یک دختر هستم که دنیای در ذهنم ساختم و با هر پست به کمی از اون سفر می کنم البته عاشق انیمه هستم و یک اتاکو هم هستم و همچنین یک ENFP واقعی! من یک استی هستم!(SKZ)
دنیای عجیب 13 (مای هیرو آکادمی ادامه..)
همون موقع آیزوا سنسی در رو محکم باز کرد:"تو دردسر افتادیم! زندان تبهکارا درش باز شده (زندانی که تبهکار ها رو برای دستگیری می برن اونجا تا بمون تا ابد !) و تمام تبهکارا ریختن توی شهر ! باید سریعا شما ها رو به یک جای امن ببریم! سریع دنبالم بیاین!" همه شوکه شدن ولی همون موقع آیدا تنیا(مبصر یا نماینده کلاس) گفت:"بچها وقتی برای تلف کردن نداریم سریع حرکت کنید!"همه به حرفش گوش کردن و دنبال آیزوا سنسی راه افتادیم به بیرون یک نگاهی انداختم...... بیرون خیلی وحشتناک بود یهو چیزی مثل گلوله آتشین به طرفم آمد ! ولی بعدش با دیواری یخی متوقف شد به کنارم نگاه کردم تودوروکی بود! تودورکی گفت:"بعید میدانم کوسه ات به درد دفاع بخوره میتونی کنار من باشی تا آسیب نبینی !" سرم رو تکان دادم و رفت کنارش بعدش باهم شروع به دویدن کردیم به تودوروکی گفتم:" نمیشه اینطوری پیش بریم!ما نیاز به نقشه داریم!" تودوروکی همون طور که داشت پلی یخی درست میکرد برای رد شدن از جا های خراب گفت:"نقشه از کجا بیاریم؟" بهش گفتم:"من یک نقشه دارم به میدوریا و باکوگو هم نیاز دارم!گوش ات رو بیار..!" و بعدش نقشه رو به میدوریا و باکوگو هم گفتیم و خودتون شاهد واکنش هاشون باشید!....
واکنش باکوگو...
باکوگو:"ها؟"
من:"حالت خوبه باکوگو؟"
باکوگو:"آها!"
واکنش میدوریا.....
میدوریا:"گند می زنم بعدش من جرئت دوباره کار کردن با باکوگو رو ندارم!"
من:"هر کاری میخواهی برات انجام می دهم فقط لطفا!"
میدوریا:"اه ..... باشه-_-!"
پس اوکی شد!........................
قهرمان کش:"باید اول برم سراغ اون عینکی هنوز داغ کشتن اش در دلم مونده!"(در فصل دو آیدا و میدوریا و تودوروکی با قهرمان کش می جنگن و قهرمان کش میخواسته آیدا تینیا را به دلیلی که باید ببینید بکشه!)
یارو عضلانیه(توی فصل 3 میدرویا باهاش میجنگه ولی اسمش یادم نیست اسمش رو کذاشتم یارو عضلانیه!):"منم دلم میخواهد با اون پسر مو سبز بجنگم این دفعه بدون بازی اون خیلی قویه!"
هایساکای:"دوستان بهتره با نقشه پیش بریم بدون نقشه فرقی با شیگاراکی نداریم من یک نقشه دارم!"و نقشه رو بهشون میگه!(هایساکای در فصل 4 با میدوریا میجنگه!)
تبهکار جنتل مند(در فصل 4 میدوریا باهاش میجنگه!):"من میخواهم افتخار جنگ دوباره با میدوریا را داشته باشم!"
هایساکای :"من برم وسایلش رو آماده کنم !"
یارو عضلاینه:"اون چیه؟"
بعد انفجار بزرگی رخ می دهد و باعث میشه ما از چشم دشمنان غیب بشیم! حالا که این همه کوسه جلومونه و ما بعضی هاش رو می شناسیم بهتره که باهاشون در نیفتیم پس ما ضد حمله می کنیم نه حمله ! بعدش نوبت میدرویا بود که توجه جلب کند!
آلمایت:"ایزوا اونها معرکه هستن!"
