یک دختر هستم که دنیای در ذهنم ساختم و با هر پست به کمی از اون سفر می کنم البته عاشق انیمه هستم و یک اتاکو هم هستم و همچنین یک ENFP واقعی! من یک استی هستم!(SKZ)
دنیای عجیب 4
(دوستان سلام مجدد میخواهم بگم متاسفانه فقط دو نفر در نظر سنجی شرکت کردند! و من بعضی هاش رو خودم تصمیم می گیریم)
قلبم آمد توی دهنم ! چی اولین مسابقه من ؟ چرا فقط من؟؟؟ بعدشم روی شونه آیاتو ولو شدم!
سنسی رین بدون توجه به من ادامه داد:"یوکی چان VS آیاتو کون !"
×_× چییییییییییی؟ من باید با آیاتو مسابقه بدم؟ من من ؟ چرا من؟ چرا آیاتو؟ چرا؟ همون موقع روی ولو شدم روی زمین (چمن زمین بازی) قلبم به ساعت داشت می ریخت ! حتی رنگ از روی آیاتو هم پریده بود و مثل گچ سفید شده بود! آیاتو آرام بهم نزدیک شد و گفت:"حالا بشین شاید اشتباه شنیده باشیم یا سنسی رین اشتباه گفته باشد! پاشو دیگه!" چاره ای نداشتم بلند شدم ولی هنوز حالم بد بود ! سنسی رین تا قیافه های من و آیاتو رو دید به خودش آمد:" بچه ها بزارین لیست رو چک کنم شاید اشتباه گفته باشم !" بعد کمی نگاه کردن از لیست به من نگاه کرد که ینعی ببخشید اشتباه گفتم ! سنسی رین ادامه داد:"معذرت میخواهم تغیری رو برنامه پیش آمد ! یوکی چان VS ساکورا چان ! " حالا این ساراکو هر کسی میخواهد باشد باید پیداش کنم ! همون موقع صدای آشنای آمد:"گفته بودم موهای خوشگلی داری!" برگشتم همون دختر مو باف بود ...
دختر موباف:"اسمم من ساکورا ست باید باهم مسابقه بدیم ! مو خوشگله..." و لبخندی طعنه آمیز زد! و پاشد رفت ! نفسی دادم بیرون ینعی آخیش نزدیک بود سکته کنم ! ولی یویی آیاتو هم طوری بهم نگاه میکردن گفتم :"چیه زل زدین اینجا چیزی برای زل نیست ها! راستی راحت شدم حریف راحت گیرم آمد " یویی با حالت پریشونی گفت:"آخه ساکورا بچه قلدور کلاسه! هیچ کس نتونسته تا حالا شکستش بده!" چیییییییی؟ دختر مو باف(یوکی به ساکورا میگه دختر مو باف) بچه قلدور کلاسه؟؟ مگه میشه؟؟؟؟اون که انقدر مهربونه و صورتش لطیفه بچه قلدوره؟؟؟ چه جوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یهو یک فکری به سرم زد بدو بدو رفتم و در گوش سنسی گفتم و اونم با کمال میل قبول کرد ! سریع رفتم ! کم وقت داشتم فقط 5 دقیقه ولی من حاضرم و آماده ! چون فقط کافی بود اون گردنبند رو بندازم !خب راستش من یک عالمه اسحله و لباس درست کردم که همشون هم عالی بودن ولی نمی شد همشو بیارم پس با استفاده از دفتر چه خاطرات مامانم(مامان یوکی جادوگر بوده) همه لباس ها و اسلحه ها رو توی گردنبند کردم ینعی به هر کدامش فکر کنم میاد توی دستم ولی باید قوی تر این حرفا بشم چون یویی و آیاتو کاربردی لباس شون رو گفتن و خیلی خفن تر از مال من بود ولی تصمیم اینکه از اول از همه با لباس شکارچی خون رو بپوشم بهتره ..
سنسی رین گفت:" همه برین بشنین روی صندلی ها خب همه به مانیتور نگاه کنید!"
همه درجا به مانیتور نگاه می کنند
مانیتور :
یوکی چان
VS
ساکورا چان
1،2،3،
اکشن!....
