دنیای عجیب9

قبل از اینکه بیام توی توی حیاط خونه کانکی نمی دانم چرا آیاتو بیش از حد نگران بود.... خب شیرو مگه عیبی داره؟ نکنه میترسه به بابای کانکی لو مون بده؟ نکنه اتفاقی بین آیاتو و شیرو افتاده؟ نکنه آیاتو انسان نباشه؟ نکنه کانکی بد باشه؟ باید اون کلیپ که نشان دادن رو فراموش کنم؟ به هر حال ما باید دقیقا بفهمیدیم شیرو بده یا خوب و این سخت ترین کار دنیاست!0_0 ولی یک راه حل دیگه هم داریممم من و یویی دوباره بریم اونجا و..... کانکی فکر خیالاتم رو بهم زد ...

کانکی:"یک دقیقه بیا یوکی کارت دارم....!"

بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتادم بهش گفتم:"چرا آمدی دنبال من؟" لبخند زد:"به همون دلیل که تو آمدی بیرون!" پرسیدیم:"دلیل فکر کردن به چیز های مزخرف منظورته؟"دستش رو گذاشت زیر چونه اش :"منظورت وقتی خوناشام ببخشید آدم به همه مشکوک میشه ولی خودش میخواهد خودش رو خفنه؟" بشکن زدم:"خوب فهمیدی ها! یک سوالم داشتم ازت!" کانکی :"خب بپرس!" گفتم:"برام عجیبه! مگه تو خوناشام نیستی؟ چرا یک بار هم خون ما رو نخوردی؟ خوناشام ها مگه نباید خون بخورن؟ و ... آیاتو چرا انقدر نگران شیرو بود؟" کانکی دستش رو برد سرش و گفت:"نبابا آیاتو ست دیگه! و چرا باید خون بخورن ولی همیشه نه!و خب راستش یادته اولش هی همه چی سیاه می شد؟ خب اون موقع من خونت رو خوردم البته یکمی اش رو...!" خنده ی کوچیکی کردم ولی بعدش تبدیل به قهقه شد! کانکی هم سردگم گفت:"چی شده؟ خوبی ؟ حالت خوبه؟ آب بیارم؟ مردی؟ زنده ای ؟ نفس می کشی؟ " و با این سوالات من بیشتر و بیشتر می خندیدم تا اینکه کانکی گفت:"خنده بسه رسیدیم!" دست از خنده کردن برداشتم ... چه جای قشنگی بود....

