گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
افسری که بند تنبانش گم شده بود !
خدای من ! دوست من ، در ده روز گذشته کاری نداشتم جز آنکه نامهی تو را دهها بار بخوانم ، هنگام خواب ، وقت خوردن و حتی هنگام قدمهای نیمروزیام به نامهی تو فکر میکنم – دارم به لبهای تو فکر میکنم که الان زیر دماغ کوچکت کجش کردهای و در دلت به من میگویی : کدام احمقی در آن جهنم دره درست در نیمهی روز پیاده روی میکند– ولی تو بهتر از هر کسی میدانی من چرا همیشه در میانهی روز در این بیابان میچرخم و چه چیزها که در این بیابان گردیها ندیدم .
میدانی! آنچه تو از آن سخن میگویی چیزی نزدیک محال است ، در طول تاریخ هیچگاه گوسپندان به میل خود چوپانی را انتخاب نکردهاند، حتی وقتی به مسلخ می روند ، همچین چیزی یک پدیدهای است که در طول تاریخ فقط یکبار رخ میدهد . راستش من آن یکبار شاهد آن بودهام ، باور کن ، یک بار وقتی داشتم پیاده روی دلچسبی میان سنگ قبرها میکردم متوجه شدم گلهای گوسفند وارد قبرستان شده ، آنها از غرب قبرستان وارد شده بودند و بعد با عجله رفته بودند به جنوب ، جایی که ده ردیف قبر تازه بود و زیر درختان سپیدار کنار دیوار شرقی در سایهی درختان لختی آسوده بودند و بعد دوباره به سمت دیگر قبرستان ، جایی که قبر ثروتمندان در مخروبه های خانه مانند قرار داشت رفته بودند و در آن پنهان شده بودند . لابد می گویی تو همه ی این مسیر را از کجا میدانی ؟ معلوم است دیگر ! از رد پشگل هایشان ،این زبان بسته ها گویی متعهد هستند هر جا می روند را نشانه گذاری کنند، از سمت غرب لایه ای منظم از آن گلولههای جادویی درست به عرض گله ای که شتابان می دود جاده ای ساخته بود ، و استراحت زیر درختان؟ این کاری بود که اگر من بزجلودار یک گله گوسفند فراری بودم ، می کردم و ... لابد چوپان خواب آلود هم رد پشگلها را گرفته بود که به سرعت خود را به قبرستان رساند ، به عادت معهود صدایی کش دار از گلویش در آورد و یکراست به جایی رفت که گله در آن آرمیده بود : قبرستان پولدارها . باور کن فکر بدی بود ، البته صاحبان گوسفند همان روز تصمیم گرفت چوپان خواب آلود را عوض و در نتیجه ی یک شور طولانی دیگری را جایگزین کند ،
می دانی فکر بدی بود ، روز بعد هنگام پیاده روی متوجه شدم بوی بدی از سمت "خانه قبرها" بلند شده ، عجیب بود ! سالها بود هیچ پولداری نمرده بود که در خانه قبرها بپوسد ، میدانی !؟ بو مال کدام مادر مرده بود؟ سگ گله !
انگار سگ بیچاره فرماندهی آن فرار بوده و یا لااقل از نگاه چوپانی که کنار گذاشته شده بود ، این واضح بود که سگ محکوم به اعدام است و با همان قلادهای که سالها دور گردنش بود از هشتی یکی از خانه قبرها آویزان شده بود . چه چوپانی ! مثل فیلم ها ، عدالت را برقرار کرده بود و مقصر حادثه را در محل حادثه به مجازات رسانده بود .
دیدن سگ که با قلاده چرمی اش دار زده شده بود و در میان هشتی تاب میخورد مرا یاد آن افسری انداخت که هنگام قضای حاجت پشت دیوار قبرستان _ آن زمانی که این خراب شده هنوز دیوار داشت – بند تنبانش گم شده بود ، سراسیمه از میان قبرها می دوید و من او را نگاه می کردم تا به من رسید .
« هی رفیق ... موقع قضای حاجت بند تنبان من گم شده »
« مبارک باشه »
«پدر سوخته ، به من می خندی؟ وقتی از در همین خراب شده آویزونت کردم می فهمی»
«تو مگر وقتی میکشی پایین بند تنبان را هم در میاوری؟»
«این فضولی ها به تو نیامده ، میدهم با بند تنبانت دارت بزنند»
«باشد ، ببخشید ، حال می گویی من چه کنم؟»
«به قیافه ات نمی خورد مال این طرف ها باشی ! می خورد آدم حسابی باشی ، حتما در بساطت کمربندی چیزی پیدا میشود ، هرچه باشد خوب است ... باز که میخندی ! مجنونی ؟! میدهم بیاندازنت دارالمجانین ، پدرسگ »
«ببخشید ، ولی دیدن افسری با آن هم ستاره ، همایل و شمایل بر سر و گردن که با دست محکم شلوار خود را گرفته و می دود ، چیزی نیست که هر روز ببینی ، آدم یاد این مردم می افتد وقتی یکی مثل تو دارد توی سرشان می زند ، اگر دستشان را روی سر خود پناه کنند شلوار کش درفته شان می افتد پایین و این مردمان نجیب از ترس بر ملا شدن عورتین همیشه با یک دست تنبان خود را گرفته اند و با دست دیگر تنبان فرزندان بی دست و پایشان »
« خزعبل نگو ، بلند شو ، زود باش کمربند خود را باز کن و به من بده تا دهانت را گل نگرفته ام»
با اشتیاق بلند شدم و مظهر شهریت خود را – کمربند چرمی با سگگ فلزی گیره دار – دو دستی تقدیم جنابش کردم ، او پدرسگ گویان از من دور شد و من یک دست بر لبه ی شلواری که از قضا بسیار هم گشاد شده بود و دستی برای گرفتن کتابهایم از قبرستان گذشتم – خدا رو شکر از هر چیزی به انسان دوتا داد الا معده و دهان و هرچه به آن مربوط باشد - و به کومه ام رفتم . البته این دست به شلواری طولی نکشید ، زیرا کمربند جنابش را از دست جنازه ی دخترک که باز کردند ، من در یک لحظه آن را قاپیدم !
دخترک بیچاره ، اگر پدرش و آن یکی پدرسگ سر یک گوسفند سیاه با اسلحه به جان هم نمی افتادند سر و کله ی هیچ دادگری در آن قبرستان پیدا نمی شد .
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک داستان کوتاه : این قبرستان بوی طلا میدهد .
مطلبی دیگر از این انتشارات
حقداری ابرک من، سر و کارت به فلک نیفتاده است!
مطلبی دیگر از این انتشارات
حق داری ابرک من