آیزوا:"بس کن آلمایت اونها دارن برامون وقت میخرن بهتره ما دانش آموزان را خارج کنیم!"
المایت:"باشه من الان کمک تون...!"
آیزوا:"تو خودت رو نگه داری برای همه مون بسه!"
المایت:"ای بابا!"
میدوریا :"دارم سعی می کنم مثل چراغ قوه عمل کنم ولی افنجار داره کم میشه!"
باکوگو :"خودم ردیفش می کنم نفله!"
توردوکی:"پس عجله کن اینطوری نمی تونیم جلوشون رو بگیریم!"
باکوگو:"شینههههههههههههههه!(بمیررررررررررررر!)"
بومممممممممممممممممم
بیشتر تبهکارا دنبال میدرویا راه می افتند و توردوکی یواشکی یخ شون میزنه منم با شمشیر سفید نصف شون میکنم! خیلی تبهکارا بودن و من درست می گفتم نمیشه تکی با هر کدامشون جنگید! ولی ما خیلی از تبهکار ها را گیر انداختیم!ولی تبهکارای باهوشی مثل تبهکار جنتل مند،یارو عضلانیه،قهرمان کش وهیساکای غیب می شوند!
بعدش صدای جیرو میاد:"ما هم کمک می کنیم!"
سرو:"ما میتونیم نقشه تون رو افزایش بدیم!"
بعد دیدم که همه هستن!
و قرار شد باکوگو،میدوریا،آیدا،اوراراکا،کامیناری،مینتا حواس تبهکار ها را پرت کنند!
من(یوکی)،تودوروکی،آیاتو،جیرو،کریشیما،سرو،آشیدو،توکویامی تبهکار ها را گیر می اندازیم!
بعدشم کسایی که موندن یارورزو ، هاکاگوره ، شوجی وساتو تهبکار ها را به پلیس و قهرمان ها می دهند!
قهرمان های حرفه ای هم به همین دسته ها تقسیم می شوند و جنگ بین قهرمان ها و تبهکار شروع می شود!
وقتی دیدم یکی از توپ ها مینتا به تبهکاری چسبیده سریع از وسط نصف اش کردم! همون موقع صدای خرچی شنیدم به پشتم نگاه کردم....یک تهبکار میخوساته با چاغو بهم حمله کنه ولی حمله اش توسط یخ دفع شده یعنی تودوروکی نجاتم داده! گفتم :"مرسی تودوروکی!" تودروکی گفت:"قابلی نداشت!" و به جنگ ادامه دادیم....
(الان باید جنگ رو ادامه اش رو توی ذهن تون تصور کنید!)
بعد 3 ساعت ،جنگ تمام شد ....
تودوروکی:"آفرین یوکی بدون نقشه ی تو هرگز برنده نمی شدیم!"
لبخندی تحویلش دادم:"اگر همکاری بقیه نبود این نقشه به هیچ دردی نمی خورد!"
و همه فریادی از شادی سر دادن ! ما جنگ را برده بودیم! بعدش دختر حبابی(قهرمان حرفه ای در فصل 4) می گوید:"مشکلی داریم!"
آیزوا:"چه مشکلی دختر حبابی؟"
دختر حبابی:"پاک کننده ی بزرگ(اسم قهرمانی آیزوا سنسی) چند نومو فرار کردند تبهکار های هم مثل جنتل مند،یارو عضلانیه،قهرمان کش وهیساکای و لیگ تهبکارانی که توی اردو بازداشت شدن توی لیست اسامی دستیگر شده الان نیستن!"
آیزوا:"اونها جزو باهوش ترین تبهکار ها هستن و به سختی دستگیر شدن!"
