کوچ پرنده ها به پایان رسید.

آفتاب زودتر از قبل گویا کارت خروج میکشید جدیدا گویا دلش هوس بیشتر بودن کنار خانواده را داشت.

بادها انگار شدت گرفته بودن و شاکی از زودتر رفتن خورشید به منزل همش غر میزدن.

این جر و بحث ها و زود رفتنها خبر از اومدن فصل سرد رو میداد.

صدای زمزمه های رفتن پرنده ها بود که دیدن کسی که قراره اونارو برسونه دیگه نای تکون خوردن نداره.

یه سایه رعب و وحشت افتاد بین پرنده ها.

از گوشه و کنار همش صدای ناله بود.

یسری هم که تعدادشون لحظه ایی بیشتر میشد داشتن بهترین لباس رو میخریدن واسه مراسم خاک سپاری.

چند نفری صدا زدن آهای پرنده ها .پیر نمرده،میخواد راه و نشون بده میگه بیایید جمع شید.یکیو منتخب کنید راه و یاد بگیرید.

همه همه شدت گرفت.صداهای عجیب غریب شنیده شد.

(وای از بلدم بلدم هایی که میگفتم و ندونسته با بلدم بلدم کر شدم و نشنیدم که منظور چیه)

یکی گفت من میدونم چی میخواد بگه،میخواد بگه اون همیشه دوست داشت از طرف....

صدای بلند تر جوری خودشو قالب کرد که صدای قبلی آروم آروم محو شد.

صدای بعدی محکم تر و قلدر تر گفت وایستید ببینم اینجا بی صاحب نیستا از اینور که من نشونتون می............

صدا به ناگه قطع شد،گویی قرار است صدایی نرم آروم آروم بیاد و این قطعی یهویی رو باز صدای منم منم به خودش گرفت.

افسوس،همه پرنده ها برای خودشون شده بودن قطب نمای هوس و شهوت و پول و نفاق.

همشون فقط داشتن به تاج،ثروت،تولید مثل بدون دعوای اپشنهای مرسوم.

هرکی خودش میشد بلده راه.

یادمه اون زمان قبل شایعه مریضی پرنده پیر.

فقط یه راه بود و و اونم بین دوتا کوه بین خلیج نوک سنگی.(مکانی کاملا تخیلی در بین ستاره ها)

حالا چرا اینهمه راه که همشون نزدیکن ولی دور نشونش میدن.

اصلا چرا اونموقع همه خفه نشدن،نزاشتن پیر حرفشو بزنه.

میدونم دیر نشده فقط یخورده ساکت باشیم و سکوت شاید بتونه حمل کنه آخرین ویس های خونده نشده رو.

ولی میدونی نمیزارن ساکت بشیم و هرکی به اون یکی میگه ساکت،نمیبینی همین حرف کافیه درگیری لفظی و فحش و خونریزی ببار بیاره.

چیزی که هیچ وقت نشد یاد بگیریم که همگی ساکت بشیم رو محترم بشمریم تا اونایی که مامور خراب کردن ما هستن مشخص بشن.وقتی که ما یهو دست به سینه نشستیم اونا دارن سوت و دست و هورا میزنن.

مبصر ببینه و به ناظم نشونش بده.

تو کلاس انسانی که آدم تنبلا نباید باشن.