کاتارسیس در هنر سینما و درمان هیجان‌مدار

در نوشتار پیش در مورد کاتارسیس و اشاره به عنصر تعادل‌بخش هیجانات در یک اثر هنری از ارسطو و نیچه گفتیم و کمی راجع به روان‌درمانی، از طریق به اوج‌رسانی هیجان بیمار، در روش EFT و یا سایکودراما با استفاده از روش صندلی، در درمان فردی یا گروهی، توضیح دادیم.

اینک، باید کمی درمان مبتنی بر هیجان را بیشتر واکاوی کنیم و به طور کلی به این بپردازیم که مگر در اتاق درمان چیزی غیر از بیان احساس و هیجان ناشی از بازیادآوری آن احساس، اتفاق می‌افتد؟ و این‌که این به اوج‌رسانی هیجان چیست و در چه مرحله‌ای از درمان اتفاق می‌افتد؟ و تا چه اندازه می‌تواند ادامه داشته باشد و یا مفید فایده باشد؟

در امتداد من...
در امتداد من...

گرینبرگ و همکارش در کتابی که به عنوان نقشه راه نظارت بر درمان مبتنی بر هیجان، برای کارورزان و درمان‌گران تازه‌کار نوشته است، با بررسی هدف اصلی این شیوه درمانی، مبنی بر درک احساسات به صورت واقعی و معنادهی به آن‌ها، تمرکز این درمان را بر آگاهی لحظه به لحظه، سازگاری، ابراز و بیان احساس، دگرگونی و تغییر و نیز تامل بر احساسات؛ برمی‌شمرد و پایان این مسیر سرشار از فراز و فرود را رسیدن به خودساماندهی و اصلاح سبک پردازش هیجان می‌داند و نتیجه این تعادل پایانی، رسیدن به یک قدرت و دستاورد درونی است.

در حقیقت وظیفه یک روان‌درمانگر کاربلد و خبره این است که بداند کجا و بر روی چه احساسی تمرکز کند تا بتواند با کمک تداوم بیان و برون‌ریزی درمان‌جو، آن را به اوج برساند و اگر نیاز به رهاسازی باشد در موقعیت مناسب آن را رها سازد.

در مقدمه کتاب آمده است: اصلاح سبک پردازش هیجان در فرد، زمانی رخ می‌دهد که او با بهره‌گیری از یک دیالکتیک سازنده که به نوعی باعث تعامل احساس و شناخت می‌شود، بتواند به یک سامانه خودتنظیم‌گرِ پویا تبدبل شود و بازسازی خویش را در قالب یک رویداد و بر اساس روایتی وابسته به رویداد، انجام دهد. این ساماندهی، امری آگاهانه است که پس از فرو ریزش اوج هیجانی انجام می‌گیرد.

حال برگردیم به کاتارسیس یا عبارت فرهنگستانی آن: روان‌پالایی. در یک تعریف ساده می‌توان گفت دو عنصر اصلی در کاتارسیس، ترس و شفقت است. ترس از قرار گرفتن در موقعیت مشابهی که از تاثیر آن اثر هنری بر فرد عارض می‌شود و شفقتِ پایانی، در ابراز همدلی و هم‌دردی با آن. کشمکشی بین احساس ناشی از ترس و دل‌رحمی ناشی از شفقت و مهربانی که قرار است با هم به فرو ریزش احساس کمک کنند و حالت تعادلی را در فرد به وجود بیاورند.

تعادل! حسی که این روزها بسیار کمیاب می‌نماید. در درون هر یک از ما، کشمکشی دایمی بین این دو شاه‌احساس همیشگی انسان است و چه بسا همین دیالکتیک درونی است که روان‌مان را می‌فرساید؛ به جای آن‌که بپالاید! در شرایط بحرانی و سختی که در این روزهای تجاوز به خاک کشورمان، تجربه می‌کنیم به سختی می‌توانیم از آرامش، تعادل و یا پالایش درونی حرف بزنیم و ترس از رویارویی با شرایط مشابه جنگی در کشورهای همسایه، از یک طرف و همدلی با کسانی که در حال تجربه این شرایط بوده و یا هستند از سوی دیگر، فکر و زندگی‌مان را فرسوده کرده و فرصت رسیدن به آرامش را از ما می‌گیرد.

