شرایط حساس کنونی


دل‌ام می‌خواهد به بسطام بروم... به خَرَقان، نیشابور. به خُنکای این عکسِ حسن قائدی. کنار گورِ بابزید و فقط حرف بزنم. مثلِ این زن. بگویم تا کجا در غم فرورفته‌ام. که اندوه تا تهِ خواب‌های‌ام هم آمده، که مدت‌هاست کم‌امید فقط می‌خوانم تاریخ و ادبیات را. که خبرها و رخ‌دادها چونان شمشیر شده‌اند در کفِ زنگی مست.که رکعتینی بگذارم کنار آن گور و خیره بمانم به درخت‌های اول اسفند. که روایت مکرر کنم از نزدیکانی که با پوشه‌ها و فولدرهای مدارک‌شان پیِ جایی در کانادا و استرالیا می‌گردند، که ایران سرایِ بسیاری‌مان نیست، که مدام گوش‌زد می‌کنند سیاه‌نمایی نکنید، که کولبرها تیر و سرما بخورند که پیرمرد پنبه‌زن توی خیابان کنار گوش‌ام بگوید «به خدا هیچی ندارم. و بزند زیر گریه»، که قصه‌ی کتک‌خوردن فعال سیاسی زندان‌کشیده را بشنوم که مدام دروغ و دروغ و دروغ.

باید بروم بسطام، خرقان یا نیشابور. با گورها و قهرمانان‌شان حرف بزنم که ما زنده‌گان در انتهای جان خود ایستاده‌ایم و منتظر. منتظرِ معجزه، صدورِ ویزا، چاپِ یک کتاب برای دل‌خوشی، بوسیدن زن یا مردی که دوست‌اش داریم، به خواب‌آمدن مُرده‌ای که حال‌اش خوب است، قدکشیدن فرزندی که زود به دنیا آمده، منتظرِ اشک، برف یا شاید مرگی کم‌خرج در خانه. منتظرِ مهربانی، حداقلِ شرافت از سیاست‌ورزان، آغوشِ گرمی که فقط آرام‌مان کند یا کمی احترام.

بسیاری از ما به همین راضی هستیم، به این‌که تاریخ این کشور نشان داده ایران از بدکننده‌گان به مردم و وجودش سخت انتقام می‌گیرد، به این‌که دیگر هیاهو برای انتخابِ مردانی که برای چند رای بیش‌تر حاضرند قرِ کمر بدهند پوک شده، به این‌که این روزها می‌گذرند اما از یاد نمی‌روند. به این‌که حقِ یک زنده‌گی عادی‌داشتن برای بسیاری به آرزویی تبدیل شده چون «در شرایط حساس کنونی»... خسته شده‌ام از شرایطِ حساس کنونی.

این اکنون چرا تبدیل نمی‌شود به دیروز؟ چرا نمی‌گذرد؟ یک ساله بوده‌ام که جنگ شروع شده و حالا چهل ساله‌ام...

باید به بسطام بروم، خرقان یا نیشابور و در گوشه‌ای خودم را تنگ در آغوش گیرم و فشار دهم مگر زهری که روزاروز خون‌ام را پُرتر می‌کند بزند از زیر پوست‌ام بیرون. یا پاک شوم یا... هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم چنین حجمی از غم را اطراف‌ام ببینم و البته خشمی که دامنه‌اش شده برادر رو درروی برادر و خواهر چشم در چشم خواهر. اگر این تراژدی نیست پس چه؟

دل‌ام می‌خواهد مثل این زنِ چادرپوش دراز بکشم کنار بایزید، منتها طاق‌باز رو به آسمان و با هم به آبیِ پاکی نگاه کنیم که هنوز به کثافت کشیده نشده.

بله، باید هر چه زودتر بروم و تاریخ‌ام را روایت کنم.