گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
گوسفندان و نشانههای بیخبری آنها
از صبح نشستهام بیرون کومه و به آسمان زل زدهام ، به همان افقی که همیشه از آنجا میآیی ...
بازهم نتواستم رَدت را بگیرم ، تا بخودم آمدم دیدم یک تکه ابر پنبهای بزرگ بالای سرم ایستاده ، همین بیخبر آمدنت را دوستدارم ، بیخبری هم نعمتی است .
این که تو میگویی خیلی عجیب است . هرچند در قبرستان هم خبرها خیلی سریع میپیچد . نیازی نیست که حتماً به چشم دیده باشی که کسی را نیمه شب و قاچاقی در این محل دفن کردهاند . روز که بشود خبرش در همهی قبرستان میپیچد ، دهاتیهای بیچاره از وقتی که ارباب دفن جنازه را در این قبرستان ممنوع کرده است اول جنازه را میبرند شهر و درهمانجا حسابی میشورندش و در همانجا قبری را برایش در نظر میگیرند ، ولی شبانه جنازه را خِرکِش میکنند و میآورند سر یکی از قبرها را باز میکنند و آن مرحوم مغفور را از همان بالا سر میدهند داخل قبر و تمام ...
اینطوری هم مردهشان نزدیکشان است و هم به همین بهانه گاهی به آن آشنایی که ده سال قبل مرده سر میزنند . این یک طرح حساب شده است ، یک فاتحه میخوانی دو تا مرحوم مورد رحمت واقع میشوند .
به هرحال ببخشید که اول صبحی یا سر ظهری و یا شاید نیمهی شب حالت را با همچین روش انتقالی بد کردم ، به هر حال اینجا قبرستان است دیگر ! اخبار هم حول و حوش همین چیزهای مرگ و میرانه میچرخد
ولی خوب است که میخواهی عالمی را با خبر کنی ، اصلاً اول نامه به اشتباه کردم گفتم بیخبری نعمت است. یعنی هست ها ! ولی بدبختی وقتی شروع میشود که میدانی خبری هست ولی نمیدانی چه خبری !
مثل همین گوسپندان که ذبیح ، چوپان ده هروز میآورد پایین قبرستان میخواباند زیر سایهی درختان سپیدار
وقتی بهش فکر میکنم دلم میخواهد بجای قوچی باشم که از همان بدو تولد معلوم است قربانی عید قربان است .
میدانی! خاطر جمع است ، چند ماهی یا سالی وقت دارد و بعدش قطعاً تمام است ، حالا میتواند برای عمرش برنامهریزی کند . حالا این هفته این یکی قهوهای را و هفته ی بعد آنیکی را ... بَع ...
لامذهب چه دقیق و کلیدی هم برنامهریزی میکند ، ولی آن بدبختهایی که میدانند خبری در راه است ولی کی و کجا و چطوریش را نمیدانند !
اول سحر که بیدار میشوند باید گوش بچرخانند که بفهمند یکوقت شیونی به مردن کسی بلند نباشد ، آنوقت اگر مرد پیری مرده باشد ، خوب خطر از بیخ گردنشان گذشته است – لابد چون مرگ پیرمردان بیشتر به گاوهای نری مربوط است که بعد از آن مرحوم بیکار میشوند – ولی اگر زنی مرده باشد آنوقت گلهی بُزان هم راحت میخوابند – که کار این گروه با یک مرغ یا یک کیسه سیبزمینی هم راه میافتد – وای ... وای بر هلهلهی عروسی همسایهها ! آنجا است که گاوی زائیده و قوچها از سر جهل و بی خبری و عدم اعتماد به نفس کافی هی همینجور پشکل میریزند وسعی میکنند قبل رفتن کارهای ناتمام مربوط به آن قهوهایها را تمام کنند . لذا از فردای عروسی بعد از آنکه گروه هدف مورد اصابت قرار گرفتند ، باز همان آش است و همان کاسه ولی گوسفند نذر عید قربان دیگر نیازی به این همه شُلکن ، سِفتکن ندارد ، روزش که برسد ، صبح کلهی سحر مردم آبادی میآیند ، تزئینش میکنند و بالای دست میبرندش . او هم در حالی که آن بالا لَم داده کمی شل میکند و خلاص ...
آنوقت منهم قبل از همهی آنها در آنجا هستم تا در این سنت حسنه نقشی داشته باشم .
و چه جالب ! حاجی انگار از دل همه خبر دارد . چون علیرغم اصرار ملّت که معتقدند یکی دو قیمه برای تبرک کافی است به هرکس به قدر کفایت گوشت میرساند که یکوقت قبر پدرش پر از آنچه نباید نشود .
سهم من هم که مثل همیشه کله پاچهای است که نیمی از آنرا از خدا بیخبران هنگام طبخ خوردهاند .
پر گویی مرا ببخش ، میدانی ! هیجان دارم ! از چه ؟! از اینکه مطلعم کردی بعد از این قرار است آدمها دیگر از هم بیخبر نباشند. راستی یادم رفت ایندفعه که دیدمت آنقدر نگهت میدارم که عید قربان را با هم باشیم ، خوش میگذرد ! باور کن
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک داستان کوتاه : این قبرستان بوی طلا میدهد .
مطلبی دیگر از این انتشارات
ترس ، طعم یک پیاله حماقت شیرین و بوی نعناء
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاسه های برای شیرمرد