گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
کنجکاوی باعث شد دیوانه نباشم !
چقدر خوب است که به فکر من هستی ، حتی تصور آن نیز مرا خوشحالترین مخلوق عالم میکند.
گاهی اوقات فکر کردن به عظمت این جهان باعث میشود هیجانزده بشوم ، آنقدر که اگر تنها راه فهمیدن و درک این عظمت مرگ باشد براحتی آنرا میپذیرم . ارضای حس کنجکاوی تنها دلیل شیرین بودن مرگ برای من خواهد بود . گاهی در میان پیاده روی ظهرانهام به آنهایی فکر میکنم که ناگهان مردهاند .
میدانی! مردی -یا زنی- صبح با زحمت از رختخواب بیدار شده ، صبحانه خورده یا نخورده از در بیرون زده و به سمت جایی رفته است که شاید هیچ دوست نداشته و ناگهان در اولین پیچ کوچههای خاکی ... بوم ... تنها چشم برهم زدنی بود ... ماشینی که مستی آنرا میراند و مردی –یازنی- که چنان مرده بود که با هفت هزار سالگان سربهسر شد .
در آخرین لحظه به چه میاندیشید ؟ منظور آخرینِ ... آخرینِ... آخرین لحظه است .درست یک لحظه بعد از اینکه فهمیده همه چیز تمام است .
همیشه دوست دارم به این فکر کنم که شاید در آخرین لحظه درهایی از علم مطلق و بدون محدویت بروی انسان باز میشود و روح کنجکاو انسان با دیدن آن نور چنان غرق لذت میشود که دیگر به زمین و سفر خاک فکر نخواهد کرد .
اما بایست ! ...
خاک و زمین ... اما اینها هم عجیب و پر از شگفتی هستند . به سنگی که در پیادهرو در جلوی پایت افتاده است فکر کن؟چند میلیارد سال ... میشنوی ؟ چند میلیارد سال و شاید ( تنها شاید ) لختی از زمین و یا حتی کهکشان و یا حتی"هستی" جوانتر باشد و اینک بعد از یک سفر عجیب و غریب چند میلیارد ساله جلوی پای تو سبز شده است .
از کومه ام بیرون میزنم ، کنار آن چند متری از پهنهی هستی که دیگر آدمها آنرا متعلق به من میدانند ، هنوز گسترهای بکر هست .
به آن تکهی خالی از جهان نگاه میکنم که چهار طرف آنرا آدمهایی –باکدام مجوز الهی؟- چیزهای بیمعنی ساختهاند ، تکه ای از زمین که هنوز طعم خلاقیت و حرص و طمع ویروسی بنام آدم را نچشیده است .
به تمام آن سنگها فکر میکنم ، به آن بوتههای خاری که درآن روییده است ، چه سفر طول و درازی و چقدر عجیب که ما هنوز می توانیم براحتی پا روی تاریخی چند میلیارد ساله بگذاریم .
راستش همین حالا تصمیم گرفتم تا بعد از این هیچگاه کفشی نپوشم ، اینطور هرچند دیوانهتر به نظر میرسم ولی میتوانم هر گامی که برمیدارم را حس کنم ، داغی زمین ، تیزی خارهایی که روی زمین روییده و سنگریزههایی که زیرخاک پنهان شده ، همهی اینها هر لحظه مرا به یاد این سفر طولانی میاندازد و هرکدام به نحوی داستان سفر خود را برای من به تفصیل بیان خواهند کرد .
بهتر از آن استادان فلسفهای که سعی میکنند فلسفه را پشت میزهای چوبی دانشگاه و با ابزار نمره در حلق دانشجویان احمقشان بریزند تا از این طریق لقمه نانی بدست آورند تا شاید بتوانند عرصهی بزرگتری از هیچ را بدست آورند ، و آنها آنطور به تو القاء میکنند که اگر از افکار پریشان یکی مثل خودشان ، نمیتوانی سر در بیاوری ، یک بدبخت بیسواد هستی! که البته لابد خودش هم نمیتوانسته چیزی از گفته هایش بفهمد
چقدر عجیب است که تو در این دنیا هنوز میتوانی براحتی و بدون اینکه لازم باشد از یکی مثل خودت مجوز داشته باشی ، پا به روی تاریخی چند میلیارد ساله بگذاری .
به مورچه ها نگاه میکنم که تند و تند دارند راه میروند . برخی چیزهایی را به داخل سوراخی که در یک قبر ایجاد شده است میبرند – لابد حالشان از گوشت آدم بهم میخورد یا دوست دارند در کنار خوراک گوشت آدم کمی هم ران ملخ را امتحان کنند – و برخی تند و سریع از آن خارج میشوند . به آنها نگاه میکنم که تند و تند راه میروند . برای من آنها فقط مورچه هستند که دارند بی هدف میدوند ولی شاید آنها هم
– البته بعضیهایشان- مثل من دارند به چیزی فکر میکنند ، حتما آنها هم اسمی دارند و ممکن است دلشان برای دوستی تنگ شده باشد ، برخی دیگر شاید به نحوه ی مدیریت لانه ایراد بگیرند... .
دوست عزیز من ، ببخشید ، فکر کنم کنجکاوی باعث شده امروز دیوانه نباشم ، چون بچه های یکلا قبایی که همراه پدر و مادرهای لاغر مردنیشان آمده بودند تا زنی را که از دیشب تا ابد دیگر نمیتوانست کار کند را دفن کنند ، فقط مرا نگاه میکنند و گاهی آن کله های کچلشان را میخارانند بی آنکه بخندند و یا تکهای از تاریخ هستی را به سمت من نشانه روند .
به هرحال امیدوارم تو هم مثل من از ایده ی راه رفتن بدون کفش خوشت آمده باشد ، البته نگران نباش! وقتی کسی مثل تو بدون کفش راه برود بیشتر دیوانه کننده است تا دیوانه !
- این نوشته بخشی مرتبط با مطالب زیر است :
یک داستان کوتاه : این قبرستان بوی طلا میدهد
آبادیِ آبادی ، با صادرات بادمجان های کل احمد
این کار فقط از مغناطیس برمی آید، یا کار توست یا خورشید
روحی که گردنش مثل شتر دراز بود!
افسری که بند تنبانش گم شده بود !
نامه هایی از مردی که نگهبان قبرستانی متروک بود
مطلبی دیگر از این انتشارات
روحی که گردنش مثل شتر دراز بود!
مطلبی دیگر از این انتشارات
افسری که بند تنبانش گم شده بود !
مطلبی دیگر از این انتشارات
این کار فقط از مغناطیس برمی آید، یا کار توست یا خورشید