دنیای عجیب5

(دوستان من بعضی موقها عکس پیدا نمی کنم و مجبورم از عکس شخصیت های سریال های انیمه ای استفاده کنم واقعا ببخشید!)

فردا صبح.....

مثل همیشه اولین کاری که کردم تلوزیون روشن کردن بود! زدم کانال ورزش داشت ورزش صبحگاهی میکرد ! با خودم گفتم بهتره یکم ورزش کنم حالا به راست حالا به چپ حالا.....??

بسههه آقا پدرم اینطوری در میاد !

پاشدم رفتم دم حیاط چون قرار بود با یویی بریم دنبال آیاتو ولی هر چی به در نزدیک تر می شدم پاهام بیشتر یخ می زند تا اینکه رسیدم جلوی در و در رو محکم باز کردم و گفتم:"کینچیوا(سلام)!" که دیدم یویی...

یویی :"یوکی چان یادت رفته امروز اولین روز زمستانه؟"

نانی؟(تر جمه:چی؟) چرا من هروز رو یادم میره؟

گفتم:"نه اصلا حواسم نبود الان میریم لباس می پوشم میام که بریم دنبال آیاتو!"

لباسم رو پوشیدم و راهی شدیم به سمت خانه آیاتو ... توی راه مجبور بودیم برای چراغ سبز ماشین ها وایسیم که اونجا یویی یک لحظه وایساد منم گفتم

گفتم :"چی شد چرا وایسادی؟"

یویی:"یوکی چان میتونی یک راز را پیش خودت نگه داری ؟"

با لبخند جواب دادم :"چرا که نه!" اما مثل اینکه یویی خوشحال نبود...

یویی:"میخواستم بدونم چه طوری روحیه تو حفظ میکنی؟ چی طوری؟ چه طوری از خوناشام ها نمی ترسی ؟ چه طوری کلاس سنسی رین رو راحت می بینی؟چه طوری انقدر زود دوست پیدا می کنی؟ خب راستش منم همیشه اینو از خودم می پرسیدیم چون یک زمانی دقیقا شبیه تو بودم ... ولی بعد حمله خوناشام ها به شهر مون ،داداش کوچیکم که فقط6 سالش بود رو از دست دادم.... بعد از اون فهمیدیم بهتره توی خودم باشم بهتره عوض شم ... اما تو چیز های سخت تری رو گذروندی خیلی بیشتر از من و سخت تر از من اما بازم لبخند میزنی بازم روحیه می دهی .... چه طوری نمی تونم مثل تو باشم؟"

سخنرانی یویی من را در فکر فرو برد ... چند لحظه ای مکث کردم و جواب شو دادم:"من متولد شدم تا شاد باشم و دیگران را شاد کنم و یک روز کاری کنم که تمام مردم جهان همزمان بخندندو شاد باشند... !"

همان موقع چراغ برای ما سبز شد و رفتیم توی کوچه... آنجا تاریک بود.... باورم نمی شد آیاتو یه همچین جای زندگی کنه! همان موقع صدای وحشت ناکی آمد منو یویی انقدر ترسیدیم که هم دیگه رو بقل کردیم! و کسی از توی تاریکی بیرون آمد....

آیاتو:"شما اینجا چیکار میکنین؟"

دوتای از وحشت نتونستیم حرف بزنیم چون باور مون نمی شد اون آیاتو باشه ! ولی آخرش من هر چی زور داشتم رو جمع کردم و گفتم:"آمدیدم دنبال تو که بریم سینمااااا!" آیاتو تعجب کرد که این دوتا دو دختر چه طوری جرئت آمدن به این کوچه را داشتند؟چون تمام واحد ها یا خون خوار و آدم خوار بودند یا آدمکش بودند یا کسی رو از دست داده بودند و خلاصه حتی یک آدم درست هم توشون پیدا نمی شد! حتی آیاتو! چون اگر کسی اونجا انسان بود رفتارش خیلی به درد نخور بود آیاتو این شکلی بود ولی از وقتی با یوکی دوست شد به کلی عوض شد !این دفعه یویی کم نیاورد و گفت:"پاشو بریم 3 ساعته داری فکر میکنی!" ولی همون موقع دوتاشون رو غافلگیر کردم..

بهشون گفتم:"خب به نظر تون چطور شد آدم برفی ام؟"

آیاتو کمی فکر کرد و گفت:"چیزی برای گفتش وجود نداره فراتر از عالی!"

