جنبش یادداشت روزانه

تقریبا آخرهای سال 1400 بود که با شاهین کلانتری آشنا شدم و نوشتن یادداشت‌های روزانه رو شروع کردم. کمتر برمی‌گردم تا نگاهی بهشون بندازم (چون دردناک و گاهی اوقات ترسناکه!). توی این پست برای اینکه شما رو هم به انجام دادن این کار مذبوحانه ولی مفید و درمانگر دعوت کنم، بخش‌های کوچیکی از نوشته‌های روزانه (درواقع تایپ‌های روزانه!) ام رو آوردم. متاسفانه تا همین چندوقت پیش خیلی فاز ادبی داشتم، بخاطر همین به لحن کتابت هستن!


1400: تلخ ولی واقعی

فرانتس مارک_ سرنوشت حیوانی
فرانتس مارک_ سرنوشت حیوانی


هفتم اسفند 1400
ساعت سه و ربع عصر است و من به جلد کتاب "جزء از کل" نگاه می‌کنم. بالاخره تمامش کردم. برای لحظه‌ای بسیار طولانی به این فکر می‌کردم که دوست دارم سبک زندگی جسپر را برای خودم انتخاب کنم: بی‌هدف و شناور بودن در زمان و مکان. برای چنین چیزی پول لازم داشتم. مشکل اینجا بود که اصلا پول نداشتم و راه سریع پول به دست آوردن را هم بلد نبودم.

دهم اسفند 1400
برایم عجیب است. دکترها فکر کردند که با درمان و افزایش طول عمر، ما را خوشحال می‌کنند. مثل این می‌ماند که بدترین فیلم تاریخ را در سینما ببینی و درست وقتی فکر می‌کنی فیلم تمام شده است و با خوشحالی می‌خواهی از روی صندلی‌ات فرار کنی، شخصی با لبخندی چندش‌آور سمتت خم شود و بگوید: «یک بلیت دیگه جایزه بردین! می تونین یک دور دیگه فیلم رو ببینین، عالیه نه؟» تو آن جا هستی؟ می‌بینی به چه آدم زشت و نچسبی تبدیل شده‌ام؟ از همان‌ها که شاید یک روز بی‌تعادلی از صورتشان موج بزند. می‌دانم من همه چیز هستم و همین همه چیز بودن مرا می‌ترساند.

سیزدهم اسفند 1400

اگر امشب می‌توانستی آدم مشهوری را به شام دعوت کنی، چه کسی را دعوت می کردی؟ امشب نمی دانم. اول گفتم فروید را دعوت کنم. از حال بدم برای او بگویم. با کت و شلوار روبه روی او بنشینم تا او برایم تحلیل کند که چرا انقدر خودم را با تضادها شکنجه می‌کنم؟

در کتابفروشی با دختری که دارد لابه لای جزء از کل را نگاه می‌اندازد حرف می‌زنم و با یک نفر که به غروب پارک خیره شده است سر صحبت را باز می‌کنم. مثل یک پیرزن لعنتی رفتار می‌کنم. شاید یک روز آدم‌ها یاد بگیرند که اگر تمام انرژی‌شان را روی یک جسم فلزی نگذارند، بیشتر از حرف زدن با غریبه‌ها لذت می‌برند.

بیست و یکم اسفند 1400

می گوید: «آفرین! تو خیلی تلاش می کنی! امیدوارم نتیجه زحماتت رو بگیری.»

و من پیش خودم می‌گویم: من زحمت نمی‌کشم! من فقط در هر برهه از زندگی‌ام برای فرار از نامعلومی، اعتیادگونه به انجام یک کار می‌پردازم و وقتم را به آن اختصاص می‌دهم. مثل حالا که در طی بیست روز، بیست و سه هزار و صد و سی و چهار کلمه نوشته‌ام.

