چیزهایی درباره‌ی مصطفا چمران

وقتی «خون‌خورده» را می‌نوشتم ، در تحقیقات‌ام درباره‌ی سوسنگرد، دچارِ قصه‌های عجیب و متناقضی شدم که درباره‌ی مصطفا چمران وجود داشت.

این عکسِ بهرام محمدی‌فرد احتمالن مشهورترین عکسی‌ست که از چمران برداشته شده.

خودش می‌گفت عکس مال زمانی‌ست که هم‌راه چریک‌ها به روستایی مملو از نیروهای عراقی شبیخون زدیم و چند ساعت پیاده‌روی کردیم و برای لحظه‌ای ایستادیم نفس تازه کنیم و من از دکتر خواستم نگاه کند به دوربین و نتیجه‌اش شد این عکس. سال‌هاست به چمران فکر می‌کنم. مردی عجیب که گویا به‌عمد از سوی نهادهای قدرت چندان درباره‌اش سخن گفته نمی‌شود. شهادت مشکوک او خود دلیلی بر این مدعاست. او که قهرمانِ نبردهای نامنظم بود و سوسنگرد را به شکل شگفتی از چنگ عراق بیرون کشید یار بازرگان بود و البته از اعضای نهضت آزادی.

مردی مودب و خون‌سرد که بارها در زمان زنده‌بودن با تندروها برخورد داشت. برخی هم‌رزمان‌اش که هنوز زنده‌اند به من گفته‌اند که چون بین نیروهای‌اش از کماندوهای گارد جاویدان و ارتش بیش‌تر استفاده می‌کرد مورد انتقاد بود. فیلمی که حاتمی‌کیا از او ساخت به هیچ‌وجه نمی‌توانست این تناقض‌ها را نشان دهد. مردی نخبه که ناگهان به خاورمیانه بازمی‌گردد تا چریک شود. مردی که عده‌ای عاشقانه دوست‌اش دارند و عده‌ای هم وقتی بی‌جان شد از ته دل شاد شدند. برای من همیشه مردان جنگی جذاب بودند و پرراز.

مصطفا چمران یکی از این چهره‌هاست که وجهِ داستانی‌اش بی‌نهایت بالاست و عملن در حد یک مرد که نیایش می‌نوشته و شعر دوست داشته مطرح شده! کاش خاطرات محمدی‌فرد که انبوهی عکس از او و گروه‌اش دارد منتشر شود روزی و سرنوشت یکی از عجیبی‌ترین چهره‌های اول انقلاب ایران عوض شود. چمران که بود؟ یک استراتژیستِ نابغه؟ استاد مذاکره؟ مردی که تنها ماند؟ یک تک‌رو؟ فاتحِ سوسنگرد؟ و...

چهره‌های چون او در فضایی محو و ناروشن باقی گذاشته شده‌اند. روزی که به شهادت می‌رسد مملو از اتفاق‌های عجیب است و البته متناقض. چمران نه قدیس بود، نه هیولا بلکه یک «چریک» بود که در مناسباتِ عجیب قدرت قرار گرفت. شخصن بسیار دوست‌اش دارم اما نگاه خیره‌ی او به دوربین بهرام انگار همان سکوتی را به یادم می‌آورد که می‌تواند در ادبیات شکسته شود. کاری داکتروف مثلن با ژنرال شرمن در رمان «پیش‌روی» کرد.

و چنین است که وقتی تاریخ را نویسنده‌گان غیرِسفارشی روایت کنند و از زنده و مرده باد بیرون بزنند حقیقت زاده می‌شود. گاهی فکر می‌کنم کاش ایران چمران را در آن برهه از دست نمی‌داد چون ترکیبی بود از عقل و رزم.

چیزی که او می‌خواست زودتر جنگ را با آن به پایان برساند...