دنیای عجیب2

(سلام دوستان بهتون قول داده بودم عکس از یوکی میزارم و من برای هیولا های که میاد توی داستان ازتون کمک میگیرم یا اینکه اگه شخصیتی دوست دارین بهم معرفی کنید تا وراد داستان کنم حالا بریم سراغ داستان ..)


همراه ساکی و یویی میرفتیم به کلاس 1N

یویی قبل هر چیزی وقتی ساکی حواس اش نبود گفت : "ببینم تو ینعی منو دوست خودت میدونی؟ ما اون موقع دم در 5 دقیقه بیشتر هم دیگه رو نمی شناسیم حتی فوق فوقش الان 15 دقیقه گذشته ! چه طوری بدون هیچ چیزی همین طوری میگی دوستیم حتی من بهم تنه هم زدم !

با حالتی خندان گفتم :" من بر اساس تحلیلات خودم گفتم دوستیم !"

یویی با حالتی عجیب بهم نگاه میکنه:" کدام تحلیلات ؟ تو حتی دفترچه یاداشت هم توی دستت نیست پس چه جوری؟"

با شیطنت گفتم:" دیگه دیگه ! دفترچه یاداشت من همین جاست توی ذهنم ینعی خودم و تو رو سنجیدم !"

یویی :" میشه بگی چه جوری؟"

یکم فکر کردم چه طوری ساده به یویی بگم بعدش با یک بشکن حرفمم را آغاز کردم:" ببین وقتی که به من تنه زدی معلوم شد قلدوری البته برای همه بجز اونها ی که لیقات مهربون بودن تو رو دارن چون معلومه به خیلی ها اعتماد کردی و آنها زمینت زدن و تو به همین راحتی به کسی اعتماد نمی کنی و وقتی اون سال پایینی ها دربارت حرف میزدند معلوم بود قبلا خیلی شیطون بودی و خودت را نشان می دادی ولی حالا به کسی نمیگی کتاب چی خوندی ! پس قطعا دختر باحال و خفنی هستی! "

یویی داشت شاخ در می آورد بعدش که تحلیلاتم را گفتم دهنش رو بست تا آخر البته هر وقت کسی یویی رو می دید پچ پچ میکرد و سربه سرش میذاشت و می رفت روی مخ من و ساکی !ولی روی دیگه از مخ یویی گذشته بود !یویی مثل دیوانه ها حمله میکرد و من هی میگرفتمش و سعی میکردم ساکی نفهمه !اما چه میشه کرد؟ یویی انقدر دیوانه بازی دراود که هم ساکی فهمید هم پاهام گیر کرد بهش و افتادم زمین مثل چی که تمام بچه ها زل زدن بهم انگار که خونی مالی شدم ! یکی میان جمع گفت:"دوستی با یویی عاقبت اش همینه دیگه !" و همه هرهر خندیدن ! باز دوباره بد بختی و بی آبروی روز اول مدرسه آمد سراغم ! یویی سریع آمد پیشم

دوباره قیافه اش مهربان شد!:"بیا دستت رو بده من من تو رو از این جهنم نجات می دهم !"

همه یک جا هرهر نخندیدن هیچی قهقه زدن!

(ببخشید یکم حرف بد میزنه یویی نمیشه نویسیم به نظرم از جذابیت اش کم میشه )یویی بعد از اینکه دستم را گرفت و بلندم کرد رو کرد به اونها و گفت :"چیزی زر زر کردین نفله ها؟"

همه یهو شبیه جادو غیب شدن !

بالاخره ... بعد یک عالمه سختی رسیدیم کلاس1N! خیلی اونجا باحال بود ! (توجه کنید اگه در نظر سنجی یا خصوصی یا جای بهم بگین شخصیت خود تون با اسم تون چیه میزارم تیو داستان و اگه نتونستین من چند جای خالی برای اسم شما میزارم !)

ساکی رو کرد و گفت:"یوکی چان فکر کنم تازه واردی پس بدون قراره اتفاق غیر منتظره ای هم بی افتد و پیشنهادم اینکه صندلی پشتی یویی بشین!"

سریع گفتم :"های (در ژاپنی معنی چشم یا باشه رو میده)

ولی یویی وقت رو تلف نکرد و رفت نشست من سریع جنبیدم و پشت اش نشستم

کیف رو گذاشتم و دستانم رو گذاشتم زیر چونه ام و به فکر فرو رفتم ینعی معلم چه جوریه؟همکلاسی هام چی ؟دوستانی که ممکنه بجز یویی پیدا کنم؟همش داشتم فکر می کردم که صدای از پشت سرم آمد

صدا گفت:"چه موهای قشنگی! میشه مو هاتو ببفام؟"

به پشت نگاه کردم

گفتم :"نه ممنون من همین طوری مدل موهام رو دوست دارم دستت درد نکنه!"

صدای دوباره گفت:"چه بی خبر !"

نگاه کردم....

پسری مو سفید گفت:"نمی دونی توی چه جهنمی افتادی !"

خواستم ادای یویی را در بیاورم و گفتم :" شما چیکاره باشین؟"

پسر مو سفید سرش را کرد اون ور گفت:"آیاتو هستم تو آیاتو کون(در ژاپن کلمه های برای با احترام یا راحت صدا کردن ته اسم ها میزارن مثل چان و کون)صدام کن!"

گفتم:"خوش بختم آیاتو کون من یوکی چان و دوستم جدیدم ینعی صندلی جلویی ام یویی چان هستش!"

آیاتو:"بدون قراره پدرت در بیاد ...! دارم برای این میگم مراقب خودت باشی !"

گفتم:"باشه بابا باشه ولی بهت میخوره سریال تخیلی ببینی نه؟"

آیاتو پچ پچ کرد:"آره ولی به کسی نگو چون اینجا همه میگن تخیلی الکی پلکی و زیاد اینجا کسی اعتقاد نداره که اون هیولا ها وجود دارن ! "

پچ پچ کردم:ینعی میگی اینجا کسی اعتقاد نداره؟... ولی خیلی ها کشته شدن !..."

همان موقع زنگ میخورد ! عجب چه وقتی !

که معلم وارد کلاس میشود

دارم خواب می بینم ایشون معلمه؟؟؟؟ یک نگاهی به دختر مو باف می کنم لبخندی عجیب به لب داره ! یویی رو هم که نمی بینم ساکی هم پیدا نمی کنم فقط مونده آیاتو !

پیش آیاتو پچ پچ می کنم:"گفتی که هیچ کس..."

آیاتو سریع حرفمم رو قطع میکنه با پوزخند بعدشم بلند بلند حرف میزنه از قصد:"یادم رفت بگم توی مدرسه فقط فقط کلاس 1Nبه اون جونور اعتقاد داره ...."