زندگی شیرین ما بین دیوارها

*هشدار اسپویل*

تنها ساعتی بعد از به اتمام رسیدن ماجراجویی یک ماهه من و ارن و تصمیم دارم تمامی احساساتم نسبت به اثر فاخری به نام attack on titan رو روی کاغذ بیاورم.

در سریال بازی تاج و تخت ، مدام از فرا رسیدن زمستان ترسناکی حرف میزدند که گویی با زمستان ما تفاوت داشت. هر لحظه که به زمستان نزدیک تر میشدیم ، ترس بیشتر و بیشتر میشد. برای رسیدن زمستان لحظه شماری میکردم. در حمله به تایتان هم برق چشمان آرمین ، زمانی که از وجود دریایی غیر قابل تصور در آن سوی دیوار سخن میگفت، من را برای تماشای دریایی که به خوبی آن را میشناسم ، مشتاق و مشتاق تر میکرد. برای اینکه ببینم ؛ آرمین و ارن ، بعد از اینکه برای اولین بار دریای بی انتها را دیدند، چه حسی دارند ، لحظه شماری میکردم. به دریا هم رسیدند، اما بعد از همه اتفاقاتی که برایشان افتاده بود، انگار دیگر برایشان اهمیتی نداشت، انگار دیگر هیچ چیز مثل سابق نمیشد. وقتی ارن پایی به آب زد ، تیر خلاص را به قلب منی زد که آرزو داشتم وقتی برای اولین بار دریا را میبیند ، بالا و پایین بپرد ، با ذوق کودکانه اش آرمین را در آغوش بگیرد. ارن فقط یک چیز گفت، خیلی سرد و بی روح : یعنی وقتی همه دشمن های آن سوی دریا را بکشیم ، بالاخره آزاد میشیم؟

یعنی وقتی همه دشمن های آن سوی دریا را بکشیم ، بالاخره آزاد میشیم؟
یعنی وقتی همه دشمن های آن سوی دریا را بکشیم ، بالاخره آزاد میشیم؟


دریایی که تمام انگیزه و امید بچگیش بود حالا فقط حایلی بود بین او و دشمنانش، ای آب های مزاحم...

طی فصول مختلف ، کم کم وسعت دید ماهم مثل اهالی جزیره پارادیس گسترش می یافت. الان با خود میگویم در فصل یک چه احمقانه فکر میکردم این نبرد ، نبرد تمام مردم دنیا که اهالی پارادایس باشند و یکسری غول عجیب و غریبه. اما به مرور بیشتر میفهمیدیم نه پارادایس تمام مردم هستی هستند و نه آن غول ها بی پایه و اساس. نبرد با تایتان ها؟ انگار با انتخاب عنوان انیمه هم ، میخواستند کم ترین اطلاعات ممکن را به ما بدهند. نمیخواستند بگویند که انیمه فقط و فقط با انسان ، ذات انسان و اعمال انسان سر و کار دارد.

پشت گردن تایتان ۴۰ متری،انسانی، انسان دیگری را در مشت هایش له میکند. زیر پایش را نمی نگرد چون انگار له کردن انسان ها برایش مهم نیست‌.

هر قسمت اسمی داشت و خیلی از قسمت ها اتفاقا نامی مطابق با اعمال انسانی داشتند، مثلا قسمتی با نام خیانت نام گذاری شده بود. قسمتی که دوستان و هم رزم های سابق ، که اکنون در سمت های مخالف نبرد بودند علی رغم تردیدی که در کشتن همدیگر داشتند ، بالاخره دستشون به خون هم آلوده میشود‌. رد و بدل شدن این دیالوگها ، اشکم را در آورد

•مگه شما رفیقای ما نیستین؟

•هستیم ولی آخه یکی باید دستشو خونی کنه

ولی آخه یکی باید دستشو خونی کنه
ولی آخه یکی باید دستشو خونی کنه


آنکه دستش را خونی کرد آرزو میکرد کاش او کشته میشد ولی یکی باید دستش را خونی کند دیگر.

هیستوریا زود تر از همه به این باور رسیده بود که از انسان ها متنفر هست، اگر انسان ها در یک سمت و در سمت دیگر غول ها بودند ، هیستوریا طرف غول ها مبارزه میکرد. حیف که همه اینها بازی انسانها بودند.

