدن و مردها – نرها- هر وقت چشمشان به آن یکی‌ها که می‌افتد زورشان دوبرابر می‌شود ، ولی آن وری‌ها بیچاره‌ها در غربتی بودند که بخوبی هم نمی‌دانستند چه می‌خواهند .

ارباب که رفت نمایش تمام بود ، لاقل پرده‌ی اولش تمام بود ، بازیگران نمایش که انگار نمی‌دانستند بدون کارگردان باید چکارکنند .

آنوری‌ها با چشم گریان و سر و دست شکسته کم‌کم و در حالی که به پشت راه می‌رفتند شروع به ترک مخامصه کردند ، جنازه‌ها را ول کردند ، چون زنده‌هاشان کمتر از مرده‌هاشان بود و در آن گیر و ویر اصلاً چه کسی به جنازه‌هایی بیشتر نیاز داشت !

چند روزی – تو بخوان چند ماهی- موش‌ها که زمانی مهاجم محسوب می‌شدند خودشان سوراخی برای فرار نداشتند و تازه فهمیده بودند که چه گندی زده‌اند و کاش با همان گله همین‌طور که یک‌دفعه آمده بودند ، یک دفعه هم می‌رفتند .

القصه ... یکسال بعد آن مردم و این مردم همه چیز را فراموش کرده بودند –چطورش را بعداً برایت می‌گویم – ولی از آن نبرد چنان یاد می‌کنند که انگار هزار رستم دستان به جنگ هزار دیو سپید رفته بودند و البته این وسط بازنده موش‌هایی بودند که حالا جزوی از برنامه‌ی غذایی این جماعت شده‌اند ...

کاش این نظر که " ما آنچه که می‌خوریم هستیم " غلط باشد .

پایان

پ.ن۱: داستان جنگیدن مردم دو روستا برسر آب کاملا واقعی است، هرچند نمونه های زیادی را ممکن است خودتان دیده باشید.

پ.ن۲:لطفا قسمتهای قبلی مجموعه را مطالعه فرمائید،خرده نوشته های تحت عنوان انتشارات قبرستان متروک