وارنینگ!! در عمق تاریک قلبم یک بستنی درحال آب شدن است!
این فقط یک آزادنویسی است.
و 15 دقیقۀ امروزم از الان....... شروع شد!
اگه دیشب و هالووین بازی وسط خاقانی رو درنظر نگیریم، احتمالا هم اکنون من و علی توی بالغترین زمان خودمون به سر میبریم :)) چون بیخیال عادتایی شدیم که فکر میکردیم به روزامون گره خوردن و جدایی ازشون ممکن نیست! بدون مقدمه و از غیرمتعارفترینش شروع میکنم.
امروز دقیقا 60 روزه که یه اعتیاد چندین ساله رو کنار گذاشتیم. اسم نمیبرم بخاطر بدآموزی و این داستانا...
عادت به محرک قطعا کنار گذاشتنش آسونتر از اعتیاد به مخدره، ولی خب گول زدن خودت برای کنار نگذاشتنش هم آسون تره! با خودت میگی: محرک که اعتیاد نداره، هروقت بخوام میذارمش کنار، قیافم که عوض نمیشه، کسیم که نمیفهمه، بوی خوبی داره، همه جوونای دنیاعم میکشن و چیزیشونم نمیشه، مصرفش توی اینهمه کشور دنیا آزاده، آدما از سوپرمارکت میخرنش! اگه بد بود که کانادا و یه عالمه ایالتای آمریکا به خوردِ جووناشون نمیدادنش!
توی پرانتز بگم که اکثر خوانندهعای صفحه من نوجوونن و سر به زیر به نظر میان؛ ولی اگه یه درصد توعم جزو اونایی هستی که این سبز پُر جاذبه رو توی روزات جا دادی و خودتو اینجوری توجیه میکنی، باید بت بگم اونی که دست توعه، دوز مصرف پزشکیه و اگه بخوای مثلا توی کانادا چنین چیزی گیر بیاری سوپرمارکت شرمندت میشه و باید بری دیلِر غیرقانونیشو پیدا کنی!
نه اینکه فکر کنین الان که ازش دور شدیم میخوام بگم اَخ و تُف! عجب چیز کثافتیه، نه! ولی الان و برای من بسته شدن به هرچی که حالمو به خودش متصل کنه چندان موضوع خوشایندی نیست. الان، الان، الان و تا آخر این آزاد نویسی هزاران «الان» دیگه مینویسم. پس بش عادت کنین. الانِ من ارزشمندترین الانیه که تاحالا تجربه کردم... ادامه داره... الان چیزی که اصلا بش احتیاج ندارم دست انداختن به عوامل خارجی برای نگه داشتن روحیه و حال خوب روزامه. حتی الان دوست داشتنه آدما راحت تره، دوست نداشتنشون هم!
از احساساتم بگم؟ 10 روزِ اول سطح ترشح سروتونین توی مغزم چنان روند کاهشیای رو تجربه کرد که هر لحظه فکر میکردم مگه زندگی تاحالا بیارزشتر از اینم بوده؟ یعنی رسما با یه تریلی از روی خودارزشمندیم رد شده بودم، روزا بدون هیچ دلیل خاصی کلافه بودم و بیحوصله و به علی میگفتم آخه یه آدم چقدر میتونه بیانگیزه باشه؟ پس امروز کِی تموم میشه؟ ولی از اون طرف شبعای بینظیری رو باهم تجربه میکردیم؛ «خواب دیدن» یه موهبتی بود که فراموشش کرده بودیم و حالا دوباره برگشته بود به صحنه و هرشب مغزمون با یه سناریوی متفاوت و دنبالهدار درگیرمون میکرد تا صبح! خلاصه که یه حسی بود مثه نوجوونی. بلاتکلیفی و غمِ آغشته به انزجار از همه چی... ولی رفته رفته کمرنگ شدن حسای بد، پوچی درونمون سبز شد و جوونه داد. دوباره خوشالی به روزامون برگشت ولی اینبار هورمونا سر جای خودشون بودن بدون دستکاری، بدون محرک و این من و علی بودیم که مثه سگ به خودمون افتخار میکردیم...