دست هام رو باز کردم یک دشت پر از گل رز خیلی خوشگل بود.... کانکی گفت:"اینجا خوبه ؟ خوشت میاد؟" دست به سینه وایسادم:"خوب؟ خوبه؟ محشرهههه! حتی همچنین جای رو توی رویاهام هم نمی دیدم! دلم میخواهد تا ابد اینجا باشم!" کانکی گفت :"میدانی اینجاکجاست؟" با تعجب گفتم:"نه! چطور مگه؟" کانکی به ماه خیره شد:"اینجا قبرستان خوناشام هاست و هر انسانی پاش رو بزاره اینجا درجا میمره!" هزار تا سوال آمد توی ذهنم گفتم:"پس میگی من انسان نیستم؟ چرا من نمردم؟ چون مامانم جادوگر بوده؟ ربطی داره؟ چرا قبرستان خوناشام ها این شکلیه؟ چرا....؟" آمدم سوال بعدی را بپرسم که کانکی دستش رو گذاشت روی دهنم:"چقدر سوال می پرسی!حتی بهم محلت ندادی حرفمو تکمیل کنم!" با تمام وجود سعی میکردم دستش رو از روی دهنم تا جواب بدم:"الان محلت ات می دهیم بگو!" ولی حتی یک خورده هم دست کانکی رو تکان ندادم! کانکی ادامه داد (البته همچنان دستش روی دهنم بود و من تلاش میکردم جداش کنم!) :"خب انسان های که پاک نباشن و بد باشن میمرن اگه یکم بد باشن میرن توی کما اگه خیلی خوب باشن عاشق اینجا میشین و چون تو انسان پاکی هستی اینجا را دشت پر از گل های قرمز می بینی اگه یکی دیگه بیاد اینجا را به شکل قبرستان معلومی می بینه و اگه خیلی بد باشه اینجا رو مثل جهنم می بینه و .... خب همه خوناشام ها میان اینجا ینعی از این جور جاها زیاده چون خوناشام ها رفته گان شون حرف بزنن و سوالات روز مره بپرسن مثلا اگه من از سلاح 109 استفاده کنم بهتره یا از 110؟ یا مثلا من عاشق یک دختر خوناشام شدم(البته کانکی داره ماست مالی میکنه انسان رو نمیگه ولی انسان هم هست!) آیا بهترین کار چیه؟ من کی میام پیش شما؟ و....!"دیگه تلاش نکردم دست کانکی رو از جلوی دهنم بردارم چون خودش به آرامی برداشت ... و نشست روی تخته سنگی.. پرسیدم:" بزرگ ترین سوالم در این لحظه اینه.... الان به چی فکر میکنی وناراحتی؟" با اینکه میدونستم کانکی به خواطر من هیچ چیزی که نمیگه من ناراحت بشم سوال رو پرسیدم چون میخواستم ببینم جوابش چیه!کانکی با آهی ادامه داد:" به اینکه هر چهار تا مون نمی تونیم بریم دنبال شیرو!"چشمام گرد شد:"نانی؟(چی؟) دوباره میگی ؟ مثل اینکه درست شندیدم ؟ هر چهار تا مون نمی تونیم بریم دنبال شیرو؟ چرا آخه!" کانکی سرش رو بلند کرد:"چون ... چون ... زمان نمی تونه بیشتر از دو نفر رو با خودش حمل کنه ! و این محدویت رو داره چون شیرو جادوگر زمان هست و باید قرعه کشی کنیم و بقیه دنبال جا و اینها برن بهتره....! و بهتره تو هم باشی با توجه به چیزی های که من میدونم شیرو بیشتر از همه از تو خوشش میاد!" نمی دونم چرا کانکی خیلی ناراحت بود! ولی هرچی بود باید خوشحالش میکردم دستش رو گرفتم:"بلند شو بلند شو بریم قرعه کشی یادم رفت تو برو شام بخر مهمان من اینم پولش!" و پولی که تمام هفته بریا تفریح خودم و یویی و آیاتو جمع کرده بودم رو دادم به کانکی و خودم دویدم به طرف خونه انقدر تند که کانکی بهم نمی رسید هیچی نفسم بالا نمی آمد! وقتی رسیدم یویی و ایاتو همچین سوال پیچم کردن که انگار از دست بابای کانکی فرار کرده بودم! گفتم:" ساکتتت! گوش کنین ! ما باید قرعه کشی کنیم و ....!" و سیر تا پیاز ماجرا را گفتم بعدش یویی رفت دنبال کاغذ و اینها آیاتو هم دستم رو گرفت و منو نشوند گفت:"کانکی درباره چیز دیگه ای هم باهات حرف زد؟" آیاتو رو زدم زمین و گفتم :"نه! چطور مگه؟ خیلی مشکوک میزنی ها!"

قیافه اش عالیهههه
قیافه اش عالیهههه

گفت:"هیچی والاااا من ... ام .... چیزه میشه بلند شی از روم؟"

داد زدم:"تا نگی قضیه چیه هرگز!"

از شانس آیاتو یویی آمد ... عجب لحظه ای بود ها به حقیقت خیلی نزدیک بودمممم

یویی گفت:"من اسم هر کسی را نوشتم بعدشم نقاشی اش را کشیدیم حالا بریم برای قرعه کشی! یوکی تو انتخاب کن چون فقط یکی مون با تو میره !" خیلی خیلی لحظه حساسی بود چه طوری انتخاب کنم چشمام رو بستم و همین طوری دستم به طرف یکی از کاغذ ها دراز کردمم ... کاغذ رو برداشتم و اسم.....

آیاتو رو دیدممممممم!!!!!!!! چه جوریییییییی؟ حالا چیکار کنم؟؟؟؟؟حالا کانکی ایاتو رو میکشه ! یویی چیکار میکنه با یک خوناشام ؟ نگران خودم باشم ؟ نگران آیاتو باشم؟ نگران یویی باشم؟ نگران کانکی باشم؟ نگران سنسی رین باشم؟ نگران مادر و پدر آیاتو و یویی باشم؟ نگران مردم شهر باشم؟ نگران بابام باشم؟ نگرن مردم جهان باشم؟ نگران کی باشمممم؟ یویی گفت:"5 دقیقه تمام داری اسمو نگاه میکنی بگو کیه دیگه مردیم!" گفتم:"صبر کن .... کانکی ... هم بیااااد ... بعد...!" همون موقع کانکی از راه رسید...

