یک دختر هستم که دنیای در ذهنم ساختم و با هر پست به کمی از اون سفر می کنم البته عاشق انیمه هستم و یک اتاکو هم هستم و همچنین یک ENFP واقعی! من یک استی هستم!(SKZ)
دنیا ی عجیب6
(کینچیوا دوستان گفتم تا دستم بازه بنویسیم ! راستی ممنون میشیم یا لایک کنید یا نظر بدین!)
واییییییی!
اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم:"من کجام ؟!"
بلند شدم یک جای مثل جنگل بودو دیدم آیاتو و یویی هم بقلم خوابیده بودن ! آخرین چیزی که یادم میاد... کانکی من رو بقل کرد و برد بالا و گفت حالا بعدشم دوباره همچی سیاه شد! از رنگ سیاه متنفرممممم یک دقیقه وایسا ... من این لباس رو نپوشیده بودم که ! حتی لباس ایاتو و یویی هم عوض شده بود! یهو دیدم کانکی داره میاد با عصبانیت رفتم پیشیش
بهش گفتم:"جناب اقای کانکی یا اقای خوناشام و یا هر کی میخوای باش ولی باید دوستام رو برگردونی فهمیدی ؟! خیلی هم جدی هستم و شوخی هم ندارم ! خوب گوش هات رو باز کن من با ساکورا جنگیدم و شکستش دادم ! تازه یک تنه اون همه آهن قراضه بردم ماشین رانندگی کردم کلی هم بچگی ام عذاب کشیدیم خونم رو هم خودم همه کار هاش رو می کنم تو رو هم روی انگشتم می چرخونم حالا به هوش شون بیار همین حالا!!!!!!" یک لحظه به خودم نگاه کردم انقدر عصبانی بودم تا خرخره اش رفته بودم جلو و کانکی داشت از استرس و خجالت و ببخشید و غلط کردم می مرد ! می دونستم توی تمام عمرم انقدر عصبانی نشده بودم ولی الان حالم خوب بود و عصبانی نبودم ولی دلم میخواست بازم همین صورت اش را ببینم پس ادامه دادم!:"پس همین حالا جواب مو بده یا اینکه ...!" همان موقع افتاد زمین ! گفتم شاید زیاد روی کردم به هر حال دلم براش سوخت چون خیلی زیاده روی کردم پس...
دستم رو به طرفش دراز کردم :"حالت خوبه؟ چیزی ات نشد؟ فکر کنم زیاده روی کردم ببخشید!" دیدم کانکی کپ کرد ! با ته ته پته گفت:"چه جوری الان داری کمکم میکنی؟ من دزدیدم ات دوستان رو بیوش کردم چندبار ...!" گفتم:"انقدر زر زر نکن دستت رو بده من وگرنه قطع امید میکنم ازت !" کانکی دستش رو داد توی دستم دستش مثل چی سرد بود انگار نبض نداشت ! چه جوری؟ آخه چه جوری ممکنه؟ به هر حال مهم نبود میخواستم کمکش کنم تا اونم کمکم کنه شاید واقعا آدم ببخشید خوناشام خوبی باشد از کجا معلوم ؟ من که آیاتو نیستم ! وقتی بلند شد دست منو گرفت و گفت :"حالا میگی چرا کمکم کرده ای؟" گفتم خب فقط قراره همین چند دقیقه پیش توی ذهنم چرخید رو براش تعریف کنم پس با بشنکی گفتم :"خب از کجا معلوم که تو بد باشی؟ تو جون ما رو نجات دادی! و این یک کار مفید است .. پس شاید بتونی کمک مون کنی تا اون خوناشام ها رو از شهر مون بیرون کنیم اگرم تو کمک بخواهی ما کمکت می کنیم!"
یهو صدای آشنا آمد:"دست های کثیفت رو از اون دختر بکش کنار وگرنه می کشمت!"
آیاتو بود یک تفنگ هم دستش بود تا حالا اون تفنگ رو ندیده بودم !
آیاتو این دفعه داد زد:" گفتم دست های کثفیت رو از اون دختر بکش کنار وگرنه می کشمت! یا نکنه پیر گوشی داری نمی شونی یا همه خوناشام ها اینطورین انقدر به درد نخور! همین حالا بهت دستور میدهم به قیمت جون ات هم که شده دست اونو ول کن!" فهمیدیم کانکی به همین راحتی ها دستم رو ول نمیکنه آیاتو هم که از خوناشام ها متنفره و مشکلی هم با کشتن شون نداره! پس فقط باید عاقلانه ترین کار ممکن رو انجام بدم و هر سه تام مون رو نجات بدم دست کانکی رو ولی کردم و دویدم طرف آیاتو در گوشش گفتم:"ولش کن تفنگ ات را بیار پائین من سالم و سلامتم تازه اون خوناشام خوبیه!" آیاتو یک صدای شبیه چیشششش درآورد و تفنگ اش را آورد پائین رفتم دیدم یویی هم بیدار شده ..