دوتا شمشیر از لباسم در آوردم بیرون همون موقع ساکورا یک چیزی شبیه نیزه به طرفم پرت کرد جا خالی دادم ولی کمی پاهام رو خراشید ! سریع شمشیر رو مثل بومرنگ پرت کردم به طرف ساکورا. ساکورا تا آمد به خودش بجنبه شمشیر دستش رو پاره کردن و خون آمد ! شمشیر مثل بومرنگ آمد سمتم و گرفتمش تا ادامه کار رو بکنم..
ساکورا لبخند شیطانی زد و گفت:" مثل اینکه دست کم ات گرفتم باید با تو مثل یک حریف بازی کرد نه یک بچه !" و به طرفم حمله ور شد و سریع یک سیلی خواباند توی صورتم ! من شکه شدم! یهو یادم آمد هر کی از خط بره بیرون می بازه یا طرف بگه خودش تسلیم شده !من که خیال تسلیم شدن نداشتم ولی اگه از خط برم بیرون...
******************************* از زبان ساکورا******************************
بعد از اینکه سیلی رو خواباندم توی صورتش، صورتش رو گرفتم البته سعی کردم به موهاش دست نزنم چون موهاش خوشگله! و کله اش را گرفتم و بدو بدو به سمت خط زمین مسابقه راه افتادم حالا هم نزدیک خط هستم چون می دونستم تسلیم نمیشه، چاره ای دیگه ای نداشتم ! پس تنها راه حلی که داشتم همین بود که سرش رو بگیرم و تا خط پایان برم فقط یک متر دیگه تا پیروزی مونده ... این صدای چیه؟
مجری:"ساکورا با تکنیکی یوکی رو به خط پایان نزدیک میکنه !"
توی دلم گفتم:"مجری زر زرو حرف نزن میفهمه نقشم چیه!"
************************از زبان یوکی (من بعضی وقتا از زبون حریف های یوکی هم می نویسم)**********
وقتی حرف مجری را شندیم فهمیدم ساکورا چه نقشه ای داره پس منم........
**************************از زبان ساکورا*************************
حالا نزدیک خط پایان شده بودیم فقط یکم تا پیروزی باقی مانده بود ! فقط یکم یکم ! حتی این یوکی هم انقدر خله که نفهمید دارم چیکار میکنم با اینکه اون مجری زر زرو حرف زد پس من برندم !:)
(ببخشید هی ساکورا هی یوکی میشه -_-)
***************************از زبان یوکی**************************************************
می دونستم که ساکورا میخواهد من را با پشت محکم بکوبد به زمین !وایسا یک ثانیه حالا !..
وقتی ساکورا میخواستم من رو پرت کنه زمین من شمشیر رو محکم توی دستش کردم ساکورا هم نیزه اش را توی پهلوم کرد و خون همه جا پخش شد منم از موقعیت استفاده کردم جا خالی دادم سریع ساکورا را با پا هول دادم به طرف خط پایان ! و همون موقع...
مجری:"برنده این مسابقه کسی نیست جز یوکی چان !"
( از این به بعد دیگه از زبان ساکورا نمیگم )بالاخره برنده شدم! هوراااااااااااااااا فقط قبلش باید برم پانسمان شم چون خیلی خونی مالی شدم دیدم یویی و آیاتو به سمتم میان که کمکم کنن لبخندی زدم و چمشانم آرام آرام بسته شد... و بعدش هیچی رو ندیم ! بجز تاریکی و ذهن خودم ....
(چند دقیقه بعد )
تنها چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم :"من کجام؟!"
صدای آشنای گفت :"آخیش زنده ای ! حالت خوبه؟"
یک نگاه کردم یویی بود کنارشم آیاتو بود! ینعی من نه بودم چی اتفاقی افتاده بود؟
گفتم:"ممنون یویی خوبم و ایاتو و یویی چرا شما اینجاین؟"
آیاتو آمد حرف بزنه اما چون یویی نگران بود نذاشت آیاتو حرف بزنه و پرید جلو و گفت!: "چیزی نشده تو بی هوش شدی چون ازت خون زیادی رفته بود! بعدشم که معلومه! آیاتو بقلت کرد و آمدیم اینجا تا پانسمان شی!"
آیاتو مثل گوجه شد:"یویی!"
بعدشم هر سه تامون خندیدم....