اگر کمی ریشه‌ای تر به فقدان آرامش و سردرگمی جمعی نگاه کنیم، منشاء آن به پرسش‌هایی برمی‌گردد که روان‌مان را می‌فرساید و نه تنها پاسخی برایشان نیست! بلکه گریزی هم از نیاندیشیدن به آن‌ها وجود ندارد...

دکتر داریوش شایگان، فیلسوف و ایران‌پژوه فقید معاصر، در کتاب افسون زدگی خود، دست روی نکته جالبی می‌گذارد: شاید کمتر قومی به اندازه ایرانی خود را به باد انتقاد بگیرد ولی ما هیچ‌گاه نمی‌کوشیم درد خود را دریابیم. انتقاد ما بیشتر جنبه بیزاری و فحاشی دارد تا جنبه تحلیلی. می‌دانیم یک جای کار لنگ است اما نمی‌دانیم کجا؟ می‌دانیم بسیاری از مسایل باید روشن شود اما نمی‌دانیم چگونه؟ بحث دقیق درباره عناصری که غالب بر تفکرِ یک ملت و خلقیاتِ اوست مستلزم اندکی حوصله و اندکی عشق است. حوصله نداریم چون می‌خواهیم یک شبه ره صد ساله برویم. اغلب مضطربیم و چنان رفتار می‌کنیم که انگار آخرالزمان است و بلایی بزرگ از آسمان بر سر ما نازل خواهد شد. ( که البته در شرایط حساس کنونی!! واقعا بلایی بزرگ از آسمان بر سر عزیزان مان می‌بارد)

شتاب زده ایم زیرا که مضطربیم. اضطراب موقعی بوجود می آید که انسان از [ریشه و دلیل اصلی] دردِ خود آگاه نباشد. حصول این آگاهی و مطرح کردن آن از جمله لوازم بهداشت روانی یک ملت است. انتقاد مانند نیشتر جراح است که آلودگی چرکین را بیرون می ریزد. ارسطو معتقد بود که نمایش آثار تراژدی یونان سبب می‌شد که همه نیروهای آزار دهنده‌ای که در درون انسان انباشته شده، رها شده و سپس آرامش حاصل شود. این رهایی را ارسطو درون‌پالایی (روان‌پالایی) یا کاتارسیس می نامد. به گمانم موقع آن رسیده که ما نیز درون پالایی خود را آغاز کنیم. (به نقل از کانال سخنرانی ها).

کاش روزی از این اضطراب جمعی آزاردهنده رها شویم...

پرسش از خویش و روان‌پالایی

درمان مبتنی بر هیجان شاخه‌ای از روانکاوی مبتنی بر دلبستگی است که به روش‌های مختلفی انجام می‌گیرد. یک نوع بسیار کاربردی آن، استفاده از صندلیِ نقش است. این روش، بیشتر با نام سایکودرام شناخته می‌شود و کار اصلی در این نوع درمان، به اوج رساندن هیجان در درمان‌جو در هنگام روایت‌ یک رویداد از زبان خودش است. رویدادی که باید آن را هم به خاطر آورد و هم در نقشی متقابل آن را بازی کند.

در این بازیادآوری و ایفای نقش، درمان‌جو و درمان‌گر در حال ساختن تجربه‌ای جدید از یک تجربه قدیمیِ ازار دهنده هستند که قرار است با واکاوی دوباره آن و تامل بر خویش از درون و سپس تامل بر خویش از بیرون، در قالب یک نقش متقابل، هیجانی را پردازش کنند که بتواند نتیجه‌ای سازنده و آرام‌بخش برای درمان‌جو داشته باشد. هیجانی که با مدیریت درمان‌گر به اوج می‌رسد و به موقع رها می‌گردد.