یویی خیلی عصبانی بود:"یکی از شما نفله ها بگه اینجا چه اتفاقی افتاد؟! هیچ کاری ندارم حتی تو یوکی و آیاتو بایدبگین چی شده وگرنه تا خرخره خفه تون میکنم !گرفتین چی شد؟" هر سه تامون (کانکی آیاتو من)با حالت عصبانی همزمان گفتیم :"تو یکی خفه شو!" یویی چشم هاش چپ شد وبا صدای بچه گربه های ناز گفت:"روکای (اطاعت)!" بعدش رو کردم به کانکی :"تو یک خوناشامی درسته؟" کانکی با بی حوصله گی که ینعی خودت میدونی گفت :"آره!" بعدش پرسیدیم :"و نمی خواستی ما را بکشی وگرنه همون اول کار رو یک سره میکردی مگه نه
گفت:"داداش آره آره لابد سوال بعدی ات هم اینکه میخواستی بهمون خبر بدی که آمدی بله میخواستم خبر بدیم ! سوال بعدی ات هم اینکه کمک ما میکنی یا نه! منم میگم آره ! بعدشم ازم میخواهی که بگم قبلش برام چه اتفاقی افتاده و از کجا اسم شما رو میدونم و منم میگم !حالا ول کن یوکی حوصله ندارم خوابم میاد خورشید داره توی آسمانه منم خسته و کفریم بریم بخوابیم تو رو جون هر کسی دوست داری!" بعدش گفتم:"هم فکرمو خوندی هم آینده رو تعبیر کردی آفرین حالاما را ببر یک جای که همه مون مثل مبل روش لم بدیم!" کانکی دستش رو کوبید به هم :"منتظر همین بودم ! دنبالم بیاین !" و دنبالش راه افتادیم .... رسیدیم به یک جای مثل اینجا...
من و یویی همزمان گفتیم:"نانی؟(چی؟) اینجا خونه توئه خیلی خفنهههه!"
آیاتو همچنان حرص میخورد:"چیشششش !"
کانکی آمد وسط :"نکنه انتظار عمارت داشتین؟یا خونه وحشتناک؟ "
من و یویی نمی تونستیم از خونه چشم برداریم چند وقتی می شد از این جور خونه ها ندیده بودیم خونه های اصل ژاپن !همون طور که زل زده بودم گفتم:"حالا میگی خبرت چیه؟" کانکی گفت :"اصلا و ابدا !" آیاتو به طرفش حمله ور شد:"ای خوناشام کثیف زشت بد ترکیب از همون اول میدونستم سر کاریه...!" جلوشو گرفتم:"آیاتو عصبی نشو حالا شاید میخواهد شوخی کنه!" ایاتو ول نمی کرد:"به من چه من میخواهم اون خوناشام رو بکشم بعدشم تیکه تیکه کنم ولم کن بزار برم بکشمش!" کانکی گفت:"آیاتو کون من نمی خواهم به دست تو کشته شوم !تازه تو هم شوخی سرت نمیشه ها!بابا بشینین براتون تعریف می کنم!" آیاتو رو کشان کشان بردم سمت میز آیاتو یا فحش می داد یا همش می گفت چیشششششششش معلوم بود نفرت بزرگی از خوناشام ها داره! کانکی بدو شوخی شروع کرد(شاید فهمید دیگه نباید الکی حرف بزنهD:):"خب راستش بابام خیلی شیطانیه و یک نجیب زاده است ولی مامانم اصیل زاده است ینعی بود بعد مرگش من اصیل زاده شدم ... !" سریع حرفش رو قطع کردم :"متاسفم برای مرگ مادرت !" کانکی لبخند مصنوعی تحویل می دهد و میگه:"نه لازم نیست تو خودت رو ناراحت کنی چیزی که شده! و خب بابام در به در دنبالم تا بکشتم و قدرت اصیل زاده ای منو بگیر چون خوناشام های اصیل زاده خیلی قوی هستن(پیشنهاد میکنم برای اینکه حرفمم رو بفهمین انیمه شوالیه خوناشام رو ببینین که توی یک پست معرفی اش می کنم !) خب بگم حالا چرا شما اینجاین؟" آیاتو دستش رو گذاشت زیر چونش...
