بی وفایی دیده ام

خسته ام از جانی که گرفتار تن است
خسته ام از جانی که گرفتار تن است

به نام کلام دروغین عشق

چند وقتی بود که میخواستم

برای تو درد این فلبی

را که شکستی و رفتی بنویسم

اما تا میخواستم بنویسم

قطره های اشکم بر روی کاغذ میریخت

و نمی توانستم آنچه را که میخواهم

بر روی صفحه کاغذ

خیس بنویسم.

حالا دیگر یک قطره اشک نیز

در چشمانم نمانده و

همان قلب شکسته ام

تنها یادگار از عشقت به جا مانده

قلبی که یک عالمه درد دارد ،

دردی که مدتهاست دامنگیرش شده است.

از آن لحظه ای که رفتی

در غم عشقت سوختم

و با لحظه های تنهایی ساختم.

نمی توانستم از او که مدتها

همدل و همزبانم بود جدا شوم ،

اما تو رفتی و تنها

یک قلب شکسته سهم

من از این بازی عشق بود

یک بازی تلخ که ای کاش

آغاز نمیکردم تا اینگونه

در غم پایانش بنشینم

تو که میخواستی روزی

بی گناهم را خیس کنی

چرا با من آغاز کردی!

مگر این قلب بی طاقت

و معصوم چه گناهی کرده بود

گناهش این بود که عاشق شد

و تو را بیشتر از هر کسی ،

از ته دل دوست داشت

اینک که برای تو از بی وفایی هایت

مینویسم انگار آسمان چشمانم

دوباره ابری شده

و در قحطی اشک

دوباره میخواهد ببارد.

اما من مینویسم

مینویسم

که یک قلب را شکستی ،

و زندگی ام را تباه کردی.

چقدر دوستت داشتم

کاش می دانستی شب

و از غم دوری ات با

خواب عاشقی می رفتم.