مهدی یزدانی خرم نویسنده و روزنامهنگار
کی این زمستان تمام میشود؟
بگذار برف ما ببارد همانجور که بر نقشِ جهان...
از دیروز که علی خدایی این عکس حسن قائدی را به اشتراک گذاشت دقایق زیادی نگاهاش کردهام. روحِ خسته، کمجان و کزکردهام پناه برد به این برف که در عکس تا ابد خواهد بارید. اخبار چونان پیکانِ سربازان سپاه ازبک به سوی ما میآیند و انگار منتظریم ارتشِ صفوی آنها را به رهبری عباس کبیر بیرون براند. عقب زند و همه در نقشِ جهان زیر برف از این پیروزی مست و شاد شویم. انگار آن پیرمردِ دوچرخهسوار سربازِ کهنهکاری باشد که خبر فتح و آرامش میآورد. با اسبی خسته. انگار پیشقرآولِ سپاه پیروز عباس باشد در جنگ با عثمانیها. بگوید جنگ تمام شده و حالا باد در پرچمِ ما میوزد.
مگر نمیتوانم خیال کنم؟ مگر نمیتوانم خودم را بنشانم بر مصطبهی مسجدِ شاه و زیر تندی برف نوای شادمانی بشنوم که دیگر بندر گمبرون را بندر عباس مینامیم. دیگر وقتِ صلح است. و من یک شاگرد باشم در رنگرزیای که لاجورد میسایند و دستهای نیلیام را به شکرانهی فتح بالا بیاورم که میتوانم زیرِ برفِ نو بدوم و از پیکهای شادی سپاه صفوی خبرِ تمامشدنِ جنگ را بشنوم. قصه و افسانهی جنگها را.
حالا اینجا در ابتدای شبی از شبهای سرد دیماه نشستهام و فکرم هزار جاست. خستهگی تاریخیای را حس میکنم که از هر سو بیشتر میشود. مرور میکنم صفحات و آدمها را، باد در پرچمِ غم و نگرانی میوزد انگار.
کی این زمستان تمام میشود؟ کی میتوان بر سکوهای سنگی اطرافِ نقش جهان نشست و نفسِ داغِ اسبها را دید که انگار سرخوشانه میدوند دور این زیبایی مدور. بخاری که گره میخورد با رنگهای گرم چراغها و نورها. و آن دورتر زایندهرود میخروشد. آه که چه رویایی دارم...
انگار تنها در ورودی مسجدِ شیخ لطفالله نشستهام و به برفی خیرهام که عالیقاپو را محو کرده. در روشنی نورها سایهی محو عباس کبیر را میبینم. با بالاپوشی گرجی بر شانه و دستاری پشمی بر سر نگاهام میکند. هیچکس در میدان نیست. دوریم از هم اما میبینیم هم را. زمان ایستاده. برف بین من و شاه صفوی معلق مانده. انگار میدان کوچک شده. در چشمهایاش فتح میبینم و تاریخ و قصه. در چشمهایام خستهگی میبیند و نگرانی و کمی اشک. هیچ نمیگوییم. و ناگهان برف از نو تند میشود و آدمها بازمیگردند و بر ایوان عالیقاپو هیچکس مشخص نیست.
دقت که میکنم پیرمردی با دوچرخه زنگزنان عبور میکند، آوازی میخواند از گذشته. در تهرانام، خانهام و منتظرم زمستان بگذرد. تمام تاریخ را مرور کردهام. دستهایام اما هنوز تهمایهای نیلی دارند.
در سکوتِ عکس غرقام.
برف میبارد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بریدنِ عُلقهها و تکثیر جنون.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیجان شدهگان کرونای
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاورمیانه در یک قاب