دنیای عجیب11(عاشقان شیطانی)

(یوکوسو(خوش آمدید) به دنیای عجیب 11 فقط قبل خوندن او برای اینگه سر درگم نشین سری به https://vrgl.ir/3lx3P بزنین!)

آسانسور گفت:"چند دقیقه وقت استراحت دارین!" و چند تا سوشی داد بیرون منو آیاتو هم شروع کردیم به خوردن سوشی

این سوشیه
این سوشیه

به آیاتو گفتم:"دقت کردی؟"

آیاتو گفت:"چیشش چی رو؟"

گفتم:"تو سریال شوالیه خوناشام رو دیدی؟"

گفت:"آره خیلی معرفه چطور مگه؟"

گفتم:"خب ما تا دقایقی پیش توش بودیم یادته تو زرو بودی منم یوکی البته یوکی توی شوالیه خوناشام !"
گفت:"راست میگی یوکی چان ! پس ما توی سریال ها یا فیلم ها میریم و حافظه مون پاک میشه یا اینکه از سریال چند شخصیت حذف می شوند و ما جاش میایم !"

یهو سوشی ها غیب شد... شیرو گفت:"کینچیوا (سلام) خانم خوشگله!" منو آیاتو دوباره دویدم دنبالش دویدیم و دویدیم تا اینکه دوباره به آسانسور رسیدیم!(یوکی به دستگاه میگه آسانسور) آسانسور گفت:"زمان تفریح تمام شده بیاید جلو و سوار من شوید!" من شونه هایم رو بالا انداختم آیاتو دوباره خودش شد:"چیششش!" (اصلا موندم آیاتو کلمه بجز چیششش هم بلده؟) بعدش دوتایی رفتیم توی آسانسور و سیاه سیاه بازم سیاه اصلا باید اسم زمین را می گذاشتند سیاه! شما هم از سیاه کلافه شدین؟ من شندیم بعضی ها فقط سیاه می بینند بعضی ها چیز های هیبنوتیزمی ! من هم سیاه می بینم هم هیبنو تیزمی! اصلا قاتی پاتیه! نمی دونم چی میبینم اصلا رنگ سیاه به جز توی رنگ آمیزی به چه درد میخوره؟؟؟؟ به من بگو رنگ سیاه به چه دردی میخوره؟ وقتی این همه رنگ شاد و قشنگ هست چرا سیاه باشه؟ یهو چیزی سرم را خیس کرد به بالا نگاه کردم داشت بارون می آمد! آیاتو هم نیست باز دفعه قبل حد اقل یک ثانیه دیدمش! به جلوم نگاه کردم عمارتی بزرگ جلو روم بود...... یادم نمیاد سریال چی بود! حتی الان اسمم هم یادم نمیاد! من اینجا چیکار میکنم؟ چرا اینجام؟ دقیقا چرا؟ همون موقع صدای دلینگ گوشی به معنای آمدن پیامک آمد نگاه کردم

فرستنده پیام:"میساکی یوئی چینیچیئو(روز خوبی داشته باشی) و در عمارت بهت خوش بگذره! " پس اسم من میساکیه! ظاهرم چی؟

حافظه ای یوکی پاک شده و اینجا اسمش میساکی هست ولی ذهنیت قبلی شو داره باید شاد باشه و اینها ولی آیاتو رو یادش نمی آید پس توجه کنید ولی بچگی و اینها رو یادش میاد
حافظه ای یوکی پاک شده و اینجا اسمش میساکی هست ولی ذهنیت قبلی شو داره باید شاد باشه و اینها ولی آیاتو رو یادش نمی آید پس توجه کنید ولی بچگی و اینها رو یادش میاد

پس باید برم توی این عمارت چه عجیب! رفتم جلو یکم با خودم فکر کردم دور از ادب نیست سرم و بندازم برم توش؟ زنگی چیزی نداره؟ پس چاره ای ندارم رفتم جلو و در رو باز کردم ... چه جای خفنی حال میده برای بازی! رفتم جلو بازم در ! در زدم جواب ندادن در زدم جواب ندان در زدن جواب ندادن! وا خب جواب بدین دیگه! پس چاره ای ندارم همینجا بازی میکنم همینجا .....(چند ساعت بعد) یهو صدای میاد :"اینجا چیکار میکنی؟"

گفتم:"ام من قرار بود برم توی این عمارت و هزار بار در زدم ولی کسی جواب نداد! منم گفتم منتظر بمونم! و شما؟ من میساکی هستم."

پسر مو یاسی سرش رو کرد و اون و با عصبانیت گفت:" همش تقصیر خودشونه جواب نمی دهن! منم سوبارو هستم و به نعفته از اینجا بری تا وقت داری! عجله کن! همین حالا! "

دست به سینه ایستادم:"اصلا تو کی هستی که به من دستور می دهی؟ سوبارو خان؟ بعدشم از قبل هماهنگ شده که.....!"

سوبارو دیوار قصر را خراب می کند :"باکا(احمق) تو هیچی نمی دونی !" یهو قلبم خورد شد و بیهوش شدم همه چی توی سیاهی فرو رفت (اگه الان حافظه یوکی بود وقتی همه چی سیاه می شد یک عالمه عصبانی می شد!) وقتی همه بیدار شدم توی بقل سوبارو بودم گفتم:"نانی؟(چی؟) تو به من کمک کردی تا دقیقای پیش که خیلی عصبانی بودی نه؟"

سوبارو چشمام رو انداخت بالا:"واکاری ماسن! (متوجه نمی شوم!)"

