یک دختر هستم که دنیای در ذهنم ساختم و با هر پست به کمی از اون سفر می کنم البته عاشق انیمه هستم و یک اتاکو هم هستم و همچنین یک ENFP واقعی! من یک استی هستم!(SKZ)
دنیای عجیب 12 (مای هیرو آکادمی )
(کینچیوا دوستان بعد صد هزار سال دارم دنیای عجیب 12 رو می نویسم یک کف مرتب! خودمو کشتم تا نوشتم و فکر کنم به اندازه کافی با شخصیت های مای هیرو آکادمی آشنا شدید! به نظرم همون چهار نفر کافیه بعدش اسم هر کسی رو که گفتم عکس اش را هم میزارم! و با طولانی کردن این قسمت جبران می کنم!بریم بعد صد سال برای شروع داستان! تازه ممکنه یکم ایاتو و باکوگو فحش بدن دیگه ببخشید! و قبل خوندن این قسمت به پست های قبلیم معرفی مای هیرو اکادمی سری بزنید !)
چشمام رو یواش یواش باز کردم توی تخت بودم یک چیز خیس هم روی پیشانی ام بود بهش دست زدم حوله خیس شده بود!یعنی من تب کردم؟! آخرین چیزی که یادم میاد کانکی داشت با گریه به طرفم می آمد یویی هم غش کرده بود و آیاتو هم وضع خوبی نداشت مثل من و .... بعدش سیاهییییی خب به نفعم هست دیگه به سیاه فحش ندم چون فقط دارم خودمو مسخره می کنم هرچی بیشتر میگم سیاه بیشتر سراغم میاد! ولش کن حالا من روی تختم هستم و... کانکی رو دیدم البته روی پتو که روزی زمین قبلش نشسته بود پس انقدر منتظر من بود که خوابش برده بود! من چند روز بیهوش بودم؟ بلند شدم جوری که کانکی نفهمه! با خودم گفتم یکم شیطنت بکنم بد نیست یک فکری دارم.!.....
-آخ سوختم آیییی
-حقته آقا کانکی کسی که از مریض نگهداری میکنه نمی خوابه که! به افتخار این بی مسئولیت ات روت اب جوش ریختم!
کانکی چشم هاش رخشید گفت:"تو زنده ای ! زنده ای !" و آمد که بپره بقلم که جا خالی دادم و کانکی خورد توی دیوار و له شد! انگشت اشاره ام را محکم توی هوا تکان دادم:"با یک خانم محترم که قبلش هم بیهوش بوده هیچ وقت اینطوری رفتار نکن!" کاکی با هزار بدبختی بلند شد و گفت:"غلط کردم! تا من باشم دفعه بعدی از تو پرستاری نکنم!" یقه اش را گرفتم و گفتم:"تو کی پرستار شدی؟ تو حتی بلد نیستی یک سوپ درست کنی! معلومه همین آب جوش رو یویی ریخته و خودش حوله رو گذاشته بود روی پیشونی ام فقط تورو گذاشته بالا سرم که منتظر بمونی جنابالی هم که خوابت برده!" کانکی داشت از خجالت ترس و ... می مرد! کانکی بلند گفت:"این دهنم من بسته شما سخنرانی کن!" و دستش را مثل زیپ جلوی دهنش کشید که من دیگه حرف نمی زنم! یقه ی کانکی رو ول کردم کانکی هم ول شد روی زمین گفتم:"بیا بریم بیرون کانکی خان!" و لباس کانکی رو گرفتم و کشان کشان به طرف در رفتم چقدر سنگینه اینطور که به نظر نمی رسید! وقتی رسیدیم جلوی در کانکی مثل سرباز ارتش بلند شد وگفت:"از اینجا به بعدش با خودم!" پرسیدم:"چرا؟" کانکی اب گلو یش را قوت داد و گفت:"خب آخه آیاتو اگه منو توی این وضع ببینه می کشت ام و خودت هم که میدونی الان کلا انگیزه کشت من براش هزار برابر شده!" و از در رفت بیرون! شونه ام را بالا انداختم و منم پشت سرش رفتم بیرون ... یهو چیزی بهم خورد به پشتم نگاه کردم آیاتو بود ایاتو با حالت خیلی جدی گفت:"وقتی برای تلف کردن نداریم کانکی توضیحات رو که بده میریم !زیاد وقت نداریم وگرنه مجبوریم از اول تمام راه رو تی کنیم!" سلام نظامی دادم و گفتم:"روکای !