روزی که هوا اینچنین بارانی نبود...

نمیدانم چرا در این بیغوله هیچ چیزی نمی تواند به روال طبیعی باشد ، کوچکترین مسئله ای که احتمالاً در جای جای این مملکت ،اصلاً بدون اینکه دیده شود ،براحتی حل و فصل میشود ، اینجا خودش برای برای خودش تبدیل به داستانی میشود که در هیچ کتاب داستانی نمی توان مثل آنرا پیدا کرد .

از تابیدن نابجای خورشید و زاییدن مادیان ارباب کوچک که از قضا قاطر زایید و باعث شد صدای فلک و داد و بیداد صاحبان خرهای مشکوک تا صبح از آبادی به گوش برسد ، تا همین بارانی که بعد از ده سال چنان میبارد که قبر آبا و اجدادمان هم پر از آب شده و این فلک زده های بخت برگشته از صبح چپیده اند داخل کومه و ساکت نشسته اند و احتمالاً به تقش مهم ، مُهر حاجی روی کفن در خوشبختی بعد از مرگ فکر میکنند ، چون پدر کَل احمد و البته بقیه ی پدرمرده ها زل زده اند به جای مُهر روی کفن مادر ارباب که از قضا چقدر هم خوب مانده است.

دیروز که هوا اینچنین بارانی نبود و طبق رسم ده ساله آفتاب همه جا را حتی داخل سوراخ درختان را هم پر کرده بود ، روی دیوار خرابه ی قبرستان نشسته بودم و فکر میکردم ...

گوسپندان ده زیر درختان سپیدار خوابیده بودند – این درختان هم معلوم نیست ریشه به کجا دوانده اند که این بی آبی به هیچ جایشان اثر نکرده است – ناگهان بی آنکه سابقه ی قبلی داشته باشد به جنبش در آمدند و هراسان – و صد البته پشگل ریزان – دویدند وسط قبرها ...

اولش مثل چشم طوفان دور یکی از قبرها شروع کردند به چرخیدن و بَع‌بَع گویان به سرعت میچرخیدند ، ذبیح هم که بعد از خواستگاری از دختر بزرگ خان و آن فلک درست و حسابی ، جوری که تا ده روز نمیتوانست درست راه برود ، علاقه ی خاصی به قهوه ای ها داشت ، معلوم نبود کدام گوری را میکند که اثری از او پیدا نبود .

میدانی! در دهات خواستگاری رعیت از دختر خان جرم نیست ، حتی اگر در گذشته خودش و آباو اجدادش مراتب ارادت و جانفشانی را به خوبی ادا کرده باشند ، شانس اندکی هم دارند .

"چرا که نه؟

این دختر سر به هوا که به حرف ما تره هم خورد نمی کند ، قیافه اش هم که ما رفته و اخلاقش هم به مادرش ، هنری هم که ندارد و هر کار دلش خواست می کند ، بگذار بیاندازمش به جان این رعیت زاده که مراتب خفه خون گرفتن و دیدن و جیک نزدن را خوب بلد شده است ، پدر سوخته"

اینطور که بشود بقیه ی رعایای خوشبین هم به امید دختر کوچک خان که از قضاء اخلاقش به مادر بزرگ پدری و صورتش به مادرش رفته ، سالها دست به سینه مشغول اثبات ارادت خواهند بود و غافل از اینکه وقتش که برسد و خان که بارش را بست دیگر نه او را میبینند و نه آن مادر بزرگ جوان را ...

اینطوری یکی مثل ذبیح میشود الگوی خوش بینی و خوش شانسی در دهات و اگر کمی هم بگذرد شاید هم بشود آن جوان یک لاقبایی که در داستان ها از راه میرسد و دختر پادشاه را که همینجوری یک دفعه ای مریض شده و شکمش بالا آمده را درمان کند و بعد پادشاه به عنوان جایزه دخترش را به همراه آن غده ای که از شکمش درآورده به عنوان جایزه به عقد آن جوانک در میآورد و آن پسرک بی نام ونشان جلوی چشم وزیر و دهان باز وکیل و دست بسته ی دبیر میشود پادشاه!

البته ذبیح به خاطر خواستگاری از دختر خان نبود که فلک شد ، لذا نامش در میان فهرست متهمان قصه ی مادیان ارباب بود ، اما هرچه بود والده ی ارباب آن حادثه را بدیمن دانست و قصه ی پسرک یک لا قبایی که قرار بود پادشاه شود در همان مرحله ی یکی نبود ، باقی ماند .

خلاصه ، گوسپندان را میدیدم که دیوانه وار و دریک اتحاد همگن دور هم می‌چرخیدند ، ولی یک‌دفعه دو قسمت شدند و باز هر قسمت به چند گروه کوچکتر پراکنده شدند ، دور قبر که خالی شد ، پلنگی را دیدم که هاج و واج گوسپندان را نگاه می‌کند . سریع خودم را به بالای پشت بام خانه قبرها رساندم و به سرعت کمربندم را سفت کردم . حالا هرچندکه بین آن‌همه گوسفند چاق و چله بعیداست پلنگ مزبور به چنین جرثومه ای حتی نگاه کند ولی خوب ، پلنگی که حداقل هزار کیلومتر بیابان را رد کرده و از آن کوههای کم پشت صحرا گذشته و برای ادای وظیفه ی تعادل طبیعی آمده همچین جایی هیچی بعید نیست .

گوسپندان به اطراف می‌دویدند و پلنگ هم فقط روی سنگ قبر نشسته بود و انتخاب می‌کرد . از دور دیدم که گله ی سگان از آبادی به راه افتاده اند ، واقعا باید به آنها آفرین گفت که چنین شامه ای دارند و بوی پلنگ را از این فاصله فهمیده اند ، اما تا آنها برسند پلنگ بز پیری را گیر آورده بود و در حالی که گردن درازش را به دندان گرفته بود از همان جایی که آمده بود برمی‌گشت .

باید بودی و می‌دیدی!

به خوبی در چشمان بز نگون بخت می‌خواندم که با نگرانی با خودش می‌گفت حالا اگر من نباشم چه کسی جلودار می‌شود و گله را به سمت طویله هدایت می‌کند .

تا سگها رسیدند و کمی بر سر موقعیت اجتماعیشان داد و بیداد کردند ، پلنگ رفته بود .

نگاه کردن به جلسه ی سگان و پیگیری رد صدای زنگوله ی بز لنگ مرا از ذبیح غافل کرده بود . گله ی گوسپندان آرام گرفته بود ، و ذبیح در یک چشم بر هم زدن دو تا از سفیدها را سر بریده بود و به سراغ یکی از قهوه ای ها می‌رفت ، بعد هم با یک صدای کش دار که فقط خودش می‌تواند از حلقش در بیاورد کل گله را به سمت آبادی هدایت کرد .

آن شب معلوم شد گله ای گرگ به گله زده است و چهارتا از آنها را دریده اند که با سرعت عمل ذبیح نهایت دو تای آنها حلال شده است و آن دوتای دیگر را گرگ ها خورده اند .

یک حساب سرانگشتی کردم و سریع خودم را به خانه قبرها رساندم و در ضیافت سگان یک جگر درست و حسابی هم برای من کنار گذاشته شده بود .