منم گفتم:"خب معلومه متوجه نمیشی چون خودت رو به اون راه زدی!"
بعدش سوبارو من رو به آرامی میزاره روی مبل یهو1 نفر ظاهر میشه!

به اون نفر لبخند میزنم:"سومی ماسن(ببخشید)!"

در گوش سوبارو میگیم :"اون کی هست؟"

یکی گفت :"لایتو هستم خانم خوشگله!"(از قصد میگیم ولی خودش میگه هرزه!) یهو پرت میشیم از مبل پایئن بعد یهو 4 نفر دیگه هم ظاهر میشن داد میزنم:"شما چه جونور های هستین؟" سوبارو میگه:"بهت گفتم تا وقت شو داشتی باید فرار میکردی!" داد میزنم:" تاس کنه!(کمک!)" و بعدش به سمت در رفتم دویدم باز خوبه یکم مبارزه بلدم ولی جلوی این جونور ها کم میارم! همون موقع پسری مو بنفش میگه:"ترسیدی تدی هم ترسیده بیا که خون تو بخورم !" پس خونشام هستن ! یهو دیدم چیزی به دستم خورد تنفگ بود سریع برشداتشم :"اگه جلو جلو بیای ... می کشمتتتت.....!" پسری مو قرمز میگه:"چه خشن اونو بده به من و تفنگ رو از دستم می قاپد و پسر مو قرمز و پسر مو بنفش بهم نزدیک و نزدیک تر میشن تا اینکه همه چی سیاه میشه وقتی چشمام رو باز می کنم اولین چیزی که می بینم سوبارو بود میگه:"کیوت سوکته کدازائی!(مواظب خودت باش!)" میگم :"شما خوناشام هستین؟ هر چی هم که باشین من باید خودمو به همه معرفی کنم لطفا منو ببر پیش..!" که یهو همه شون ظاهر میشن وقت رو تلف نمی کنم میگم:" واتاشی نو نامائه وا میساکی !(اسم من میساکی است!) هاجیمه ماشته(از ملاقات شما خوشوقتم!) " باورم نمی شد به یک مشت خون خوار گفتم هاجیمه ماشته! اونها هم یکی یکی خودشون رو معرفی کردن...

شو

ریجی

آیاتو

لایتو

کاناتو

سوبارو هم که می شناختم

ریجی گفت اگه سعی کنم فرار کنم میمریم! وقتی همه شون غیب شدم گرفتم خوابیدم و خواب ... سنسی رین رو دیدم!

گفتم :"شما؟"

گفت:"پروانه ها خوشگلا مگه نه؟ سنسی رین هم همین طور فکر نمی کرد؟"

سنسی رین؟ سنسی رین؟ سنسی رین! همه چی یادم آمد سریع گفتم:"شما اینجا چیکار میکنین؟" گفت:"خب تو باید عجله کنی انها منو کشتند و من آمدم به تو خبر بدم سوبارو همون آیاتو پس سریع عجله کن و کاری کن از خونت بخوره بعد یادش میاد کیه و این مرحله تمام میشه!و به تو به پنج دنیا سفر میکنی اما وقتی تو و آیاتو دارین با شیرو می جنگیدن میتونین به هر سریال یا فیلمی که دیدن فکر کنین و شبیه اش بشین و کار هاش رو انجام بدین! عجله کن که ممکنه پدر و مادر آیاتو و یویی رو بکشن!" و غیب شد گفتم:"وایسا بازم سوال دارم وایسا !"و از خواب پردیم سوبارو روش رو کرد اون ور گفت:"حالت خوبه؟" همون موقع یاد سریال عاشقان شیطانی افتادم نقطه ضعف سوبارو فهمیدیم باید تحریک اش کنم ! بلند شدم و رفتم طرف اش داد زدم:"مامانت تو رو دوست نداشت!" سوبارو افتاد و من من کرد:"چرا...!" داد زدم:"هرگز دوست نداشت ازت متنفر بود! تو بدترین بچه ی دنیای باید همون اول خودت رو میکشتی و راحت می شدی! " سوبارو عصبانی شد و داد زد:"چی میگی ! " و گردنم رو گاز گرفت! بعد یک مدت گفت:"یوکی؟" گفتم:"آیاتو خودتی دیگه؟" گفت :"معلومه!" و قرار شد دوتایی فرار کنیم و دویدم به سمت دروازه در تا جای که من پاهام جون نداشت و آیاتو بقلم کرد دویدم دویدم ریجی بهمون حمله کرد و من زخمی شدم کاناتو هم یک مشعل آتیش طرف مون پرت کرد در واقع ما با همه شون درگیر شدیم تا اینکه..... همه چی سیاهههه شدددددد باز سیاه باز سیاه به درد لای جرز هم نمی خوره! و برگشتیم توی خونه؟ صدای گفت :"من بهتون استراحت می دهم چون مرحله بعدی خیلی سخته الان شما توی خونه تون هستین!" به این ور اون ور نگاه کردم آیاتو زخمی بود منم وضع خوبی نداشتم! ولی دیدم که کانکی داره میاد طرفم و گریه می کنه یویی هم غش کرده بود و همه چی توی دل سیاهی فرو رفت......

(سومی ماسن(ببخشید) انقدر دیر شد)