کانکی 7 تا جبعه پیتزا دستش بود یکی اش را هم باز کرده بود و میخوردکانکی گفت:"بفرمایید پیتزااااا!" من و یویی که از گشنه گی داشتیم می مردیم دویدیم طرف کانکی:"پیتزا پیتزا پیتزا!" آیاتو گفت:"چیششش قرعه کشی انجام شد ....!" قبل کانکی مثل چی ریخت و افتاد زمین گرفتمش البته به عبارتی نذاشتم قش کنه! کانکی با ته ته پته گفت:"کی ... کی شددد....؟ ....منننن...؟ ...... یویییی..؟ ... آیاتووو...؟" یویی و آیاتو به من نگاه کردن منم با ته ته پته جواب دادم:" ن.. نتی...نتیج...نتیجه .... ی .... قرعه... کشییی... کسی.... نبووود ........جز ...................ام....................آیاتو!" و خودم رو خلاص کردم آیاتو گفت:"الکی نگو!" یویی گفت:"واقعا؟" کانکی اولش هرهر خندید ولی بعدش خندش تبدیل به عصبانیت شد:" آیاتو ی باکا! (احمق!) تو باکا ترین انسانی هستی که دیدم تیکه پاره ات میکنم می کشمت تو نباید بری من باید برم....!" ترجیح دادم بجای گوش دادن به حرفای کانکی به طرف اتاق بکشونمتش و بالاخره بعد هر زحمتی بود کشندومش توی اتاق گذاشتم کانکی خودش رو خالی کنه ولی نتیجه نداد بعدش خوابونمدش روی پام و موهاش رو ناز کردم:"میخواهی امشب من پیشت بخوابم؟ " چشم های کانکی برق زد:"آره معلومه یکی از آرزو هامه بزار برم لباس بیارم لباس خریدم....!" بعدش یویی در رو زد و سه تا جعبه پیتزا از در داد بیرون که:"بخورین نمیرین از گشنگی!" و منو کانکی شروع کردیم به خوردن خوردن و خوردن خوردیم و خوردیم خوردیم و خوردیم تا اینکه چیزی از پیتزا باقی نموند! از کانکی لباس خواب گرفتم و لباسم رو عوض کردم دوتای به طرف رخت خواب رفتیم

کانکی گفت:"میخواستم یک چیزی درباره شیرو بگم!"

گفتم:"چیرو؟"

کانکی انگار داشت نصیحت میکرد:"ببین تو و آیاتو باید چندتا دنیا رو پشت سر بزارین ... و فقط دنبال شیرو باشین و گمش نکنین البته ممکنه اتفاقی توی دنیا ها براتون رخ بده گفته باشم..... خب راستش آخرین دنیا دنیای حقیقته ینعی تو هرچی پنهان کردی ظاهر میشه و آیاتو هرچی پنهان کرده ظاهر میشه اون جا مثل دنیایی خودمونه فقط چیز های بدی ینعی تخیلات بد تون و هیولا های که تا حالا بهش تصور کردین اونجا ظاهر میشین ولی واقعی نیستن! و فقط با گفتن 10 تا حقیقت از بین میرن !" روم رو کردم اون طرف و گفتم:"مگه چقدر میتونه بد باشه؟ و بعدش کانکی طاق باز خوابید و دوتا دستش رو گذاشت زیر سرش گفت:"از چیزی که فکر میکنی بدتره!" و این حرف کانکی توی ذهنم اکو شد از چیزی که فکر میکنی بدتره از چیزی که فکر میکنی بدتره از چیزی که فکر میکنی بدتره.......باخودم فکر کردم ینعی به چه جاهای ممکنه با ایاتو برم؟ چه چیز های ببینم؟ حقیقت که آیاتو و کانکی از من مخفی میکنن چیه؟ ینعی آیاتو میفهمه من پشت هر خندم غم ناراحتی و زجرهست ؟ همین طور خیال پردازی کردم تا اینکه همجا تار شد و دوباره همه چیز به سمت سیاهی فرو رفت......