نشتستیم سر صندلی! مسابقه بین دوتا پسر بود که یکی شون موهای سیاهی داشت اون یکی هم موهاش آبی بود .. حوصله ام نکشید... چون با یویی و ایاتو انجمنی به نام شمشیر جادویی تشکیل دادیم ما توی این انجمن :تفریح می کنیم - تحقیق درباره موجودات که میگن به زمین آمده- تمرین برای کلاس - و در کل هر کاری که دوستا با هم انجام می دهند ! حالا چون من خونه تنهام قرار شده همیشه بیان خونه ی من !حالا من کلی کار دارم غذا درست کردن (حالا چی درست کنم ؟ من همیشه غذا حاضری می خورم !) -تمیز کردن خونه- آماده کردن وسایل- لباس پوشیدن- فضای مناسب برای تمرین جنگی- درست کردن لبتاب، اینترنت، دفتر و یاداشت - و مهم تر از همه کاری کنم همسایه بقلی های فضولم نگاه نکن ! با همین فکرا که چقدر کار دارم چرتکی زدم ...
به شهری رفته بودم در خوابم ....(بعدش از خواب بلند میشه ینعی در واقع بعد این .. خواب نیست)
آخخخخخ چی بود؟
بلندشدم(توی ردیف اول نشسته بودم) و در حدی که همه به زل بزنن گفتم :"کی بود؟؟"
آیاتو من را نشوند و گفت :"جوش نخور من بودم ! خواستم نتیجه مسابقه خودم رو و یویی رو بگم خانم خوابالو! "
با حرص گفتم:"من خابالو نیستم قراره کلی کار بکنم تازه با یک چرت که خانم خابالو نمیشیم مثل شما نیستم که سر کلاس ریاضی بخوابم ! حالا نتیجه مسابقه رو بگو!"
آیاتو خنده ای کرد :" خیلی عصاب مصاب نداری ها!"
با شیطنت گفتم:" معلومه که ندارم عصاب از کجام بیارم ؟"
و آیاتو از خنده مرد! خودم خندیدم ولی مثل آیاتو قهقه نزدم و کاری نکردم چشم همه چپ شود!
سنسی رین گفت:" خب نتیجه مسابقات رو خودتون دیدن دیگه ... اگه ندیدن از دوستان تون بپرسین!"
تا قبل از اینکه سنسی رین میتونین برین خونه تون سریع در رفتم و از زمین بازی خارج شدم اول از همه به سمت جای که می شنیدم تقریبا یک ساله خرابه است و شهرداری انقدر قولدور است که حتی به فکر پودر کردنش نکردن چون انجا نصفه خرابه یعنی جای خوبی برای تمرینه ....
خب فکر کنم اینجا مکان مناسبیه ! فقط یکم جفت جور میخواهد! بهتره چند تا شون که سالم موندن رو بردارم مثل اون تیر آهن
فکر کردن به اینجا آروم ام میکنه چون اینجا یک ماکن دور افتاده ست کسی توش نیست پر از چیز های شگفت انگیزه که همه با بی تفاوتی ازش رد میشن و میگن به درد نخوره مثل آدما خود یک شهر دور افتاده هم خودشو باور نداره.... مثل اینکه شهر های پولدار خیلی مسخره شون کردن یا حتی کار های کردن که من نمی دونم! شاید باور کردن به درد نخورن شاید فکر کردن توی این دنیا اضافن .... من برای همین متولد شدم تا کاری کنم همه خودشون رو باور داشته باشن تنها نباشن و ... خب راستش وصیت مامانم هم همین بود چون نوشته بود آرزوش اینکه بابام بالاخره برگرده و همه خودشون رو باور داشته باشن و همه بخندن ... تمام دلیل زندگی من همینه بعدش ینعی تمام تلاشم رو برای مامانم می کنم و بعدش که آرزو اش را براورده کردم... میخواهم برای خودم باشم برای خودم زندگی کنم ..... زینگ زینگ (صدای رو مخ آلارم گوشی!) وای یادم رفت الان ساعت 2:40 دقیقه ست ساعت 3 همه میان خونه ! من 40 دقیقه ست دارم ور ور می کنم! سریع وسایل که میخواستم رو برداشتم و حالا چه جوری ببرمشون ... خودشه همون وانته ! میدونم گواهی نامه ندارم ولی چاره ای دیگه هم ندارم سریع همه اون آهن قراضه ها را گذاشتم توی وانت و بعد.. وانت رو روشن کردم به خودم گفتم ایول دختر ! بزن بریم ! سریع ماشین رو راندم البته یکم هم خراب کاری هم کردم ها ! و دیدم مردم همه دارن نگاه میکن( مثل ایرانی ها که همسایه ها بعضی هاشون خیلی فضولن) خجالت کشیدم و گفتم تا صورت رو ندین در برم در رفتم آهن قراضه ..... (میخواستم از تخیل خودتون استفاده کنین و هر شکلی میخواهد باشد!)