میدوریا( حرف زدن های تند اش یا همون (ور ور هاش) شروع می شود!):"حتما یک هدفی داشتن یا می دونستن که نقشه ی ما اینه ولی باگروگان گرفتن ما میتونستن قهرمان ها رو تسلیم کنن اما چرا کسی رو گروگان نگرفتن؟ چرا به جای پناه آوردن؟ که دوباره با لیگ تبهکاران برخیزن؟اما هایساکای و قهرمان کش از لیگ تبهکارا بدشون میاد! و چرا باید برن اونجا؟ فکر کنم سردسته شون های ساکای است! های ساکای خوب نقشه میکشه و زود عملی اش میکنه! ما حتما توی دردسر می افتیم! ولی قضیه گروگان هم یک حرفیه! معمولا کسانی که برامون عزیز هستن رو می دزدن! ولی احتمال دزدین دخترا خیلی بیشتره...!" یکی دونه زدم توی سر میدوریا و گفتم:"خیلی پر حرفی!" میدوریا دستش رو گذاشت جلوی دهنش یعنی نمی دونسته داره بلند بلند حرف میزنه و ما می شنویم! عجبا!
همون موقع باکوگو گفت:"دکو گفتی احتمال دخترا خیل یبیشتره و حق با توئه چون ممکنه برامون عزیز باشن ولی برای من دخترا فرقی با پسرا...." بعد نگاهی به من کرد و گفت:"دخترا خیلی بیشتر از پسرا ارزش دارن! پس بهتره به حرف تو نفله گوش بدیم و بیشتر مواظب دخترا باشیم! بخصوص که تعداد شون کمه!" و بقیه هم با حرفش موافقت کردند ولی من اصلا ! میدونین چرا؟ چون باکوگو،تودوروکی،میدوریا،آیاتو و کامیناری سر اینکه کدامشون کنار من باشه و ازم محافظت کنه دعوا کردن! در نتیجه خیلی رفت روی مخ من و.......
داد زدم:"ساکتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت!" پسرا درجا ساکت شدن! آخیش !!
داد زدم :"خودم انتخاب می کنم با کی باشم!"
بعدش همه گیج شدن که الان با کی هستی؟ هر کی یک نظری می داد و از یکی دفاع می کرد تا اینکه من قدم اول را برداشتم و با اعصبانیت داد زدم:"کسی که من انتخاب می کنم ازم محافظت کنه کسی نیست جز........." همه گوش شون ده برابر بزرگ تر شد تا بشنون! با داد ادامه دادم:"کسی نیست................................................................................................ جز....................................................................................... خودم!" درسته شکه شدین چرا خودم رو انتخاب کردم؟ خب حوصله دعوا معوا نداشتم! بعدشم خودم از همه شون بهتر از خودم مراقبت می کنم گرچه می دونم شاید نتیجه ی خوبی نگیرم! ولی بالاخره همه قبول کردند......
راه افتادیم تا اینکه لباسم به یک میخ روی دیوار گیر کرد سعی کردم کاری کنم جلب توجه نکنه و جلب توجه نکردم ! البته میخه رو نمی دیدم چون بقیه لباسم رفته بود پشت دیوار خرابه بعدش به وضوع دیدم لباسم داره خورد میشه... یهو های سا کای از پشت دیوار آمد بیرون:"خب خب ببینید اینجا کی رو داریم!" آیزوا سنسی خیلی جلو بود و ما را نمی دید! فقط باکوگو تودوروکی بودن !
تودوروکی داد زد:"یوکی!"
و از خودش شعله آتش داد بیرون!
باکوگو داد زد:"نههههههههههه یوکی!"
داد زدم:"تاس کنه!"(کمک!)
ولی بقیه خیلی دور شده بودند فقط باکوگو تودروکی بودند!اما آن دوتا هم تا آمدند به خودشون بجنبد قهرمان کش و یارو عضلانیه آمدند جلو حد اقل برای شکست هر نفر شون 10 تا آدم لازمه! و آنها باکوگو و تودروکی رو زخمی کردند که نتوانند منو نجات بدن! و بعدش های سا کای، قهرمان کش و یارو عضلانیه منو بردن پیش بقیه! توی راه دستای منو گرفته بودن ولی فریاد باکوگو و توردوکی شنیده می شد!دیگه بدتر از این وجود نداشت!چرا شایدم وجود داشت اینکه منو اینجا بکشن! اون وقت واقعا می مردم!
