ابر های توی سرم
امروز تا ساعت 11 خواب بودم ، یجورایی هنوز از امتحاناتی که تموم شده خستم و خستگیم در نرفته و نمیدونم کی قراره این خستگی در بره از بدنم ، تازه از شنبه دوباره باید بریم سر کلاس و معلم ریاضی به احتمال 90 درصد امتحان پودمان سوم رو میخواد بگیره .
نمیدونم شایدم منم که یکم لوس بازی در میارم یا شایدم همه همینطور غر میزنند .
میخواستم بشینم پای پروژه مشتریم که حدود یک هفته ای هست بخاطر امتحاناتم نتونستم تکمیلش کنم ، نشستم روی صندلی میزم و کلیک کردم که پروژه لود بشه ، منتظر لود شدن پروژه بودم ، به خودم اومدم دیدم یک ربع گذشته و من خیره به میدی کنترلر بودم ، انگار ابر های فکر زا توی سرم دوباره اومده بودن و شروع به باریدن بدی کرده بودن ، فکر ها و تصورات بیهوده ، داشتم با یکی از همکلاسی هام دعوا میکردم که حتی باهمدیگه هم حرف نمیزنیم و فقط اسم همدیگه رو میدونیم ، پسر نمیدونم چرا حرص میخوردم و سرخ شده بودم ، انگار واقعا داشتم باهاش دعوا میکردم ، انقدری توی سرم فکر و تصور باریده بود که احساس خواب میکردم و فقط 2 ساعت بود که از خواب بیدار شده بودم .
سعی کردم سرم رو به پروژه گرم کنم اما نمیشد ، ابر ها بارششون سریع تر شده بود و باعث شده بود احساس خواب بیشتری بهم دست بده ، بالشتم رو برداشتم تا نیم ساعتی بخوابم تا یکم آروم بشم ، سرم رو که روی بالشت گذاشتم بدتر شد ، انگار ابر ها منتظر بودن من سرم رو روی بالشت بزارم .
اصلا خوابم نبرد با اینکه احساس خواب شدیدی داشتم ، بلند شدم و یک کاپ قهوه آماده کردم که احساس خواب از سرم بپره ، اما علاوه بر فکر یهویی استرس هم گرفتم و وقتی که روی میز بودم پاهام رو بطور سریع و ترسناکی تکون تکون میدادم ، انگار که دوستم تصادف کرده و من توی بیمارستان منتظر خبر وضعیت الان دوستم هستم . قهوم رو خوردم و رفتم داخل اکسپلور اینستاگرام ، یکم ویدیو های خنده دار دیدم و باعث شد حالم خیلی بهتر بشه ، انگار ابر ها رفته بودن و دیگه مزاحمتی ایجاد نمیکردن ، همون وقت نگاهم افتاد به برگه ای که داخل همه امتحانات رو نوشته بودم که نمره خوب بیارم ، دیدم همش رو خط زدم ، انگار همین سه روز پیش این برگه رو نوشتم ، نگو سه هفته پیش نوشتمش ، با اینکه خیلی سخت بود اما زود تموم شده بود ، عمر انسان خیلی سریع تر از اونی که فکرش رو کنی سریع میگذره و این تویی که بین این زمان پرس میشی .
یادم افتاد به کلاس هفتم ، تقریبا نوبت دوم بود که گفتن به علت مریضیه کرونا میخوان دو هفته تعطیل کنند و ماهم خیلی خوشحال بودیم ، یکی از بچه ها میرفت هر زنگ روی صندلی معلم ها دست میکشید و بعضی اوقات یه تف ریز هم می انداخت که معلم ها کرونا بگیرن ازش ، خنده دار بود اما الان که بهش فکر میکنم همچین هم خنده دار نبود .
جالبه ، گفتن دو هفته تعطیل اما یک دفعه ای دیدیم چندسال تعطیل بود و مردمی که با مریضی دست و پنجه نرم میکردن...
از اون اتفاقات حدود 4 یا 5 سالی میگذره و من بعضی اوقات حس میکنم هنوز توی سال 98 هستیم ، همون وقت که هزینه سفر با اتوبوس 400 تا تک تومانی بود نه 3200 ، همون دوران که با دوست هامون هر چهارشنبه به گیم نت شهر میرفتیم و هزینه یک ساعت بازی 5000 تومان بود نه 23000 تومان ، همون وقت که بهترین پیتزا فروشی شهر پیتزای سه بعدی آورده بود به قیمت 4000 تومان ، اونوقت بیست هزار تومان پول برمیداشتم و چهارشنبه ها داخل شهر میرفتیم ، یک ساعت گیم نت بودیم ، یه پیتزا میخوردیم ، یه بستنی میخریدیم و میخوردیم و تازه با تاکسی میرفتیم و میومدیم ، تازه حدود 4 یا 3 هزار تومان هم اضافه میاوردم و مینداختم داخل قلک پلاستیکیم .
الان بعضی اوقات میخوام با دوستم برم اصفهان و یه دور کوچیک بزنم ، هزینه تاکسی رو که میپرسم میگه 180 هزارتومان هزینه رفتن میشه ، با اتوبوس هم میخوام برم سه ساعت فقط توی راهم ، بماند یه فست فودی چیزی بخریم یا برای تفریح کاری انجام بدیم .
بعد از کرونا انگار خیلی بزرگ تر شدیم ، بچه های کلاس هم دیگه مثل قبل نبودن ، انگار همه منزوی و تودار شده بودن و همه از هم میترسیدن ، هنوز هم بعضی از بچه هارو میبینم که میترسن برای دوستی به کسی نزدیک بشن ، خودمم بدجور یه مدت ترسیده بودم از ارتباط گرفتن اما خب این ترس رو از بین بردم .
الان ساعت 10:30 دقیقه هست و دارم برای شما مینویسم.
من سهیلم و تشکر میکنم برای اینکه تا اینجا با من بودید ، اگه خوشتون اومد برای من روی اون دکمه لایک کلیک کنید و اگر نظری داشتید خیلی خوشحال میشم که اون رو برای من کامنت کنید و خیلی واضح نظرتون رو بیان کنید .
پیج شخصی من : soheil1998kn
پیج کاری من : sokanbeat
پیج ترس : tars-text01
مطلبی دیگر از این انتشارات
جنبش یادداشت روزانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش؟ (افتتاحیه انتشارات عتیقه فروشی خاطرات)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کوزهای دیدم لبریز سؤال