گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
روحی که گردنش مثل شتر دراز بود!
خوب اگر تو نمیدانی منظور آنان چیست دلیل بر این نیست که آن چیز وجود ندارد . یادت نرود تا بوده همین بوده ، یکی هویج را تکان میداده آن یکی شلاق را ، گه گداری هم یکی از آن زرنگ هایش هر دو را با هم .
شاید ناجوانمردانه باشد ولی بهرحال یکی مثل من همباید چیزی بخورد ، البته شاید بیش از آن حس کنجکاوی بود ، میخواستم ببینم آیا من هم میتوانم مثل این مردم زرنگ باشم یا نه !
میدانی ! اگر من هم برای نوشتههایم پول میگرفتم این نیاز به خوردن را اینطور تعریف میکردم :" آدمی لازم است تا ببلعد! این راهی است که او خود را به جهان هستی پیوند میزند ، هر چیزی را که ما به عنوان بخشی از فرآیند هستی بخشی به خود میخوریم، در نهایت جزوی از وجود ما میشود و اینگونه باعث میشود اجزای بدن – حتی آن سلولهای خاکستری که قرار است برای ما تصمیم بگیرند –دائماً از هستی پر و خالی شوند. "
آنوقت حتما بعد از اینکه متوجه میشدم بیش از پولی که گرفتهام نوشتهام برای اینکه سر و ته قضیه را هم بیاورم. سریع نتیجه میگرفتم که
" حالا میفهمیم چرا برخی خیلی شبیه گوسفند هستند و برخی دیگر شبیه گاومیش وحشی!"
کَل احمد آنشب مهمان من بود ، او تنها دهاتی بود که مرا دیوانه نمیپنداشت –البته اگر ارباب بزرگ را دهاتی حساب نکنیم – خودش میگفت دلش میخواهد امشب با من صحبت کند تا کمی از دیوانگی مرا کم کند . میگوید " تنهایی آدم درست و حسابی را دیوانه میکند ، تو که جای خود داری "
ولی من میدانم که حتماً باز زنهایش به جان هم افتادهاند و او باز از خانه رفتن ترسیده ، ترسیده که مجبور شود بین زنهایش یکی را انتخاب کند و با کتک زدن او آن دو تای دیگر را سرجایشان بنشاند ، آنوقت اگر اشتباه میکرد که کدام ضعیفه را کتک بزند و کدام دو تا را زهره بترکاند ممکن است که هرسهی آنها دست به یکی کنند و پدرش را در بیاورند ، میگوید :"میدانی!"
نگاهش میکنم ، فکر میکردم فقط منم که این میدانی را بلدم!
- " میدانی ؟! ها ؟ زور مرد در بازویش و زن در زبانش است "
بیچاره توضیح میداد که چطور یکبار بجای معظم که گناهی نداشته و از همه مظلومتر و بی سر زبانتر است ، طوبی را که یک سلیتهی تمام عیار است کتک زده ، آنوقت طوبی و زیبا هم دست به یکی کردهاند و میان تمام مردم آبادی چیزهایی گفتهاند که اُبهت مردانگیاش را زیر سوال برده است . آنوقتی که شهادت دو تا ضعیفه پای یک همچین سندی را مهر کند نقض آن دیگر کار کسی مثل کَل احمد نیست .
او صحبت میکرد و من به بلعیدن قسمتی از هستی میاندیشیدم که لابد الان جایی برای خودش داشت چیزهایی را نشخوار میکرد و البته امتحان این نظریه که " رکابِ سواری گرفتن از مردم این دهات پیدا کردن نقطهی حماقتشان است یا هر جامعهای برای خودش عقاید احمقانهای دارد که از قضاء عمومیت هم دارد و برای سوء استفاده از آن جامعه باید مدیریت آن عقاید را برعهده گرفت ".
گفتم : کَل احمد، فکر کردم پدرت تو را اینجا خواسته است ، آخر دیروز روح او را دیدم .
- " دیدی ؟ چه شکلی بود ؟ راست میگویی "
- معلوم است که دیدهام ، فکر کردی برای چی اینجا زندگی میکنم ؟ دیدن روح مردم با آن سر و وضع عجیب و غریب واقعاً سرگرم کننده است . پدرت صبح خیلی زود سوار دوچرخه در حالی که گردنش مثل زرافه بلند بود و کله اش آن بالا توی هوا تاب میخورد ، آواز میخواند و از جلوی قبرستان رد شد .