انسان هایی که میبینند قرار است زیر پای غول ها در رژه غولها له شوند ، اما باز هم آن تفنگ های لعنتی را به سمت هم نشانه میروند. انسان هایی که میدانند هر چیزی دارد به وقوع میپیوندد به خاطر اعمال خودشان است ، اما باز هم نمیتوانند یک دیگر را شیطان خطاب نکنند. تو مارلیایی هستی یا الدیایی؟ تو شیطانی؟

رژه غولها و انسان هایی که هنوزهم دست از سر هم برنمیدارند
رژه غولها و انسان هایی که هنوزهم دست از سر هم برنمیدارند


نقشه ارن مشخص بود. او میخواست چرخه انتقام زاده از نفرت را از بین ببرد. تنها راه از بین بردن این چرخه نسل کشی بود که به نظر ظالمانه میرسید . اما تنها راه بود..

تنها راه نابودی کامل چرخه انتقام زاده از نفرت
تنها راه نابودی کامل چرخه انتقام زاده از نفرت


. همانطور که در تیتراژ پایانی دیدیم با ناتمام ماندن عملیات ، دوباره انسان ها به جان هم افتادند. تایتان ها رفته بودند اما همانطور که فهمیدیم این جنگ تایتان ها نبود، همه قصه انسان ها بودند. هر نسل که تمام میشود هر پدر بزرگی که یک عمر با انسان ها جنگیده احتمالاله نوه هاش همون جمله های آنی را میگوید: از کشتن همدیگه خسته شدم، نمیخواهم که دیگه با کسی بجنگم.

آنی: از کشتن همدیگه خسته شدم. نمیخوان دیگه باهات بجنگم.
آنی: از کشتن همدیگه خسته شدم. نمیخوان دیگه باهات بجنگم.


نوه هایش باز میجنگند و باز میجنگند... چرخه ادامه دارد... چرخه انتقام زاده از نفرت از بین نمیرفت جز با نسل کشی ارن


در نهایت چیزی برای انسان ها جز پشیمانی نبود. ماگات پشیمان بود. برای استفاده ابزاری از بچه های الدیایی که میتوانستند زندگیی شیرینی داشته باشند تا اینکه شیاطین الدیایی باشند که ، غول هارا صاحب میشدند، عمرشان کم میشد و در عوض عنوان عضو افتخاری مارلیایی هارو برای خود و خانواده شان صاحب میشدند.

مادر راینر از اینکه بچه را وسیله کرده پشیمان بود، راینر از اینکه به درخواست برگشت آنی و برتولت از عملیات جواب رد داده پشیمان بود. ارمین از اینکه چرا او به جای اروین زنده شده شرمسار بود. همه و همه پشیمان بودند... عذاب میکشیدند...


گبی از اینکه چه راجب شیاطین پارادایس فکر میکرد و آنها چه قدر میتوانند انسان های خوب و مهربانی باشند، شرمسار بود‌.

گبی به معنای واقعی این جمله ایمان آورد، چه الدیا ، چه مارلیا و چه شیاطین الدیایی پارادایس

«یه شیطان درون هممون هست برای همین دنیا اینجوری شده»


و در پایان دیالوگی که بار ها تکرار شد :

کسایی که نمیتونن چیزی رو رها کنن

نمیتونن تغییری هم ایجاد کنند

شاید برگرده به بخش اصلی داستان، جایی که میکاسا میل کورکورانه به حفاظت از ارنی که داشت تمام دنیا را زیر پاهایش له میکرد ، رها کرد...


و در پایان نا امید کننده ترین جمله انیمه که میگفت : تو این دنیا هیچ رستگاری، بهتر از این نیست که آدم اصلا به دنیا نیاد رو در کنار امیدبخش ترین قسمت انیمه که عشق متقابل ارن و میکاسا و واسطه ای به نام شال گردن قرمز رنگ بود ، قرار میدم و با حیرتی بی پایان ، و با سوالات بی جوابی که مغزم رو درگیر کرده و دوست دارم به آنها در ادامه زندگی جواب بدهم به این داستان یک ماهه من و ارن پایان میدهم.