گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
این کار فقط از مغناطیس برمی آید، یا کار توست یا خورشید
سلام ، نامهات دلم را لرزاند ، دوباره ، مثل همیشه
دیروز وقتی سر ظهر برای گردش نیم روزیام بیرون رفته بودم ...
میدانم ! باور کن وقتی در میان این جماعت ، دیوانه باشی کارها کمی راحتتر است . لازم نیست هر کاری را مطابق قوانین من درآوردی شهری انجام بدهی ...
دیوانه ؟! حتماً ! چرا که نه ؟ این جماعت با آن تنبانهای وصله پینهای و درحالی که حتی نمیتوانند اسم خود را روی سنگ قبرهایشان بنویسند – برای مردها سنگی میسازند شبیه ابزار مردانگی و برای زنها هیچ ، انگار بعد مرگشان کافی است بدانی نری مرده یا آنیکی . اسم میخواهد چکار کسی که در تمام طول عمر خود خیری ندیده از اسمش و کسی نبوده که یک پسوند ناقابل "جان" به آن بچسباند –باورت نمیشود به چه راحتی کسی که کتاب " اصول مغناطیس " را زیر بغل زده و زیر بزرگترین منبع مغناطیس – حداقل تا چند میلیارد کیلومتر آنطرفتر – نشسته و میخواند را دیوانه خطاب میکنند . به نظر آنها عاقل کسی است که زیر این آفتاب داغ یا گوسپندان خان را بچراند و یا در زمینهای فلان ارباب مشغول کوبیدن جو یا گندم باشد . شرط میبندم آنها هیچ حدس هم نمیزنند که راههای دیگری هم برای زنده ماندن هست .
مغناطیس ؟!
اگر چیزی هم باشد زیر سر همین مغناطیس است .
چه چیزی ؟!
مرا ببخش اینقدر کم میبینمت که وقتی میخواهم برایت نامه بنویسم خود بخود شروع میکنم به پرحرفی. میگفتم ؛ دیروز وقتی برای قدم زدن به قبرستان رفته بودم چیز عجیبی دیدم . قبرها هشتصد و چهل و سه تا بود ، همیشه فقط یکی از هشتصد و چهل و پنج تا کمتر بود و این خیلی عجیب بود !
این عادت که آدمها دوست دارند اعداد و آمارها همیشه در یکی از مضربهای پنج گرد شده باشد ؟
نه . البته آنهم در نوع خود عجیب است ولی بهرحال نه . اینکه صبح که میشود یک قبر به قبرهای بینام و نشان قبرستان اضافه شود عجیب نیست ؛ آنوقت نتیجه میگیری یا قاضی نظامی شهر سرش شلوغ بوده و یا یکی از دهاتیهای اطراف برای کسب درآمد بیشتر بیخبر از همه ، حتی زن و بچههایش ، به شهر رفته و حتما حالا ارباب زادهای مجبور است از زن و دختران بیکس و کارش نگهداری کند ، پسری هم اگر باشد یا باید برود دنبال پدر و یا هیچ نگوید و دعا به جان ارباب کند تا این چند صباح عمر هم بگذرد .
بگذریم ! کم شدن قبر چیزی نبود که بشود با آن کنار آمد . مرده را دیده بودم بدزدند ! ولی باز قبرش سر جایش بود . با خودم گفتم شاید مغناطیس بتواند توضیح دهد که قبر کجا رفته است .
ترس !
نه ، من از مرده ای از قبر در بیاید و قبرش را هم با خودش ببرد ترسی ندارم !
به هرحال حتی اگر جواب من این هم نبود ، باور کن که " مغناطیس" چیز عجیبی است.
میدانی ؟! فکر کن !
مغناطیس میگوید تمام اجرام در این هستی بروی هم اثر میگذارند و همدیگر را حتی از راه دور – مثلا چندصد میلیارد کیلومتر- جذب میکنند .
میدانی! حتی از راه خیلی دور . یکروز به آنها خواهم گفت که چه چیز مرا از راه خیلی خیلی دور – مثلا چند میلیون سال نوری – به اینجا کشانده است . اما اول باید تمام فرمولهای مغناطیس را خوب بفهمم .
به هرحال ! پرحرفی مرا ببخش ، اما آنچه تو می خواهی انجام بدهی بی فایده و حتی خطرناک است . حیوانی که تشنه نیست حتی بزور آب نمی خورد –نمیدانم شاید هم بخورد ! منکه تا حالا چوپانی نکردم –
می ترسم ...
از مرده ای که از قبرش در آمده و قبرش را هم با خودش برده ؟
نه ، از تلاش تو در برابر کسانی که برای آنها عکس مار قابل باور است نه کلمهی " مار " .
آنوقت در چنین جایی_ اگر دیوانه نباشی _ تو چطور میخواهی مشق " محبت " بدهی ؟
{ عکس تزئنی از دارسلام شیراز ، مشخصات هم در عکس ذکر شده است }
مطلبی دیگر از این انتشارات
افسری که بند تنبانش گم شده بود !
مطلبی دیگر از این انتشارات
گوسفندان و نشانههای بیخبری آنها
مطلبی دیگر از این انتشارات
کنجکاوی باعث شد دیوانه نباشم !