******************************از زبان ایاتو****************************************************
صدای شندیخ می شد ولش کن بیشتر باید نگران دنیای حقیقت باشم ولی اگه یوکی بفهمه چی ؟ بزار یکم با یوکی حرف بزنم شاید حالم خوب شه اون همیشه یک چیز انرژی بخش داره! گفتم:"یوکی...!" دیدم نیست! به میدوریا گفتم:"تو یوکی رو ندیدی؟"
میدوریا گفت:"چرا همین چند دقیقه پیش پشت ما بودند...."
دوتای به پشتم مون نگاه کردیم هیچکش نبود!
میدوریا گفت:"باکوگو و تودورکی هم نیست!"
آیدا:" ایاتو و میدوریا سریع حرکت کنید!"
گفتم:"آخه یوکی و جوجه فکلی(باکوگو) و تودوروکی غیب شدند! تازه صدای ریزی هم می آمد از پشت!"
میدوریا:"خودشون بودن! بهشون حمله کردن هدف شون یوکی بوده!چون هم اون نقشه رو کشیده هم خیلی قوی و مهم تر از همه برای خیلی هامون عزیزه و دختره!"
به ایدا گفتم:"تو برو به آیزوا سنسی اطلاع بده ما داریم میریم و از چند قهرمان هم بخوا که بیان اونجا! باشه؟"
ایدا:"اما....... واتاشی(من)....!"
گفتم:"می خواهی کمک مون کنی؟ تنها جوری که می تونی کمک مون کنی همینجوریه!"
آیدا موافق کرد و من بال هام رو دراوردم و به سمت پشت حرکت کردم میدوریا هم با پوشش فراگیر بهم رسید
وقتی رسیدیم تودروکی و باکوگو رو زخمیو خونی خیلی داغون دیدم کمک شون کردیم وقتی داشتم تودروکی رو بلند میکردم با ناله گفت:" اونها یوکی رو...!" و بعد بیهوش شد! گفتم:"چیکارش کردن کشتن اش ؟ بردنش؟ شکنجه اش کردن؟ غیب اش کردن؟ چیکارش کردن؟" ولی سعی کردم جوری رفتار کنم که نفهمن یوکی رو دوست دارم!بعدش باکوگو با ناله حرف تودروکی رو ادامه:"دزدیدند اش .......!" و اونم روی کول میدوریا بیهوش شد! میدرویا گفت:"معلومه خیل قوی بودن! بهتره ببریمشون درمانگاه و بعدش وقتی حالشون خوب شد بریم دنبال شون شاید بدونن کجا رفتن!" موافقت کردم و تودوروکی رو کول کردم نصف راه رو نرفته بودیم که چندتا قهرمان آمدند کمک یکی از اونها اندرو(سخت بنیاد چدر تودروکی قهرمان شماره 2) گفت:"چه بلای سر تودروکی آوردین؟" گفتم:"ما بلای سرش نیاروردیم اونها می خواستند یوکی یکی از دختر های محبوب لاس رو به دزدن اونها هم آمدند جلوشون رو بگیرن ولی تبهکار ها خیلی قوی بودن!"اندرو همون طوری که تودروکی رو از روی کولم بر می داشت گفت:"مگه جنگ تمام نشد؟" گفتم:"چرا ولی تبهکارای حرفه ی مثل قهرمان کش، های سا کای و... فرار کردن و نقشه کشیدن! " اندرو زیر لب گفت:"امان از دست این بچه ها!" و توردوکی رو برد قهرمان شماره 10 نهنگ قاتل هم باکوگو رو برد! و ما هم همراه شون تا بیمارستان رفتیم....
