گروهی او را پدر می‌نامیدند و گروهی دیگر ابوذر...


پرتره‌ی مشهور عباسِ عطارِ فقید از آیت‌الله طالقانی.

عکسی که بسیار دیده شده از مردی که روایت‌های مختلف و متعددی درباره‌اش وجود دارد. از سویی محبوبِ بسیاری گروه‌های چپ‌گرا بود، از سوی دیگر از محبوب‌ترین چهره‌های موسسِ نهضت آزادی. مردی که در عکسِ عباس عطار می‌بینیم شیفته‌ی محمد مصدق بود و البته یکی از چهره‌هایی که در اوجِ اعدام‌های بعد انقلاب توانست بسیاری را از کشته‌شدن به دست خلخالی نجات دهد.

گروهی او را پدر می‌نامیدند و گروهی دیگر ابوذر. مردی که با بسیاری روشن‌فکران رابطه‌ی خوب داشت و مخالفِ جدیِ تندروها بود.

طالقانی که چند ماه بعد انقلاب و به شکلی بسیار مشکوک درگذشت تا آخرین لحظه‌های بودن‌اش تلاش داشت از آشتی، نفی خشونت و دیالوگ گروه‌ها و آدم‌ها با هم سخن بگوید. مردی که غلامرضا تختی ستایش‌اش می‌کرد و مصطفا چمران پشت‌اش نماز می‌خواند و حتا تندروترین آدم‌ها نیز احترامِ نام و منش‌اش را داشتند. عطار او را سیگار در دست ثبت کرده. خیره به سمتی دیگر. می‌گویند دان‌هیل می‌کشید و گاه بسیار خشم‌دار می‌شد.

طالقانی که بارها طعمِ زندان چشیده بود در شرایطی که به وجودش بیش از هر زمان نیاز بود از دنیا رفت. ستّاره فرمانفرما، بانوی بزرگ‌منش و موسس بهزیستی در ایران می‌نویسد که چه‌گونه او را تهدید و تحقیر کردند و وقتی از همه جا ناامید شده بود این طالقانی بود که کمک کرد از ایران برود تا دادگاهِ انقلاب حکمِ اعدام ندهد به او. گاهی که به طالقانی فکر می‌کنم مردی میانه‌رو را می‌بینم میان آشوب و تندی و شور که دم از عقل و مماشات می‌زند و البته صدای‌اش به جایی نمی‌رسد.

عطار در قاب‌اش اقتدار و تنهایی او را توام تصویر کرده. میانِ جمع اما خیره به جایی دور. در بزنگاهی چون انقلاب سالِ ۵۷ طالقانی به حاشیه رانده می‌شود و ماه‌های سختی را پشت سر می‌گذارد. شاید پر بی‌راه نباشد که مرگِ او را یکی از دلایلی بدانیم که فرصت ساخت برای مواجهه‌ی تند و خشن گروه‌های قدرت‌خواه با هم‌دیگر.

عطار که قاب‌های درخشانی از او ثبت کرده در این‌جا مردی را مقابلِ ما می‌گذارد که نوعی آرامشِ توام با تردید را به مخاطب‌اش منتقل می‌کند. طالقانی از عجیب‌ترین چهره‌های ابتدای انقلاب ایران است و البته مردی که تنها گذاشته شد. به‌نحوی که بارها اعتراضِ خود را با روی زمین‌نشستن، نقد انواع دست‌بوسی‌ها، عتاب خطاب به زن‌ستیزی و... نشان داد. اما در این قاب انگار مردی را می‌بینیم که در روایتِ کلانی که رقم خورد نتوانست جریانِ میانه‌روی جبهه‌ی ملی را حاکم کنند.

گاهی به او فکر می‌کنم که سیگار دود می‌کند و نمی‌تواند پسران را با هم آشتی دهد.