-وای وای خجالت نمیکشی کیمیا!! واقعا ازت ناامید شدم!-
هرکی قراره از شجاعتی که به خرج دادم واسه بیان کردن این تجربه ازم ناامید بشه؛ احتمالا هیچوقت معنی امید رو نفهمیده. پس فیل فیری که تاکسیک باشین، عانفالوم کنین یا هرچی! من تجربم رو به اشتراک میذارم چون معتقدم چیزی که من امروز باش دست و پنجه نرم میکنم قراره بچرخه و بچرخه و بخوره توی سر یکیتون که شاید خوندنه این نوشته از تهه دل بهش انگیزه بده :)
خب پس بیمعطلی میرم سراغ دومین اعتیاد که از اولی کیلومترها خطرناکتره: نوشابه!
بذارید ذکر کنم که کیمیا هستم، 24 ساله، بیشتر از 5 ساله که مصرف روزانه داشتم و امروز در نوزدهمین روز پاکی از این مخدر وحشی به سر میبرم. اذیتم؟ غذا تو گلوم گیر میکنه؟ سوخاری خوردن با دوغ حس نکبتباری داره؟ در عین بُهتزدگی، تعجب و افتخار باید عرض کنم، خیر! اون داستان « نوشابه بخور میشوره میبره» رو شنیدید حتما. ولی باور کنید که نه میشسته و نه میبرده، گولمون زدن! اتفاقا یه توده گازی میشده توی دل و رودمون و حجم خوردهعا و نخوردهعارو دوبرابر میکرده. به قول تُرکا، الله وکیلی بیاین و یه بار امتحان کنین! چربی ای که بعد از خوردن دوتا فیله سوخاری و یه کوه سیبزمینی توی دهنتون میمونه، با اصالت طعم لبنیاتی مثه دوغ، جداً و تحقیقاً برطرف میشه :))) اوقتون گرفت؟ معذرت میخوام :))
خب دیگه حالتون رو بیشتر از زائقه کثافتی که پیدا کردیم بهم نمیزنم و میرم سراغ اعتیاد بعدی که تصمیم ترکش رو همزمان با نوشابه گرفتیم؛ پنیر پیتزا! تاحالا فکر کردین که اگه نخواین پنیرپیتزا بخورین، کدوم رستورانای مورد علاقتون رو باید بذارید کنار؟ من و علی وقتی داشتیم این تصمیمو میگرفتیم با چشمان اشکبار از تُستعای استیکِ راویس، پنیر سوخاریعای چیزفَکتوری، اسنکعای سبزیجات نِمو، پاستای چهارپنیر کافه آرامش، چیزپوتِتوعای کوپیچ و البته تمام پیتزاعای سطح شهر خدافظی کردیم! سخت بود....آه! سخت بود و جانکاه! ولی الان چه حسی داریم؟ انگار هیچوقت هیچ علاقهای به پنیرپیتزا نداشتیم، آقا دروغ چرا، تا قبر آ آ آ آ! هنوزم بوی آمیخته شده پنیر و آویشن دیوونمون میکنه ولی دیگه هوس نمیکنیم این متریال کشدارو قورت بدیم. پس تا آخر پاییز کاری باهاش نداریم.
و اما اعتیاد آخر، جزو هفت گناه بزرگیه که آدمیان مرتکب میشن و اندک افرادی هستن که دچارش نباشن؛ تنبلی!
بیشتر از دو ماهه که تقریبا هرروز پنج هزار قدم پیاده روی میکنیم با علی ^^ چهل دیقه نهایتا وقت میگیره . اپلیکیشن Fitness آیفون بهمون مدال میده! مدالِ زدن رکورد کالریسوزی، مدال پرفِکت ویک و...
روزایی که احساس سوشال بودن میکنیم و میخوایم قیافه چندتا آدم ببینیم مسیرمون بیشه خاقانی تا میدون جلفاعه و روزایی که سیاهیم یا آدما حالمونو بهم زدن به پارکای خلوت گوشههای شهر مثه ولیعصر و آبشار پناه میبریم.
و بالاخره، هفته پیش وارد خفنترین باشگاه استان شدم، قد خون هفت جد پشته سرم کارت کشیدم و بعد از یک سال دوباره به دمبل و کش و اِستپ روی آوردم!
وقت آزادنویسیم چند دقیقهای هست که تمومه. ولی بدون بهت افتخار میکنم کیمیا و باز تکرار میکنم:
«الان» با ارزشترین الانیه که توی عمرت داشتی.
به عنوان حسن ختام براتون از این «الان»عای ارزشمند آرزو میکنم.
خدافس.
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزمره نویسی: این شده تصویر دلم از شهرِ من...
مطلبی دیگر از این انتشارات
"من و بچههای کلاس پشتتیم"
مطلبی دیگر از این انتشارات
ابر های توی سرم