تا حالا به این چیزا فکر کردید؟

شمارو نمیدونم ولی من اصلا از خودم سر درنمیارم...

شده یه روز کامل راجب ضررهای یه عادت بد خوندم و آخر همون روز رفتم سمتش...

مثلا خیلی وقتها که دارم از باشگاه برمیگردم، هیچی نمیتونه مانع از این بشه که دستم نره سمت فندکم...

گاهی حس میکنم یه پیرمرد صدساله ام که به سختی میتونه حتی راه بره گاهی هم حس میکنم که یه نوجوون در شرف بلوغم که فقط میخواد ورزش کنه. گاهی دویست صفحه یه کتابو تو یه روز میخونم گاهی حتی پنج صفحه رو هم نمیتونم، آخرش بعد از یه مدت به خودم میام و میبینم اصلا خودمو نمیشناسم...



چند روزی تو یه کتاب راجب عادتها میخوندم، واسم جالب بود که ما آدمها بیشتر رفتارمونو بر اساس عادتهامون و بدون فکر کردن انجام میدیم. یا مثلا

یه قانونی هست که میگه:

هیچ وقت نمیتونی یه عادتو ترک کنی بلکه فقط میتونی تبدیلش کنی به یه عادت دیگه...

چرخه همه عادتها این شکلیه که اولش با یه سرنخ شروع میشه (مثل دیدن بازیگر نقش اصلی که یه سیگارو روشن میکنه) بعد یه روتین اتفاق میوفته (مثل همون سیگار کشیدن) و در نهایت به یک پاداش ختم میشه (حس تسکین موقت بعد از یه نخ سیگار)، پس سه مرحله اصلی داریم، به ترتیب سرنخ روتین و پاداش. همون قانون میگه که شما فقط میتونید روی قسمت روتین کار کنید، وگرنه محل سرنخ و پاداش سرجاشه، پس دفعه بعد که یه سرنخ بهتون رسید سعی کنید با یه روتین دیگه جایگزینش کنید، مثلا یه کاسه تخمه بذارید کنار دستتون یا یه آدامس بندازید تو دهنتون...

روی من یکی که جواب نمیده این یکی قانون عادت...

شاید باید قانون هامو عوض کنم یا شایدم باید کتابمو عوض کنم...

شاید باید دنبال خودم بگردم یا شایدم باید خودمو ول کنمو دنبال یکی دیگه بگردم...

شاید همه این تلاشها و تمرینها باعث میشه که تو بشی یه آدم خارق العاده، یا کمی متفاوت...

یا شایدم تو هم یه آدمی مثل آدمهای دیگه که اونا هم دقیقا همین جوری فکر و احساس و رفتار میکنن...

اصلا شاید ویژگی ذاتی ما آدمها همین این شاخه و اون شاخه مثل یه گنجشک پریدنمون باشه یا شایدم اگه ثابت بمونیم تو یه جا و به همه چیز عادت کنیم، بعد از یه مدت بوی گند ازمون بلند بشه، اصلا فرق یه آدم زنده و مرده مگه چیزی به غیر از قابلیت تغییرشه؟؟؟

خلاصه که خلاصه نمیشه هیچ جوری این بحث، هر چقدرم بخوای راجبش فکر کنی و عمیق بشی آخرش همون آدمی هستی که ترجیح میده گاهی راجب هیچی فکر نکنه و فقط هر دوتا کارو باهم انجام بده. مثلا موقع برگشت از باشگاه یه دستش ساک باشه و یه دستش اون یکی...

شایدم ویژگی ذاتی تو همین تمایلت به شناختن خودت باشه...

من که دوست دارم راجب این چیزها خیلی فکر کنم...

جالبه که همزمانم باید کنارش زندگی کنم...

مثل تعمیر یه موتور خراب ماشینه...

اونم وقتی در حال کاره!!!

یه عکسم میذارم...

دل نوشته های یه نینجای ولگرد
دل نوشته های یه نینجای ولگرد

امیدوارم که سرتونو درد نیاورده باشم، ولی خوشحالم که تو جمعتون هستم، حداقلش اینه که اینجا میتونم یکم راجب فکرام باهاتون صحبت کنم و سوالای بی سروته بپرسم، شاید بالاخره تونستم یکم بیشتر از خودم سردربیارم...