من دوست ندارم بزرگ شوم ...
مروری بر انیمه ی شهر اشباح _ هدی قاسمیان
نقدی بر انیمیشن شهر اشباح اثر هایائو میازاکی
همیشه انزجار عجیبی نسبت به مانگا ها داشتم. در دورانی که همه ی همسالانم به سوباسا عشق می ورزیدند من با دیدن حتی تیزری از فوتبالیست ها تلوزیون را خاموش می کردم . گویا قانون نانوشته ای با خودم داشتم که از انیمیشن های چشم بادامی ها دوری کنم چون هیچ وقت حرف مهمی و داستان جذابی برای گفتن نداشتند یا حداقل من ندیده بودم .
شهر اشباح شهری خالی از سکنه است که خانواده ی چیهیرو کاملا اتفاقی وارد آن می شوند و از غذاهای آن جا که معلوم نبوده برای کیست می خورند و در نزدیک شب مادر و پدر چیهیرو تبدیل به خوک می شوند و چیهیرو در میان اشباح و با کمک کسی تلاش می کند آن هارا نجات دهد .
اسم یا نام چیزی است که در فیلم درخشش خاصی دارد . در فیلم ها و سریال های ایرانی و خارجی وقتی که پای مفهوم اسم به میان می آید حرف از هویت و حضور و وجود قلبی فرد است . در جایی از فیلم هاکو به چیهیرو می گوید " اسم خود را فراموش نکن وگرنه نمی توانی به خانه برگردی " در ابتدا این یک دیالوگ معمولی است ولی وقتی با فضای انیمیشن آشنا می شوی و بعضی از حرف های آن را در میابی معنای واقعی این دیالوگ را هم می فهمی که می گوید " حواست به هویتت باشه و یادت باشه که واسه چی این جا هستی و دغدغه های این جا حواست را پرت نکند که هویتت رو از دست بدی " اگر مفهوم این دیالوگ را به باقی فیلم بچسبانی می بینی که در اینجا نقدی به مدرنیته هم می شود زیرا این مدرنیته است که تو را دنبال پول و مادیات می فرستد و به مرور زمان از یادمان می برد که ما اصلا برای چه در این دنیاییم و ذات انسانیمان را از بین می برد .
یکی دیگر از نقد هایی که فیلم به مدرنیته داشت از بین رفتن عشق است . عشق شامل مجموعه ای از همدلی و همیاری و دوستی و... است که متاسفانه در مدرنیته از بین رفته است زیرا مدرنیته ای که همه را به سمت مادیات جذب می کند می گوید :" اول خودت را به خوشبختی برسان خودت در اولویتی زندگی دیگری به خودش مربوط است " ولی در حالی که انسانیت و آدم هایی ک انسانیت داشته اند دارای ایثار و فداکاری بودند برای همین چیهیرو در آن شهر تنها انسانی بود که در دلش عشق وجود داشت و با خودش کسانی را همراه کرد .
گاهی انسان در بند چیزهایی است که وقتی سمت آن ها رفت فکر می کرد خیلی خوب هستند وقتی هم که به دستشان آورد فکر کرد که خیلی خوب است و همین طور هنگامی که بوی گندشان بلند شد ولی وقتی رها شد فهمید که بوی گند از کجا می آید . این مادیات است که احساس کردیم هرچه بیشتر داشته باشیم خوشبخ تریم اما از درد به خودمان می پیچیم و نمی دانیم که دقیقا از چیست. میازاکی در سکانسی می گوید که اگر از بند این ها رها شویم می فهمیم که درد از کجا بوده است ولی ما حاضر نیستیم رها شویم و ای کاش رها شویم .
آنچه در عقل ناقص بنده شکل گرفت این چنین بود که عرض کردم . امیدوارم شما نیز این انیمیشن را ببینید و پیام های جدید تری از آن دریابید .
مطلبی دیگر از این انتشارات
دنیای عجیب 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای جنگ بزرگ با بابای کانکی به کمک نیاز دارم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلنوشته ی یک اوتاکوی ایرانی