(اطاعت!)" به طرف کانکی نگاه کردم... خیلی تو حال خودش بود ... گفت:"بعدش میرن توی سریال مای هیرو و بعدش سرزمین حقیقت اونجا همه راز ها که برملا میشه هیچی + اینکه اگر یک چیزی فکر میکردی و نمی دونستی حقیقت داره یا نه چه حقیقت داشته باشه و چه نداشته باشه اون رو می بینین ولی خیلی هاشون حقیقته سعی کن قبل رفتن به دنیای حقیقت ذهنت رو خالی کنی! تو هم همین طور آیاتو به اون موضوع فکر نکن!" با خودم کمی فکر کردم یعنی چه چیزی بین آیاتو و کانکی بود که من ازش خبر نداشتم؟ ول اش کن منم زیاد فکر می کنم! بعدش آیاتو دست منو گرفت و کشان کشان من رو کشید که بریم! داد زدم:"من گشنمه مثل تو نیستم که از هوا تغذیه کنم!" آیاتو دستم را ول کرد و شترق خوردم زمین!سرم چنان درد گرفت که نگو! همنجوری که بودم دیدم ایاتو داره به سمت در میره ! یعنی چی توی سر آیاتو میگذره؟فهمیدم اگر به خودم نجنبم آیاتو خودش رفته مرحله بعدی سریع بلند شدم دوتا آبنبات که روی میز بود را برداشم و چپاندم توی دهنم و سریع حرکت کردم وقتی به پشم نگاه کردم....با قیافه کانکی روبرو
شدم که خیلی بی ریخت بود ! معلوم بود یک چیزی رو داره مخفی میکنه که روح منم ازش خبر نداره! سریع دویدم سمت آیاتو .... آیاتو خیلی توی حال خودش بود یک چیزی منو اذیت می کرد ولی نمی دونم چی! ولی هرچی بود مربوط به آیاتو بود! ایاتو سویی شرتی پوشیده بود و کلاه اش را انداخته بود روی صورتش و نمی ذاشت صورتش رو ببینم! برای اینکه از اون حس حال بیایم بیرون و بتونم آیاتو را راضی کنم دو کلمه حرف بزنه گفتم :"عجیبه!" منتظر حرف آیاتو بودم که بگه نانی؟(چی؟) یا بگه چیششش و سرش رو بکنه اون ور ولی هیچ کدامش اتفاق نیافتاد!بلند تر از دفعه قبل گفتم"عجیبه!" ولی باز آیاتو چیزی نگفت این دفعه هوار زدم:"صدای منو میشنوی؟"
آیاتو کلاه اش را داد پائین:"دست از سرم بردار تو نمی دونی قراره چه اتفاقی بیافته!" و بعد کلاه اش را کشید روی صورتش و رفت! دویدم که بهش برسم و فهمیدم الان وقت این حرفا نیست!یعنی ایاتو چی اتفاقی براش افتاده؟ همه چی اون طور که میخواستم پیش نرفت! ولی همچنان هم سوالم رو دارم... بهتره حتی اگه جوابم نگیرم بپرسم که خالی شم
-آیاتو
-.....(به راه رفتن اش ادامه داد!)
-امروز یکم عجیب بود وقتی بلند شدم یویی رو ندیدم!
یهو آیاتو خشک اش زد! و سرش رو انداخت پائین! گفتم:"خوبی؟"
آیاتو با صدای که انگار داره معذرت خواهی میکنه گفت:"خوبم بریم......." چه عجب یک حرفی زد! گفتم:"حالا باید کجا بریم؟" آیاتو همین طور که سرش پائین بود راه افتاد! دنبالش دویدم حتما می پرسید چرا می دویدم؟ چون یک قدم آیاتو برابر با 15 قدم من بود! یعنی دو قدمش برابر با 30 قدم من 3 قدمش برابر45 قدم من 4 قدمش...ولش کن جا ماندم! رفتیم و رسیدیم به یک گوال بزرگ! گفتم:"باید بپریم توش؟" آیاتو جوابم رو نداد و فقط عمل کرد! پرید توش !مگه من چاره دیگه ای هم داشتم؟ منم پرسیدم توش ... خیلی بزرگ بود هرچی بیشتر صبر میکردم ارتفاع اش بیشتر می شد در حدی که داشتم از ترس جیغ می کشیدم! حتی آیاتو رو هم نمی دیدم و نور بالای گدال هم به مرور زمان داشت ناپدید می شد! همون موقع همچی سیاه شد! من حرفی ندارم شما بگین من چی میخواهم بگم دیگه!بازم سیاه!