یویی گفت:"بریم دیر میشه سینماااا!"

منو آیاتو هردو گفتیم :"روکای (اطاعت)!"

و از کوچه عجیب خانه آیاتو خارج شدیم ..... توی راه من یک عکس نشان دادم :" من عکس آیاتو رو فتوشاپ کردم ببینین !

دوتاشون خندیدن و به راهمون ادامه دادیم....(چند دقیقه بعد)

یویی جیغ کشید:"اونهاش دارم سینما رو می بینم اونجاس!"
منو آیاتو با بی حوصله گی گفتیم:"چه شور ذوقی از تو بعید است ! آن هم برای سینما!"

همان موقع هاله سیاهی دور شهر را گرفت!

یک چیزی شبیه این
یک چیزی شبیه این

و آدم های با ماسک های ترسناک دور تا دور مون رو گرفتن!خیلی وحشتناک بود ...

آیاتو آمد که بهشون حمله کنه ولی یکی شون زود فهمید و با یک چیزی شبیه داس خراش بزرگی روی دست آیاتو داد آیاتو ولو شد روی بقل من ...

شبیه این فقط زخمش عمیق تر
شبیه این فقط زخمش عمیق تر

همون موقع یکی شو داشت بهم حمله میکرد که صدای یکی شون که خیلی وحشتناک بود گفت :"گم شین انها به شما هیچ ربطی ندارن گور تون رو گم کنید !"

و همشون مثل گربه فرار کردن ! سه تا دلیل برای اینکه اون جون مون رو نجات داد !

1- مثل این جنگجو ها است

2- میخواهد خودش ما را بکشد

3-یکی مون رو دوست داره و جون اون نفر براش عزیزه

ولی هر چی که هست میدونم مثل سردسته شون است

صدای ناشناس:"نه یوکی چان اون طور که فکر میکنی نیست من سردسته شون نیستم ! من ...!"

و ماسک اش را برداشت شبیه یک آدم معمولی بود ! هزار تا سوال ازش داشتم ... مهم ترینش رو پرسیدم :"تو کی هستی؟" آیاتو یک تفنگ به سمتش گرفت:"اون هم یکی از اون خوناشام های کثیفه باید بمیره آییی!" به آیاتو گفتم :"بس کن اینطوری ازت بیشتر خون میره !" پسر مو شرابی :"به نفعته بهش گوش کنی آیاتو کون و میشه بگین یویی چان کجاست؟"

داد زدم:"تو کی هستی و از جون ما چی میخواهی و اسمم مون رو از کجا میدونی ؟"

پسر مو شرابی :"لازم نیست بدونی فقط صدام کن کانکی!"

یویی با ترس و وحشت گفت:"گم شو موجود عجیب!"

کانکی قهقه ای شیطانی میزنه و میگه:"تو که ریس من نیستی که بهم دستور بدی! بعدشم شم تو تازه واردی! و بلد نیستی خوناشام های مثل منو بکشی! و یوکی ازت ممنونم که خوناشام ها رو دوست داری !" و دستش رو به طرف همه مون دراز کرد و همه چی سیاه شد دوباره ... وقتی بیدار شدم...

من توی چمن زاری بودم ... الان آیاتو و یویی کجاسن؟ آیاتو زخمش بسته شد؟دیگه خون ریزی نداره؟ یویی چی؟ ضربه روحی نخورده ؟خاطرات کشته شدن داداش اش آمده توی ذهنش؟ مردم دیگه شهر چی؟ آنها چی میشن؟ سنسی رین، ساکورا، ساکی ، بچه های کلاس N1؟ ینعی این اتفاق توی اخبار ها پخش شده؟ ینعی... همان موقع صدای آشنا آمد مثل اینکه کانکی بود:"چرا انقدر نگران بقیه هستی چرا به خودت فکر نمی کنی .." کانکی همین طور که حرف می زد بهم نزدیک و نزدیک تر می شد در حدی که فقط یک میلی متر مونده بود ! بعدشم منو بلند کرد !

کانکی :"حالا.....!"

و دوباره همه چی سیاه شد...

(ببخشید اگه عکسها زیاد بود آخه خیلی گشتم گفتم زحمتم به هدر نره و ممنون که این پست را می خوانید ! امروز احتمالش هست 6 اش هم بنویسیم سایونارا دوستان *ه*!)