کَل احمد کلاهش را برداشت ، این عادت معهود این مردم بود ، انگار حتماً ، باید کلاهشان را بردارند بعد فکر کنند ، شاید افکاری که در هوا معلق است بتواند وارد آن صفحه ی تاس شود و باز البته وقتی میخواهند کاری بکنند باید آن کلاه را بر سرشان بگذارند ، مبادا فکر و خیالهای واهی مانع آن شود که خوب و پر قدرت بیل بزنند .
خندهام گرفت ، سر تاسش که حتی یک مو هم نداشت زیر کلاه کاملاً سفید و دست نخورده مانده بود و بقیهی بدنش کاملاً آفتاب سوخته و سیاه بود ، تنها در کنارههای لبهی کلاه کمی سرخ مانده بود ، معلوم بود بیشتر از آنکه لازم باشد فکر کند ، کار کرده بود .
- " مَرررگ ... روی تختهی غسل خانه ببینمت ... به چه میخندی ؟ "
- به تو
-" به چی من میخندی ؟!"
- نمیگویم
-"پدرم خوشحال بود؟"
- نه
-" عررافه؟ به همین ربط داره؟ چی هست این عررافه "
- یک جور حیوونه ، مثل شتر
- " کلهی بابام مثل شتر بود ؟"
قیافهاش دیگر واقعا خندهدار بود ، راست نشسته بود و چشمان تنگش را گشاد کرده بود و دماغش که بیشباهت به لانهی پرستوها نبود را کج و کوله میکرد ، من که دیدم از زرافه بودن پدرش شکمی برای من سیر نمیشود دنبال همان شتر را گرفتم .
زد زیر گریه و همان نیمه شب زد بیرون !
بعدها شنیدم برگشته به ده و همان شبی هر سه گاو خود را به اربابزاده فروخته بود ، صبح خیلی زود رفته بود شهر و اول طوبی و زیبا را سه طلاقه کرده بود و بعد یک شتر خریده بود و به ده برگشته بود . رد ماجرای شتر را میدانستم از کجا آب میخورد ، ولی طوبی و زیبا را سخت میشد به قضیهی گاوها ربط داد .
کَل احمد وقتی اولین گاوش زایید طوبی را عقد کرد و وقتی همان گوساله هم زایید زیبا را گرفت . منطقی بود، وقتی پولش را داری می توانی امیدوار باشی تعداد بیشتری از نسل آیندهی بشر شبیه تو باشند ولی وقتی گاو شیردهای نباشد چه کسی میخواهد دو تا نان خور اضافه داشته باشد ؟ ولی معظم ؟ خوب وجود او لازم بود تا برخی ابهامات که در ذهن اهالی نسبت به کَل احمد ایجاد شده بود برطرف شود .
به هر حال ! معلوم تر شد که پدر کل احمد قبل از مرگ ، مردی از اهالی را کتک مفصلی میزند و قبل آنکه بتواند و یا بخواهد یک شتر دیهای که برگردنش بوده بدهد مرده است .
از آن ماجرا آب گوشت پر از گوشت شتری نصیب من شد و البته وقتی آن قسمت بخصوص از هستی شتر – که لابد خدا بیامرز خیلی هم به آن علاقه داشته – به جان من نوش شد ، پی به ریشه برخی رفتارهای این جماعت فلک زده بردم .
واقعاً لذت بخش ترین غذایی بود که خورده بودم ، آدم وقتی دیوانه باشد اینطوری می شود ، هم حقی را به حقداری رساندهای ، هم مشکلات خانوادگی را حل میکنی ، هم آبروی مردی را به او برمیگردانی و هم خودت یکشب را با فکر اینکه چرا رد دوچرخه را نگرفتم ؟ سیر میخوابی .
راستی بعد از آن واقعه چند تا روح پدر مرده آمدند سراغ من ...
شرح ماوقع باشد برای بعد حالا که وضعمان خوب است . بگذار برای وقتی که از این قبرستان خلاص شدم حرفی برای گفتن داشته باشم .
دوست خوبم ، امیدوارم تو هم از جایی که به تازگی به آنجا نقل مکان کردی لذت ببری و هرچه سریعتر با مردمان آن خو بگیری ، لطفاً از آنان بیشتر برای من بنویس و هرگاه که تکه ابری به این سمت میآمد آنرا برای من بفرست
(لطفا اگر مطلب را مطالعه کردید و عنوان بهتری به نظرتان رسید در قسمت نظرات اعلام کنید، سپاس)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاسه های برای شیرمرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
کنجکاوی باعث شد دیوانه نباشم !
مطلبی دیگر از این انتشارات
حقداری ابرک من، سر و کارت به فلک نیفتاده است!