و شکست سوختی است که ما را به حرکت وامی‌دارد.

قبل شروع:
قصد کردم یه سری از اشعار مایکل رو به فارسی ترجمه کنم. چرا مایکل؟ چون زندگیش قشنگه و این قشنگی درون اشعارش بازتاب پیدا کرده. روش کارم اینه که اشعار رو ترجمه کنم و به بررسی ارتباط شعر با زندگی خودش بپردازم.
البته ادعایی در زمینه ترجمه شعر ندارم. میدونم ممکنه خوب از آب درنیاد. اول اینکه عذرخواهی میکنم اگه خوب نشد و دوم اینکه ممنون میشم اگه کسی فرصت و ذوق شعری داره، در ترجمه این اشعار کمکم کنه (چون من ذوق شاعری ندارم).
با توجه به اینکه از هیچکس نمیشه انتظار همکاری داشت، یه مجله هم زدم تا مطالب مرتبط با ادبیات رو توش منتشر کنم. اگه کسی مطلبی در زمینه ادبیات و هنر داشت و خواست در این مجله منتشر کنه، استقبال میکنم. حتی اگه مطلب، مخالف باورهای شخصی خودم باشه، با انتشارش مشکلی ندارم، اما خب نقدش میکنم.

اسم شعر دومی که انتخاب کردم، هست شکست (اولیش قصه عشق و شرف بود).

اول شعر رو میذارم و بعد داستانش رو میگم:

And I, I've been lonely
And I, I've been blind
And I, I've learned nothing
So my hands are firmly tied
To the sinking lead weight of failure

و من تنها بوده‌ام
و من نابینا بوده‌ام
و من هیچ چیز یاد نگرفته‌ام
و از این رو است که دستانم محکم به سنگینی [در خود] فروبرنده شکست بسته شده است

I've worked hard all my life
Money slips through my hands
My face in the mirror tells me
It's no surprise that I am
Pushing the stone up the hill of failure

من تمام عمر سخت کار کرده‌ام.
پول [به نرمی] از دستانم می‌گریزد.
چهره‌ام در آینه به من می‌گوید:
عجیب نیست که سنگ را به بالای تل‌انبار شکست می‌کشم

And they tempt me with violence
And they punish me with ideals
And they crush me with an image of my life
That's nothing but unreal
Except on the goddamned slave ship of failure

و آن‌ها با خشونت [خود] مرا از راه به در می‌کنند
و آن‌ها با آرمان‌های [خود] مرا شکنجه می‌کنند
و آن‌ها مرا با تصویری از زندگی خودم که چیزی به جز یک خیال واهی نیست، در هم می‌شکنند؛
به استثنای کشتی برده‌‌بر ملعون شکست [/به استثنای بردگی ملعون شکست].

جمله آخر رو خودم هم دقیق نفهمیدم منظورش چیه

And I'll drown here trying
To get up for some air
But each time I think I breathe
I'm laid on with a double share
Of the punishing burden of failure

و من در این‌جا غرق خواهم شد در حالی‌که برای رسیدن به قدری هوا تقلّا می‌کنم؛
اما هر زمان گمان می‌برم هوایی تازه استنشاق می‌کنم،
بار طاقت‌فرسای شکست مضاعف شده است.

I don't deserve to be down here
But I'll never leave
And I, I've learned one thing
You can't escape the beast
In the null and void pit of failure

حقّ من نیست که این پایین باشم،
اما هرگز این‌جا را ترک نخواهم کرد
و من یک چیز یاد گرفته‌ام:
تو نمی‌توانی از دست [دیو و] ددِ [پنهان] در مغاک پوچ و توخالی شکست فرار کنی.

When I get my hands on some money
I'll kiss its green skin
And I'll ask its dirty face
"Where the hell have you been?"
"I'm the fuel that fires the engines of failure"

هنگامی که قدری پول به دستم می‌رسد،
پوسته سبزش را می‌بوسم
و از چهره کثیفش می‌پرسم:
«تا به حال کدام گوری بودی؟»
من سوختی هستم که موتور شکست را به حرکت وامی‌دارد.

And I'll be old and broken down
And I'll forget who and where I am
I'll be senile, or forgotten
But I'll remember and understand
You can bank your hard-earned money on failure

و من پیر و شکسته خواهم شد
و من فراموش خواهم کرد، چه کسی و در کجا هستم
و من فرتوت خواهم شد و از یادها خواهم رفت،
اما به خاطر خواهم آورد و آگاه خواهم بود که
می‌توانی پول به‌زحمت‌آورده را در بانک شکست ذخیره کنی.

I saw my father crying
I saw my mother break her hand
On a wall that wouldn't weep
But that certainly held in
The mechanical moans of a dying man who was a failure

باید اعتراف کنم درکی از این بخش شعر ندارم.

