گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
حق داری ابرک من
ابرک من ، امروز که دیدم آسمان را بجای ابرهای سفید پنبهای ابرهای رشته رشته شده پرکرده است و وقتی به افق نگاه میکنی گرد و غباری بلند شده است ، فهمیدم دلت از چیزی ریش شده است و خون میچکد. امروز حتی پرندگان و مارهایی که چند وقتی است در قبرستان زیاد شدهاند هم دست از تنازع بقاء برداشته بودند ، مارها به سوراخهایشان خزیده بودند و پرندهها روی دیوار ، کنار من نشسته بودند و به افق خیره شده بودند .
ای عزیز تا بوده همین بوده ، اصلا تو فکر میکنی فقط در فرنگ است که از آن ها پیدا میشود ؟! از آدمهایی که دنیایی را به هم بریزند .
نه! توی همین آبادی خودمان از هر کدام که بخواهی یکی دقیق مثل همانها را داریم . حالا اینها چون وسط بیابان بزرگ شدهاند آب ندیدهاند !
همین کریم ! که فکر میکند خونش از بقیه ی مردم رنگینتر و بهتر است ، حتی قیافهاش هم شبیه همان پدرسوختهای است که آن طرف دنیا جنگ به راه انداخته است و یا بالاخره یک روز به راه خواهد انداخت .
اما متاسفانه تا بوده همین بوده ! اصلا اگر این موجود دوپا چند سالی را راحت زندگی کند و چند نفری از همنوعانش را از هم نَدرد و خودش را به کشتن ندهد ، انگار امتیاز آن مرحله از زندگی را از دست داده است .
اصلا بعضی وقتها که بالای سقف خانه قبرها مینشینم و رفت و آمد مردم آبادی را از این دور نگاه میکنم به این فکر میکنم که انگار اختیار تمام مردم دنیا دست چند نفری یا حداکثر چند ده نفری است .
نه اشتباه نشود ، منظور آن احمقهایی که تو گفتی نیست ، به من باشد ، به تو میگویم ، ما یعنی من و تو و آنها هیچ کارهایم ، یکی دیگر آن پشت دارد فرمان میدهد . او است که فرمان جنگ میدهد و شاید منظورش از همهی اینها فقط کنترل جمعیت یا اصلاح نژاد و یا حتی فقط سرگرمی است .
میدانی ! الان که برای تو مینویسم دیگر مطمئن شدهام که حتما موجوداتی خیلی خیلی باهوشتر و تکامل یافتهتر از این چپل چلفتیهای که دور و بر ما هستند وجود دارد . آنقدر پیشرفته که شاید حتی نامیرا باشند ولی هرچه هست فعلا گرفتار این ویروس هستند .
میدانی ! دارم به اولین روزهای ابتلای آنها به این ویروس فکر میکنم که چطور تا به خود آمدهاند خود را در محاصرهی این حیوانات فوق خطرناک دیدهاند . شاید مستقیما هم با آنها مبارزه کردهاند ولی قبل از آنکه بتوانند این موجودات را کنترل کنند آنقدر زیاد شدهاند که چارهای جز تسلیم نداشتهاند . آنوقت دور هم شور کردهاند که " حالا کاری است که شده ، ما باید آنها را هدایت کنیم و اختیارشان را به دست بگیریم و بگذاریم تا کارهای ما را انجام دهند "
میدانی ! شاید هم این آدمهای پست امروزی فقط نتیجهی یک تحقیق آزمایشگاهی هستند که آخرین نفری که از سفینههای فرار جا مانده بوده است با خودش گفته حالا این زبان بستهها هم چیز بدی نیستند بگذار در قفس را باز کنم ببینم چه میشود! آنوقت آن موجود والا مقام تا به خودش آمده است دیده آن یک جفت شدهاند چند میلیون و عنقریب است همه چیز را بخورند بعد با خودش گفته بزار بیاندازمشان به جان هم ، هم فال است و هم تماشا !
ها؟! مگر میشود؟ موجودی که ضعیفتر است ، کم هوشتر است ، کوچکتر است بر موجودات قویتر ، باهوشتر و بزرگتر غلبه کند ؟! خوب چرا که نه؟
همین چند ماه قبل یک شب خوابیدم و هنوز بلند نشده بودم که صدای بلوا و بگیر و ببند از آبادی بلند شد ، در تاریکی خودم را به آنجا رساندم ، باید میبودی و میدیدی . بچههای کوچک را وسط میدان ده جمع کرده بودند ، آنجا که ارباب آن دیگرها را به تیر وسطش میبندد و کتک میزند . از خرده جنایتهای نرهایشان که بگذریم همگی گریان بودند .
مردها سراسیمه با بیلهایشان به اینور و آنور میدویدند ، این بیل هم خودش در آبادی از آن ابزارهای پیشرفته محسوب میشود . هم ابزار کار است و هم سلاح جنگ و ضمنا یک جورهایی کارت شناسایی هم محسوب میشود . اینطوری که هرکی بیل دستش بود مرد است – مگر آنکه خلافش ثابت شود – حالا اگر سر بیل تخت بود دامدار است و اگر سر بیلش کشیده بود دهقان است و هر مردی هم که بیل ندارد ، لابد ارباب است .
از گوشهای آتش به هوا شعله میکشید ، آن طرف گرد و غباری در نور شعلهها به هوا خواسته بود ، فکر کردم پایتخت هیچ آباد ، به دست نیروهای اهریمنی سقوط کرده است .
یک گله موش صحرایی به آبادی حمله کرده بودند . بی پدرها معلوم نیست از کجا پیدایشان شده بود . هرچه را سر راهشان میدیدند میجویدند .کاری نداشتند که خوردنی است یا نه . تیرچوبی سقفها ، جوال گندمها ، ریشهی درختان ، مرغها و جوجهها ، برههایی که در طویلهی در بسته گیر کرده بودند ، و بعد همزمان با طلوع آفتاب یکدفعه غیبشان زد .
البته یک چند صدتایی همانجا سکنی گزیدند . صبح که آفتاب زمین را روشن کرد تازه معلوم شد که چه شده !
چاه آب و رشتهی قنات پر شده بودند و تمام درختان باغها و کنار آبگیر ... همه خلاص شده بودند .
به نظر میرسید چند تا موش کَلَک تمدنی را کندهاند و اهالی به همراه اربابشان راهی به جز کوچ ندارند .
میبینی !؟ موجودی که هیچ حسابش نمیکنی اگر در تعداد زیاد و بیموقع به کاری همت گمارد، نابودی تمدنی عظیم برایش کاری ندارد– هرچند خیلی هم با فرهنگ باشد – .
کافی است درِ آن آزمایشگاه لعنتی را باز کنی و آن دو تا فکر بکر پا در بیاورند و بزنند بیرون و بعد از سالها به وصال هم برسند ، آنوقت تو معجزهی چند قلو زایی را خواهی دید .
بله کافی است به مقدار کافی احمق را دور هم جمع کنی ، آنوقت حتی سلاحی به پیشرفته بودن بیل هم نمیتواند در این بیابان تاریک و بیاخلاقی جلوی آن لشکر پلید را بگیرد .
از اونجایی که فکر کنم هسته ی اصلی قصه یکم فانتزی به نظر برسه لطفا ویدیوی زیر را ببینید و مطلبی که لینکشو رو گذاشتم بخونید :
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاسه های برای شیرمرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
این کار فقط از مغناطیس برمی آید، یا کار توست یا خورشید
مطلبی دیگر از این انتشارات
روحی که گردنش مثل شتر دراز بود!