آیاتو و یویی وارد شدن دهان شون باز مونده بود خنده ای شیطنت آمیز کردم و سینی کاپ کیک ها رو برداشتم و گفتم :"کینچیوا!"
ترجمه: در ژاپن کینچیوا همون سلام خود مون هست
حالا انقدر دهان یویی و آیاتو باز مونده بود که مطمئن بودم یکی از تیر آهن ها توی دهن شون جا میشه! مگه چیه ؟؟؟ و راهنمایی شون کردم به اتاق نشستن و تفریح ینعی داشتم از خنده می مردم چون 15 دقیقه تمام فقط توی حالت تعجب مونده بودن و هیچی نمی گفتن!قیافه هاشون عالی بود بعد 15 دقیقه آیاتو یکم خجالت کشید و گفت :"خیلی جای باحالیه حالا بریم برای .."
جیغ کشیدم:"برای جنگ!"
آیاتو :"فکر مو خوندی!"
ولی دیدم یویی هیچی نمیگه ولی بعدش..
داد زد با تعجب و حسودی:"چه جوری اینجا را درست کردی ؟ حتی توی 12 ساعت هم نمیشه همچنین جای ساخت که تو توی 40 دقیقه ساختی!"
خندی ای کردم و گفتم:"منظورت 10 دقیقه ست دیگه ؟ چون 40 دقیقه تمام داشتم فکر میکردم !"
دیگه حسادت داشت از سر و کول یویی می بارید ! به هر حال گفتم:"خب دوستان من قبل از اینکه شما بیاین درباره شون تحقیق کردم و تمام روز های هفته رو نوشتم که انجمن شمشیر جادویی چیکار کنیم ! آیاتو و یویی هر دو همزمان گفتن :"توچقدر خفنی !"
گفتم:"ما اینم دیگه! حالا بزارن براتون بخونم !
(دوستان توجه کنید در خارج روز ها با دوشنه شروع و با یکشنبه تمام می شود)
دوشنبه :تمرین جنگ و تمرین درس اضافی
سه شنبه:درست کردن اسحله
چهارشنبه:تحقیق درباره ی هیولا ها
پنجشنبه :رفتن به کتاب خونه و بازم تحقیق و تفریح
جمعه:دوباره جنگ و درس اضافی
شنبه: تفریحححححححححححححححححح ×_× :)))))))))))))))))))))))
یک شنبه : تفریحححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححح :))))))))))))))))))) ببخشید دیگه سر نوشتن تفریح خیلی خوشحال بودم !
آیاتو:"من امروز اجازه دارم تا ساعت 8 بیرون باشم !"
یویی :" منم اجازه دارم امروز تا 12 بیرون باشم !"
با تعجب گفتم :"ینعی هروز اینطوریه؟"
آیاتو :"نه من روز های فرد میتونم تا 12 شب بیرون باشم و روز های زوج تا 8! و روز های تعطیل کل روز بیرون باشم 24 ساعت!"
یویی:"منم روز های زوج میتونم تا 12 نصف شب بیرون باشم و روز های فرد تا 8! و روز های تعطیل کل روز بیرون باشم 24 ساعت مثل آیاتو!"
گفتم :"چه عالی! پس من کل هفته یکی در میان در خدمت تون هستم و فردا هر دوتا تون رو می بینم !"
... فردا صبح
سایونارا دوستان ببخشید این پست طولانی شد ... تازه ساعت های مختلف نشتسم پاش و اینکه ممنون از هر کسی که پستم رو میخونه ممنون
مطلبی دیگر از این انتشارات
تست درمورد ناروتو
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجرای اسکریپت پایتونی مخصوص اوتاکوها
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلنوشته ی یک اوتاکوی ایرانی