My back hurts me when I bend
'Cause I carry a load
And my brain hurts like a knife-hole
'Cause I've yet to be shown
How to pull myself out from the sucking quicksand of failure

هنگامی که خم می‌شوم، کمرم تیر می‌کشد،
چرا که باری حمل می‌کنم
و مغزم همانند شکاف ناشی از ضربت شمشیر درد می‌کند،
چرا که هنوز بر من عیان نشده است که
چگونه باید خود را از درون ریگزار مکنده شکست بیرون کشم.

Some people lie in Hell
Many bastards succeed
But I, I've learned nothing
I can't even elegantly bleed
Out the poison blood of failure

برخی در جهنم به سر می‌برند.
حرام‌زادگان زیادی کامروا می‌شوند.
اما من هیچ یاد نگرفته‌ام
و حتی قادر نیستم خون زهرآگین شکست را به نحوی دل‌نشین بیرون بکشم.

حالا بریم سراغ داستانش.

با شعری مواجه هستیم سراسر تاریکی و یأس. مایکل در این شعر دقیقا از جنس شاعران تاریک‌اندیشیه که هیچ روزنه امیدی نمی‌بینند. البته اگه داستان زندگیش رو بدونیم، ممکنه بهش حق بدیم.

یه فرزند طلاق با پدر و مادر داغون که در نوجوانی ولشون میکنه و میره به ولگردی. به نقاط مختلف جهان سفر می‌کنه و کارهای مختلفی رو امتحان میکنه و در تمامش شکست می‌خوره. در نهایت به آمریکا و نیویورک برمی‌گرده و همراه یه سری از دوستان یه گروه موسیقی به نام سوانز (Swans) تشکیل میده.

این گروه در دهه 80 میلادی تشکیل میشه، یعنی زمانی که گروه‌هایی مانند پینک فلوید در اوج خودشون بودند. مایکل و گروهش در اون سال‌ها شناخته شده نبودند (همین الانش هم کمتر کسی این گروه رو می‌شناسه): یه گروه موسیقی ناشناخته و کم‌اهمیت در بین هزاران گروه موسیقی کوچک و بزرگ.

قبلا هم گفتم، آلبوم‌های اولیه گروه رو گوش بدید، با خشونتی عریان و محض روبرو میشید. به نظر میرسه مایکل در اون سال‌ها، همان‌طوری که خودش در جمله آخر این شعر (یعنی، حتی قادر نیستم خون زهرآگین شکست را به نحوی دل‌نشین از درون خود خارج کنم) معترفه، خشم خودش رو از همه چیز زندگی به زمخت‌ترین شکل ممکن بیرون میریخته. اما خب با همین شکل کار هم موفق میشه طرفدارانی برای خودش پیدا کنه.

ششمین آلبومی که گروه بیرون میده (آلبومی به نام 1989 - The Burning World)، یه تفاوت اساسی با پنج آلبوم قبلی داره. در این آلبوم از خشونت همیشگی خبری نیست. چرا؟ به نظرم دلیلش اینه که همین تجربه ساخت موسیقی در کنار جمعی از دوستان باعث ترمیم زخم‌های کهن و التیام درد مایکل شده. وقتی دردی نیست، طبیعیه که از خشونت موسیقی هم کاسته میشه.

طرفداران استقبال نمی‌کنند و احساس شکست مجددا به سراغ مایکل میاد. تمام درد و رنج گذشته به نحوی مضاعف بازمی‌گرده (اما هر زمان گمان می‌برم هوایی تازه استنشاق می‌کنم، بار طاقت‌فرسای شکست مضاعف شده است).

مایکل یه گوشه نمی‌شینه و در آلبوم هفتم گروه (به نام 1991 - White Light From The Mouth Of Infinity) همین احساس شکست رو تمام و کمال و به زیبایی هر چه تمام‌تر به بیرون تف می‌کنه (برخلاف چیزی که خودش در جمله آخر میگه).

اما خب مایکل یه اشتباه داره. اشتباهش اینه: من سوختی هستم که موتور شکست را به حرکت وامی‌دارد.

مایکل شکست نمی‌خورد، شاهکارهای بعدی‌اش خلق نمی‌شدند. شکست لازمه حرکتش بوده.

شاهکارهای بعدی رو کم کم معرفی میکنم. اما خب همین دو تا (یعنی، failure و you see through me) هم شاهکارهاش بودند. این شاهکاره چون به طرق مختلف و با استعارات زیادی یه زندگی نکبت‌بار رو توصیف کنه.

بخاطر همینه که من اون جمله رو به این صورت بازنویسی میکنم:

شکست سوختی است که مرا به حرکت وامی‌دارد.