تصمیم....؟ قسمت اول.

هر اسم و آدرسی که نوشتم کاملا یهویی و یک ساعته شکل گرفته،منظورم به شخص و طرحی نیست.

تصمیم......(قسمت اول)

مدتی بود از فرط خستگی ذهنی مشغول نوشتن بود،برای اولین بار،با تمام نیرو،بعد از این همه سال تشنگی آب یخ عجیب میچسبه.ایده ها با نهایت سرعت ممکن بود که داشت میومد و روی میز مدیر جدیدش منتظر تایید ساخت.
سیم آخر میدونی چیه؟

یه چیزی تو مایع های سرعت ۴۵۰کیلومتری بوگاتی شیرون ابی مشکی که عکسش تو تابلو ویژنش بود.با اون صدای ترسناک و مهیجش. دقیقا مثل بوگاتی مانی خوشبین.ولی این آبی داشت.

دو سه هفته ایی میشد زبون حرف زدن نداشت.

انگار گوشش خسته شده باشه اعتصاب کنه،ببنده راه ورود هرچیزی که قبلا عالی بود ولی الان به شدت مشکوک.

انگار تو یکی از شبها که استعلام گرفته بود،مافیا رو شناخته بود ولی نمی خواست تابلو کنه.فقط میخواست حواسش بهش باشه کل تیم و بشناسه که یوقت با تیر شب نمیره.

تو ذهنش یه سناریوی مرموز بود.

میخواست مثل شرلوک هلمز از آب کره بگیره?

تو ذهنش شلوغ بود و بعد مکالمه با رفیقش مهرداد که اتفاقا همکارش هم بود.

یه پلن از یه سکانس فیلم تو ذهنش ساخته شد.

باید سریع این تصویر و میکشید و ثبت میکرد.سریع دستور صادر شد.نمیدونم از کجا.ولی...

عوامل تولید تصویر،صدا،نوروبازیگرا. هرچیزی که نیاز بود در کسری از ثانیه حاضر شدن.

شاید سریعترین گردهمایی تولید محتوای جهان.

شروع کرد کشیدن فکرش روی کیبورد واتساپش که ال سی دی ترک خورده اش،همیشه توی چشم بود.

باید کم کم از ای پد استفاده کنه.کار بزرگ ابزار بزرگ.ولی اینجوری با این گوشی شکسته راحت میتونه دراز بکشه.

دراز کشیده انگار ایده ها از قلبش بدون زحمت میان و زودتر میرن تو مرحله اکران.

داستان یک هزارتو بود....

انگار یه سری آدم و انداختن تو یه هزارتو میگن برو تو،ولی قبل رفتن این جی پی اس و بردار.صدا با همهمه مردم محو شد.

هممون از هیجان اول شدن،یا شاید فقط واسه اینکه نفر اولی جی پی اس برنداشت،فقط بدون فکر حرکت کرد.

ما هم گفتیم لابد بلده مثلا خواستیم یخورده زرنگی کنیم چند ثانیه زودتر فرار کنیم تو هزارتو کوفتی و اون لحظه آخری وقتی راه و پیدا کردیم از نفر اولی که یهو رفت توی مسیر جلو بزنیم.

بعدش،نهایتا عقبی میبینه که من بر نداشتم،دیگه اون که میفهمه باید واسه منم جی پی اس برداره.

بعدش اینقدر احمق بنظر می اومد که میشه اگر جلویی رو گم کنم پشت این برم بیرون?

غافل از اینکه هممون این فکر و کردیم،

یسری ها فهمیدن و برگشتن برداشتن و سریع رسیدن و یسری ها هنوز دنبال یه نشونی از رفیقشون که با خوشحالی فریاد بزنه اینهاش مسیر از اینوره.

میبینی یسری ها میخوان برگردن بگن اشتباه کردم نمیتونن.

یا اینکه دیدی حتما موقع پیاده شدن از مترو،اتوبوس چی میشه،میخوای پیاده شی ولی نمیزارن و هی میخوان نگهت دارن.

شاید دقیقا اینجای موفقیت سخته که نشنیدیم اولشو.ولی حس میکنم میخواست بگه بدون این نمیشه.

بنظرم هرکی واسه خروج نیاز به یکی از این جی پی اس ها داره.( )

هرچیزی که با عشق پیش بره راحته،باقیش زور زدن الکیه.

میگم شاید دوستمون،دقیقا برگشته و جی پی اس و برداشته و حالا داره تو مسیر درست میره؟؟؟

این همون سناریویی بود که یهو اومد تو ذهنش و مشغول ساخت بود.

اما یخورده برگردیم به شروع،راستی اسم نقش اول داستانم چیه؟

سخت ترین انتخاب اسم دنیاست.

سختیش اینجاست،برای کسی اسم میزاری که غریبه اشناست،شاید چون حس میکنیم این یه شخصیت به شدت وحشی و بدون مرز داره و خیلی خفنه ممکنه از رستم هم بالاتر باشه.و سقف نمیزاریم براش.