آیاتو:"چیششش من از همه خوناشاما متنفرم مخصوصا خوناشامی کل شق مثل تو!" کانکی بلند شد تا چیزی بگه سریع آدم جلوی آیاتو و آروم گفتم:"جدی نگیر!" کانکی آروم شد با حرفم(ببینید یوکی چقدر خوبه هم کانکی هم آیاتو به حرفش گوش می دهن یوکی نبود الان این دوتا هم دیگه رو تیکه پاره کرده بودن والا!) کانکی ادامه داد:" بابام مامانم رو کشت و من لحظه ی آخرش رسیدیم و ترسیدم و از اونجا فرار کردم من فقط 5 سالم بود فقط5! توی پیاده رو دویدیم که یهو کسی محکم به من خورد و من پخش زمین طرف سریع بلند شد و دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:"چیزی ات که نشده؟ شده؟ واقعا ببخشید بهت خوردم قصد بدی نداشتم دستت رو بده من !" اون آدم که کمکم کرد و بعدش منو برد خونه ی که خودش درست کرده بود بعدشم بهم غذا داد هروز بعد سرکار یکی دو سکه بهم پول می داد اون نفر یوکی بود یوکی....! خب بعدش که یوکی از شهر رفت من به شدت افسرده شدم و همش دنبال یوکی بودم ... تا اینکه چند وقت پیداش کردم ! و دربارش تحقیق کردم درباره شما ها تحقیق کردم و همه چی رو ازتون می دونم !" من و یویی:"واقعا؟!"کانکی لبخند زد:"واقعا!" آیاتو مثل بمب منفجر شد:"چطور جرئت کردی وارد زندگی خصوصی ما بشی به چه جرئتی؟" کانکی جواب داد:"مثل خودتم که جرئت داری توی روی یک خوناشام اصیل زاده نگاه کنی و بهش توهین کنی منم جرئت وارد شدن توی زندگی خصوصی تون رو دارم !" آیاتو لیوان آبش رو محکم کوبید روی میز:"فرق شون زمین تا آسمونه ! اون یک چیز دیگه است اون یک چیز دیگه...!" داد زدم :"دهان هاتون رو ببندین !" و هر دو دهان شون رو بستن ! کانکی با ته ته پته از ترس اینکه من دوباره داد بکشم سرشون ادامه داد:" بع ...بعدشم ... با...بابام ... فه...فهمید که..... من ..میخواهم.. شما ...را ببرم و... دوستام... هستین ... پس.. اون خوناشام ها... رو ..فرستاد.. تا.. بکشد ..تون ولی.. موفق ..نشد.. چون.. من ..اونجا ..بودم ولی.. اون.. یکجور.. دیگه... نقشه شو.. عملی کرد.. مامان.. و.. بابای... آیاتو.. و... یویی.. رو ...دزدید!" بعد از این جمله کانکی هرکی با روش خودش عکس و العمل نشان داد !
آیاتو :"تو دوروغ میگی میخواهی ذهن ما رو الکی درگیر چیز های مسخره کنی ..!" و کلی فحش بعدشم مثل تام و جری دنبال کانکی کرد کانکی هم مثل جری فرار میکرد(خیلی دلم میخواست توی واقعیت این صحنه رو ببینم!)
من:گریه گریه گریه که چرا بخواطر من آیاتو و یویی هم وارد این داستان شدن؟
یویی:درجا غش کرد!
بعد نیم ساعت دنبال کردن فحش دادن گریه کردن فکر کردن غش کردن و شوکه شدن بالاخره وقت اش بود کاری کنم روحیه برگرده چون تنها کسی که می تونست این کار را کنه من بودم:"خب گوش کنید ما میریم و پدر و مادر یویی و آیاتو نجات می دهیم با نقشه ای حساب شده و همزمان حال بابای کانکی رو میگیریم بعدشم میفهیم بابای من دقیقا کیه ! موافقین؟ الان هم می خوابیم!"
.... لباس هامون هم عوض کردیم
موقع خواب کانکی و ایاتو پیش من میخوابن منو یویی پیش هم قبل از خواب حسابی حرص میخوردم و سر شون خالی کردم
با حرص گفتم:"بگرید بخوابین نبینم کسی بیدار شه ها.... آیاتو تو هم توی خواب کانکی رو نکش یویی تو هم سر خواب تکان نخور منم قول می دهم توی خواب حرف نزنم .... حالا بخوابین که فردا کلی کار داریم باشه؟"
آیاتو :"چیشششششششش (از این به بعد تیکه کلام آیاتو چیشششش شده) روکای بابا روکای(اطاعت)!"
یویی:" روکای سنسی یوکی ! آواز زندگانی!"
کانکی :"خروپففف خروپففف!"(این وسط میخوابه!)
با اینکه عکس المعل های سرباز هام خوب نبود ولی راضی بودم بعدشم رفتم توی رخت خواب و پتو رو کشیدیم روی خودم تا فردا خیلی کار دارم کلی کار و با فکر اینکه چطوری میخواهیم مامان و بابای یویی و آیاتو رو نجات بدیم خوابم بردد....
(دوستان واقعا ببخشید داشتم ظهر می نوشتم بعد دستم خورد همش پاک شد الان دوباره نوشتم واقعا ببخشید سایونارا دوستان!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
درد ی اوتاکو
مطلبی دیگر از این انتشارات
انیمه هنر شمشیرزنی آنلاین دوبله فارسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
قلعه متحرک هاول