همون موقع صدای آمد:"حالت خوبه؟" چشمام رو باز کردم و با این صحنه روبرو شدم....
یادم آمد من الان توی مای هیرو آکادمی هستم ولی درست حرف باکوگو رو نشنیدم گفتم:"حالم خوبه؟ فکر کنم یکبار منو کشتی و بعدش منو زنده کرید بعدش میگی حالت خوبه؟ تازه اون طوری که من تو رو می شناسم همیشه از کلمه های مثل نفله دیونه تل لش ات رو تکون بده و.... استفاده میکنی چرا الان اینطوری با من با انقدر احترام حرف میزنی؟" (باکوگو هیچ وقت اینطوری حرف نمزنه وقتی مثل ما حرف میزنه نهایت ادب اش هست!) باکوگو روش رو بگردوند و گفت:"زیادی گندتر از دهنت حرف میزنی!" یاد سریال افتادم خیلی باکوگو روی مخم بود بلند شدم و گفتم:"تو خودت فکر میکنی کی هستی؟" باکوگو برگشت و گفت:"زیادی بهت رو دادم!" و با انفجار حمله کرد طرفم منم یک متر پرت شدم عقب! حالا سوال اصلی اینجا بود... کوسه ی من چیه؟ خب میدونم مسخره میاد ولی پرسیدم:"کوسه ی من چیه باکوگو؟"
باکوگو داد زد:"نفله ی چیبی(فسقلی) چه داری میگی خودت میفهی؟ نمی دونی کوسه ات چیه اون وقت با من درافتادی؟ فکر کردی کی هستی؟ خودت کوسه تو نمی دونی انتظار داری من بدونم؟" گفتم:"اصلا تو منو از کجا پیدا کردی ؟ من کجام؟" باکوگو دیگه داشت می ترکید:"من چمدونم ! تو رو یک تبهکار گرفته بود و داشت غرق ات میکرد توی آب منم ترسوندم اش و فرار کرد همون بهتر که می ذاشتم غرق ات کنه!" پس بگو چرا لباسم یکم خیس بود! برگشتم و گفتم:"تو چرا کمکم کردی؟" باکوگو سرش رو کرد اون ور:"چون چ چسبیده به را!" و رفت !وا! یک دقیقه وایسا! چرا من همه چیز رو یادمه؟ آیاتو کانکی یویی گوداله شیرو و .... چرا؟ چرا مثل دفعه های قبل مثل شخصیت ها نشدم؟ چرا؟ دیدم کسی بالای سرم آمد....
خیلی شبیه آیاتو بود گفت:"پاشو یوکی باید بریم!" بلند شدم و دنبالش راه افتادم:"آیاتو؟"
-چیششششش
-واقعا خودت شدی آخ جون!
-حالا هدف ات درگیری با باکوگو چی بود؟
-داشتم ازش می پرسیدم کوسه ام چیه!
-چیز دیگه ی هم هست؟
-خب راستش همیشه توی سریال خیلی از دستش حرصم می گرفت!
-پس بسپر اش به من!
-مگه تو دعوای ی پسرونه هم میکنی؟
-پس چی؟ تو جای که من زندگی میکردم دعوا بلد نبودی کارت ساخته بود! بعدشم من خدای اینکارام!
-چی بگم والا!-_-
بهش نگاه کردم ... داشت دنبال باکوگو راه می افتاد!
-چرا دنبال باکوگو راه افتادیم؟
-ببین تو دو روز تمام بیهوش بودی!
-نانی؟(چی؟)
-همین که گفتم! بعدشم من فهمیدم ما دانش آموز های اتقالی به کلاس 1Aهستیم ! تازه فهمیدم کوسه مون چیه!
-شما دوتا چه جونوری هستین؟
-مثل خودت ابر انسان!
-نه با تو نیستم با اون چیبی(فسقلی) مو سفیده تو از کجا کوسه اینو میدونی ؟ و شما دانش آموزان انتقالی هستین؟ اسم منو
-پس داشتی به حرفمون گوش میکردی!
- باکا ی چیبی( احمق فسقلی) جواب منو بده!