یجور میدونیم که شاید اون خوشش نیاد از اسمش.

ولی می شناسیمش ظرفیت بالایی داره،اسمش و بزاریم عیسی که به اسم خواهرخونده کودکیش کبری بوخوره.

راستی تازه اسم داستان و فهمیدیم،اسمش تصمیم بزرگ عیسی.به یاد تصمیم بزرگ کبری...

کجا بودیم؟کی یادشه؟؟

آفرین!

اینجا بودیم که عیسی تصمیم میگیره بره سمت استعدادش.

تماس با مهرداد و اون سناریوی هزارتو.

استعداد میتونه دقیقا همون جی پی اس باشه.فقط روشن کنیم و چشم بسته بریم.شاید دستمونه ولی غرور و بلد بودن الکی نمیزاره خودش ببره.مثل بعضی وقتها که تو گوگل مپ به ما مسیر و نشون میده ولی حس میکنیم همت شرق به غرب خلوته.یا اینکه چمران شمال به جنوب همیشه راه مناسبیه.چون یبار صبح زود ازش رد شده بودیم دلیل نمیشه که همیشه خوب باشن.

رفیق الان غروبه و هوا به شدت برفی.

اون برای صبح بود که هنوز کسی بیدار نشده بود.

الان قطعا ترافیکه اعتماد کن به جی پی اس.

عیسی خوشحال که جی پی اس دستشه و حالا میخواد به همکارش مهرداد اطلاع بده.

مهرداد فرد با دانشی بود و چهره آرومی داشت و ارتباط خوب و راحتی با عیسی داشت.عیسی هم با اینکه یکی دوبار عصبی شد از دستش باز دوسش داشت و باهاش راحت بود.

خدا میدونه چجوری باهم دوست شده بودن خودش یه داستانه.شاید هزارویکمین داستانم شد و شب آخر اینو بگم و سلطان از سر خونم بگذره.

شاید اینبار قرار نیست شبیه به کسی باشم و بعد از این شبیه به من میشن.نمیدونم ولی میدونم که:

عیسی به مهرداد گفت میخواد بره دنبال جی پی اس و مسیر و پیدا کرده.

مهرداد میتونه چنتا تاثیر بزاره روی عیسی.

1:همون اولش میگه تو محشری رفیق، تو عالی هستی.

2:میتونه بگه عیسی تو کم اوردی و ترسیدی پسر.تو رفتی پشت ترسهات.

هر کدوم از این حالتها خودش میتونه به هزار جور ریز بشه،که دقیقا برمیگرده به اینکه چقدر دو طرف باهم راحت هستن.چقدر بهم اعتماد دارن.

ولی یه چیزی این وسط هست.که میتونه مهم باشه.

فارغ از سواد و دانش و آگاهی و اینکه چقدر استعداد باشه.

عیسی جی پی اس دستش بود و اصلا شک نکرد مثلا.

ولی اگر عیسی جی پی اس نداشت و فقط حدس زده بود مسیر کدوم طرفه،چی؟

مثلا شهود درونی،اصلا خواب دیده،یا یه استاد قبلا تخم این درخت آینده رو کاشته بود،الان تازه سراز تخم زده بود.

مثل بامبوی چینی.

اینارو با خودمم سوتفاهم نشه...

نکنه یسری ها تو هزارتو پشت سرمونن به امید ما،

اصلا چرا حالا که فهمیدیم به همه نمیگیم چیزی نداریم تو دستمون؟ باید بگیم نفر آخری هم هیچکی ندید چجوری رفت بیرون.

بنظرم باید برگردیم و جی پی اس مخصوص خودمون و برداریم.

اینجوری کسی زور نمیزنه،

همه راحت میرسن.

عاشق میشیم دوباره.

دیگه کسی واسه نونش دندون نمیده.

دیگه کسی مجبور نیست مدعی بشه بلدم.

امان از آگاهی که خودش شد داستان قبلیم،که بعدا بخون...

میبینی رفیق تو بی نظمی یه نظمه.

شاید اگه قبل شروع کسی الکی همهمه نکرده بود.

متصدی مهربون این هزارتو خودش نحوه درست و نشونم میداد.

چطوره اسم متصدی هم بزاریم آقای حکایتی که آخر داستان مثل فیلم هندیا بشه.

شاید ساکت بودیم قبل شروع و اینهمه همهمه نبود،آقای حکایتی مثل همیشه آخر مسیر و نشونمون میداد.

مثل همه داستانهاش به خرگوش و دوستاشو از فکرای بد و پلید روباه و گرگ و شغال میگفت.

راستی چرا خبری از شیر و پلیدیاش نبود تو داستانها.

نکنه جی پی اس و برداشت و حالا شده سلطان.

میگم نکنه جی پی اسی که سهم ماست و قراره مارو یه استعداد تازه کشف شده بکنه....

ادامه دارد....