در کاتارسیس و آن‌چه به واسطه دو عنصر ترس و شفقت در اوج همدلی و نیز اضطراب از آن همدلی، رخ می‌دهد، محور سامانده احساس و گیرنده پاسخ، خود فرد است که اگر دست توانای هنر توانسته باشد، عنصر حیاتی کاتارسیس یعنی هم‌ذات پنداری را به خوبی به تصویر کشیده باشد؛ می‌تواند فرد را در هیجان ناشی از آن به اوج برساند و سپس به پالایش ناشی از کشمکش این دو رهنمون شود. در این‌جا از یک روان‌درمانگر چیره‌دست که بداند چه موقع باید درمان‌جو را از جنگ درونی خویش نجات دهد و چه موقع باید او را در شعله‌ور ساختن آتش آن هیجان کمک کند، خبری نیست. شاید تنها تفاوت همین باشد.

اما پرسش اصلی در این مقایسه و آن‌چه می‌خواهم به آن بیشتر بپردازم این است که آیا تعادل ناشی از به اوج رسانی در درمان مبتنی بر هیجان و یا همدلی و ترس برآمده از عنصر کاتارسیس در یک اثر هنری، الزاما به معنای یافتن پاسخ و رسیدن به آرامش است؟ که اگر چنین نشود، کاری ناتمام مانده است؟ و بعد از آن باید بپرسیم که اساسا در این‌جا مراد از آرامش چیست؟ آرامش درونی ما از خویش یا دنیای اطراف‌مان ؟

در جریان یک کشمکش درونی که جدالی از نوع دیالکتیک و بیان احساس را مشاهده می‌کنیم، در حال واکاوی سطح‌های مختلفی از خویش در مواجهه با یک رویداد واحد هستیم. این خودکاوی اگر به معنای تمام و تام خود صورت گیرد و بتواند تمام پهنای وجودی فرد را مورد کاوش قرار دهد، آناکاوی حقیقی رخ داده است و این حالت، چیزی نیست جز این‌که در سطحی بالاتر از پیش و با نگاهی تاملی پرسشی از نوع واقعه و رویداد را به پرسشی از نوع وجود گره می‌زنیم و این نبرد درونی را با قدم گذاشتن در یک دنیای پهناور از ساحت وجود به پایان می‌بریم. آن‌چه پس از این کشمکش برایمان حاصل می‌شود، بی‌شک آرامش‌بخش و تعادلی است اما لزوما به معنای رسیدن به یک پاسخ مصرح و قاطع نیست، زیرا در این مقام، آن‌چه به ما آرامش می‌دهد، تسلط خویشتن ما در فرایند تحلیل آن رویداد است و نه پاسخی به یک رویداد تجربه شده در گذشته و این من تجربه شده جدید، یاد می‌گیرد که خود را در سطحی نقادانه‌تر و فراتر از گذشته تحلیل کند و این همان هنر اصلاح سبک پردازش هیجان است.

می‌توان گفت پرسش از خویش، به عنوان سخت‌ترین پرسش زندگی، هم‌زمان دارای دو عنصر کلیدی ترس و شفقت است که اگر مرز بین آن‌دو تفکیک نشود، و اگر فرد درک درستی از میزان وزن‌دهی هر یک در موقعیت‌های مختلف نداشته باشد، دچار غرور و یا حسرت و درماندگی ناشی از خودشفقتی بی‌اندازه و ترس و اضطراب نابجا خواهد شد. بنابراین تعادل واقعی در استفاده درست از این دو عنصر کلیدی است.

حال با این بیان، چگونه خود را ارزیابی کنیم که این تعادل برقرار شود؟

این ارزیابی قرار است چه چیزی را به من نشان دهد؟

من در ارزیابی از خویش چقدر به دنیای بیرون نیاز دارم؟

و پرسش آخر این که به طور کلی من آن چیزی هستم که فکر می‌کنم یا آن چیزی که دوست دارم باشم یا آن‌چه که دیگران در من می‌بینند و فکر می‌کنند که هستم؟!

من کیستم؟!...