-چرا باید جواب تو رو بدم؟
حالا میفهمم دعوای پسرونه چیه! اول با تیکه شروع میکنن بعدش می افتن به جون هم! البته من دخترم و چیزی از این چیزا سر در نمیارم(چون واقعا دخترم نمی دونم دعوا های پسرونه چه جوری !) و تا همین جا همین قدر دستگیرم شد! به آیاتو و باکوگو نگاه کردم دیگه یواش یواش به سوی کتک کاری بودن ترجیح می دادم از اونجا برم! وقتی داشتم می دویدم به پشتم نگاه نکردم که انفجار بزرگی رخ داد و ... فقط رفتم دویدم سمتUA چون توی سریال دیده بودم چه طوری میرن UA(مدرسه ی قهرمانی در مای هیرو آکادمی که میدرویا میره توش!) پس اون دوتا رو ول کردم و دویدم سمت UA
توش از بیرون خیلی باحال تر بود! کسی گفت:"میتونم کمک تون کنم؟" گفتم:"ممنون میشیم!" و برگشتم...
متعجب شدم! فقط می دونستم نباید سوتی بدم!گفتم:"لباس تون با بقیه فرق داره میشه بپرسم چرا؟" میدوریا سرخ شد:"آخه الان کلاس قهرمانی داشتیم! حالا میتونم کمکی بهتون بکنم؟" گفتم:"من دانش آموز انتقالی..." میدوریا سریع گفت:"چه جالب من میدوریا ایزکو هستم بهمون گفتن دانش آموزان انتقالی رو راهنمایی کنیم به کلاس مون لطفا دنبال من بیا!" و رفت منم دنبالش راه افتادم .... تا اینکه وقتی میدوریا در کلاس را باز کرد با این صحنه روبرو شدم...
اون یارو گفت:"خیلی خوشحالم ..!" مثل دیوانه ها بود! جیغ کشیدم! یکی زد تو سرم و گفت:"جیغ نزن نفله اون خنگول هم همیشه اینطوریه!" لازم نبود به پشتم نگاه کنم معلوم بود که باکوگو هست! ایاتو پشت اش سرش گفت:"حواست باشه چه غلطی میکنی جوجه فکلی!"
-حواست باشه چی میگی گرگ سفید!
-باشه جوجه فکلی!
-به من نگو جوجه فلکی باکا!(احمق!)
-تازه چه فحش های راحتی بلدی تازه کاری؟
-ای.....
-برو.....
-........
-.......
-.....
(خودتون توی ذهنتون بگین دیگه چی میگن من جرئت نوشتن اش را ندارم!)
یکی از پشت سرم گفت:"دعواتون تمام شد؟ گشمنه بریم نهار!"
من بدون اینکه پشتم رو نگاه کنم جوابشو دادم:"نبابا حالا حالا ادامه داره...!"
گفت:"شما دانش آموز انتقالی هستین؟" برگشتم...
گفتم:"همون دیونه چند دقیقه پیش؟"
گفت:"شاید چشمات اشتباه دیده من دیونه نیستم فقط باکوگو روی هر کس اسم میزاره منو دیونه صدا میکنه!من کامیناری دنکی هستم! راستش وقتی الکسریته زیادی استفاده می کنم این شکلی میشم!"
گفتم:"پس کوسه ات الکسریته است! منم یوکی هستم!" و دستم را آوردم جلو اونم خوشحال شد و دست داد! بعد به میدرویا گفتم:"اینجا معلم نداره؟" میدوریا:"ببین معلم مون..." یهو چیز های شبیه باند دور آیاتو و باکوگو پیچید!
صدای گفت:"8 ثانیه بهتون فرصت دادم حرفاتون رو با دانش آموزان انتقالی بزنین درسته تقریبا نزدیک یک ساله پیش هم هستیم ولی من عوض نشدم!" میدوریا:"ایشون آیزوا سنسی(استاد ،معلم) هستن!" گفتم:"لباس های ما هم آماده هستن؟" آیزوا سنسی گفت:"دست راست رختکن دخترا سمت چپ رختکن پسرا!" وقت و تلف نکردم و لباس هام مو پوشیدم...
بعدش من توی گوش آیاتو گفتم:"آخر نگفتی کوسه من چیه!" بعدش سرخ شدم لباس آیاتو زیادی...
شیطانی بود!
آیاتو در گوشم گفت:"نوع : Emitter
توضیحات :از چند بخش تشکیل می شه اول سفید بعد سبز بعد زرد بعد قرمز و دراخر هم مشکی
درجه قدرتشون هم به همین ترتیب زیاد می شه
ضعف : نمی تونید بیشتر از چند دقیقه تو حالت سیاه بمونید میمیری
هر چی درجه قدرت شمشیری که می خواید بالا تر بره بعد از مدتی خون بالا میاوری
برتری : درحالت مشکی می تونید با هر کسی مبارزه کنی و پیروز شی!"
من دهنم باز موند :"جان من؟"
چشماش رو چرخوند :"جان تو!"
-حالا کوسه ی تو چیه؟
-به تو چه!