******************از زبان یوکی********************************************************************
وقتی نگاهی به دور ورم انداختم دیدم که دستام به دیوار زنجیر شده! همه جام هم خونی و زخمی بود و اصلا حال نداشتم ولی باید فرار کنم! گفتم:"شمشیر سفید.." آمد توی دستم و بعد غیب شد و خون سرفه کردم معلوم بود چیزی بهم زدن که منو ضعیف کنه در حدی کنه کم ترین درجه ی شمشیرم رو هم نتوانم احضار کنم و ازش استفاده کنم! فکر همه جا اش را کردن! حالا چیکار کنم؟ ناگهان صدای آمد:"دلم نمی خواهد کمک تون کنم ولی...." و آمد توی نور شیرو بود! گفت:"دل نمی خواهد خودم زنجیر ات را باز کنم ترجیح می دهم اونها اینکار رو کنن! ولی بهت میگم که تنها کاری که کنی اینکه جم نخوری چون این زنجیر ها از عصاره وجودت تغذیه می کنند تا بتون زمان بیشتری تو رو نگه دارن و اگه تکون بخوری خون ات جا به جا میشه و زنجیر هاوسوسه مشین که دیوانه وار عصاره وجودت رو بخون!" و توی تاریکی غیب شد ... یعنی میشه یک نفر انقدر بد باشه؟ بعدش دیدم های سا کای به طرفم می دودبعدش نشست تا زنجیر ها را باز کند:"با از اینجا ببرمت برای ادامه نقشه ام به تو نیاز دارم...." و یهو روی زمین ولو شد مثل اینکه چیزی به سرش خورده پشت به بالا سرم نگاه کردم.... آیاتو بود! آیاتو گفت:"گومن ناسا ئی که دیر کردم! گوشین پائی ناکو!" (متاسفم که دیر کردم!نگران نباش!) نشست زمین که دست راستم رو باز کنه همون موقع باکوگو رسید و نشست زمین که دستم چپم رو باز کنه و گفت:"بوکه(احمق) نگرانم کردی!" انقدر بدنم و ذهنم درد میکرد که حتی نمی توسنتم جواب شون رو بدم یا سرمو تکون بدم! بعد از اینکه زنجیر ها باز شد با ناله گفتم:"خودم راه میرم!" و بعدش خودم راه افتادم ولی دو قدم برنداشته بودم که افتادم زمین.... نه یک چیز نرم تر از زمین ! با بالای سرم نگاه کردم تودوروکی بود! تودروکی گفت:"سومی ماسن (ببخشید) انقدر دیر آمدم و باعث زجر کشیدنت شدم!"لبخندی زدم و گفتم:"واتاشی وا گنکی دسو!(من خوبم!)" و بعدش همه چی سیاه شد! احتمالا بیهوش شدم! ولی یک سوالی از شما دارم چرا وقتی بیهوش میشیم یا چشمامون رو می بندیم همه چی سیاه میشه؟ چرا قرمز نمیشه؟ چرا آبی نمیشه؟چرا سفید نمیشه؟ من این سوال از دنیای عجیب 5 دارم ازتون می پرسم و ج.اب نمی دهین بگین دیگه!(الان شما میرید تحقیق می کنید و دهان یوکی باز می مونه که {}({}جای اسم تونه !)چقدر خفنه! نه الان لازیم نیست توی نظرات بگین فقط
یوکی:"آهای خانم نویسنده چی داری میگی؟"
من:"هرچی دوست دارم اگر زیاد بخواهی اینطوری کنی کاری می کنم توی داستان درس عبرت بگیری!"
یوکی:"شما گلی شما عالی !من دیگه هیچی درباره سیاهی نمی گم میزارم خود خواننده ها تصور کنن!"
من:"آفرین یوکی پس بریم سر داستان مون!")
چشمام با چیزی خیس شد... چشمام رو باز کردم دیدم باکوگو داره گریه می کنه!(تصورش خیلی سخته!)گفتم:"نمی دونستم گریه هم میکنی!"باکوگو وقتی دید بهوش آمدم گفت:" من اصلا گریه نمی کردم!حتما اشتباه دیدی!"گفتم:"چرا آقای باکوگو خودم دیدم داشتی گریه میکردی!" باکوگو گفت:"لعنتی!"
و بعدش همه آمدند و ایتاو برای همه قضیه رو گفت و همه حاضر شدن بهامون توی دنیای حقیقت بیان!
مطلبی دیگر از این انتشارات
طنز انیمه ای
مطلبی دیگر از این انتشارات
پانزده عنوان برتر برای آشنایی با دنیای انیمه ژاپنی
مطلبی دیگر از این انتشارات
دفترچه ی مرگ دو؟/نقد و بررسی انیمه i want to eat your pancreas