-لابد انقدر کوسه ات ضعفیه که کم میاری ! بخواطر همین نمیگی !
-باشه حالا که مغرور شدی بهت می گم!
ایاتو پوز خندی زد و ادامه داد:"نوع مال من : transformation
توضیح : دندون های نیش بلند درمیارم - چشم هام قرمز می شه - دو تا شاخ کوچیک درمیارم
ضعفم: وقتی از حالت شیطانی ام در میام نیاز به خون داریم!
قوتم : توانایی هیپنوتزم داریم و تقریبا هر کاری که یه شیطان بتونه انجام بده منم هم می تونم انجام بدم!"
داشتم مثل چی گریه کردم یک دقیقه هم جلوی آیاتو دوام نمیارم! آیاتو گفت:"گریه نکن من تورو نمی کشم کسایی مثل باکوگو رو می کشم!" بعدش آیزوا سنسی اعلام کرد که کلاسا تمام شده و می تونین برین به خوابگاه هاتون! مگه خوابگاه مال فصل 3و4 نبود؟ شاید ما آمدیدم فصل 5! رفتم توی اتاقی که بهم دادن...(من عکس نذاشتم البته خودتون هر جوری دلتون می خواهد میتونین تصور کنید!)
روی تخت دراز کشیدم چه جای باحالی! بلند شدم و رفتم سمت یخچالی کوچیکی که اونجا بود از توش کاپ کیک برداشتم(حالا نمی دونم واقعا توی ژاپن کاپ کیک هست یانه!) و انقدر که گشنه ام بود یکجا همشو خوردم! بعدش صدای در آمد در رو باز کردم...
گفت:"تودورکی شوتو هستم میخواستم بگم که ما یک جای داریم که همه مون توش جمع میشیم و صحبت می کنیم اگر دلت خواست میتونی بیای!" گفتم:"حتما و ممنون که بهم گفتی!" تودورکی گفت:"چه پر انرژی!" من لبخندی مصنوعی تحویلش دادم و در اتاق را بستم! حالا چی بپوشم؟ بالاخره بعد هزار زحمت و دو دل بودن لباسم رو انتخاب کردم!
بعدش دیدم که...
کامیناری گفت:"یوهو خیلی خفن شدی !میای یک دست ps4(بازی کامپیوتری!)بازی کنیم با شرط بندی؟ مثلا هر کی برد باید اتاق اون یکی رو جمع کنه؟" گفتم:"اتاقم در انتظارت است!"کامیناری پوزخند زد:"حالا میبینیم کی بازنده است!" گفتم:"خواهیم دید!" همون لحظه ...
یکی گفت:"مسابقه دارید با شرط بندی بدون داور؟ من آشیدو مینا داور تون میشم حرفم نباشه! تماشاچی ها سر جای خود!" به آشیدو گفتم:"اما کسی اینجا نیست!" بعدش یهو دیم همه اونجان! قشنگ ضایه شدم!
مینتا گفت :"من که میگم کامیناری میبره!"
جیرو گفت:"اما من میگم یوکی میبره!"
کریشیما:"منم دوست دارم کامیناری ببره اما ما نمی دونیم کوسه ی یوکی چیه و توی چی مهارت داره پس نمیشه دست کمش گرفت!"
باکوگو:"همه تون خفه شین! یوکی میبره و وقتی میگم یوکی میبره یعنی میبره! حتی حاضرم شرط بندی هم کنم!" همه درجا دهن شون رو بستن! چون فهمیدند یکم دیگه روی مخ باکوگو برن کار شون تمامه! بازی رو شروع کردیم...
حمله ،دفاع ،حمله ،جا خالی، امتیاز ،حمله، امتیاز منفی و ...
تا اینکه یهو صدای آژیر خطر آمد همه در حالت آماده باش درآمدند!
همون موقع آیزوا سنسی در رو محکم باز کرد:"تو دردسر افتادیم! زندان تبهکارا درش باز شده (زندانی که تبهکار ها رو برای دستگیری می برن اونجا تا بمون تا ابد !) و تمام تبهکارا ریختن توی شهر ! باید سریعا شما ها رو به یک جای امن ببریم! سریع دنبالم بیاین!"
(سایونارا! امیدوارم از این پست خوب بوده باشه و اینکه ببخشید دیر شد! سعی کردم با طولانی کردنش جبران کنم!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقد و بررسی انیمه a silent voice
مطلبی دیگر از این انتشارات
ظلمهایی که به خود میکنیم
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی انیمه"عاشقان شیطانی"