بیست و پنجم اسفند 1400

دیشب فهمیدم که چقدر بیماری روانی احتمالی دارم. نمی‌توانم تشخیص دهم که روزگار بخاطر حرف‌هایم مرا در این اوضاع می‌اندازد یا اینکه اتفاقی است. دیروز پس از ماه‌ها، یک پرخوری داشتم که اصلا مایل نبودم جلویش را بگیرم. راستش را بگویم دلم برایش تنگ شده بود. همین حالا هم پشیمان نیستم. حس جالبی که آن گونه خوردن بهم می‌دهد حس "مشغول بودن و داشتن کار مهمی برای انجام دادن" است. افتادن در انواع غذا و خوراکی همچین حس به آدم می‌دهد. الان اصلا اشتهایی به خوردن ندارم.

1401: بلند شدن با تردید

کاندینسکی_ ترکیب‌ بندی
کاندینسکی_ ترکیب‌ بندی


هشتم فروردین 1401

از آزمون 19 فروردین هنری می‌شوم. هیجان‌زده‌ام. می‌دانی موقع شرکت در آخرین آزمون و دیدن سؤال هایش به چه چیزی فکر می‌کردم؟ به این که من کمترین اهمیتی به اینکه "درصد جرم واکنش دهنده‌ها باید در واکنش‌های زیر چگونه باشد تا حجم فرآورده‌هایشان برابر شود؟" نمی‌دهم. اصلا برایم مهم نیست. راستش را می‌گویم. می‌دانم خیلی عجیب است اما عجیب‌تر، ذات انسان است. اینکه چقدر می‌تواند در تخس بودن و وانمود کردن به چیزی که نیست ماهر باشد. البته همه می‌دانیم که این کاری شدنی است، منظورم این است که fake it until you make it و از همین دری وری‌ها.

عادت ایجاد می‌شود، اما عادتی که برای تو نباشد نابودت می‌کند.

سیزدهم فروردین 1401

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد و قد چون سرو و چشم چون نرگس و کمان ابرو و موی مشکین و... همین است دیگر. کدام شاعر می‌آید بگوید: «انسان دوستی‌ات را و اینکه چقدر با هم خوب کنار میاییم و در مورد موضوعات علمی و سیاسیِ روز صحبت می‌کنیم و اینکه تو از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شده‌ای را دوست دارم.»؟ دوست دارم کنار هم حس کنیم که هاله‌هایمان با هم برخورد می‌کنند حتی اگر به هم دست نزنیم. حس کنیم اگر کمی بیشتر نزدیک شویم، در هم ذوب می‌شویم و مخلوط.

نمی دانم این حس‌ها را از کجایم می آورم.

دهم اردیبهشت 1401

ببین یک بار دیگر مکالمه‌ام را مرور می‌کنم. این تمام آنچه که از دستم بر می‌آید است. مرحله اول بی اهمیت نشان دادن است (که واقعا هست): «ببین مامان این آخرین امتحانه. درس‌های امروز هم شامل کارآفرینی و انسان و محیط می‌شن که سر کلاس مثل عذاب می‌مونن. من برای پایانی چیزهایی که بلدم رو می‌خونم اما الان رفتنم مساویه با هیچی. تا الان که غیبت داشتم، با یک روز هیچ اتفاقی نمی‌افته.» مرحله بعد، همدلی: «ببین من می‌دونم تو نگران هستی ولی تا کی می‌خواهی نگران من باشی؟ بذار من خودم با نتیجه تصمیماتم روبه رو بشم. ته راه اینه که باید شهریور امتحان بدم. خب مگه چی میشه؟ میدم.» من با حضور در آن "زندان افکار" مشکل دارم نه با امتحان دادن.

وای خدای من. می‌دانم قرار نیست قبول کند.

چهارم خرداد 1401

من موسیقی را حس می‌کنم. حس می‌کنم وقتی کسی مرا در حال نواختن یا آوازخواندن می‌بیند خوشحالم. برایم مهم نیست در آینده بهم چه می‌گویند. یک شاهکار یا یک فرد معمولی که فقط موسیقی را دنبال کرده‌ است. اصلا چرا علاقه دارم راهم را تعریف کنم؟

خب، گوجه‌ها سوخت. فکرش را می‌کردی گوجه‌ها بسوزد؟ من که تابه‌حال گوجه‌ها را نسوزانده بودم. باورم نمی‌شود. فعلا املت بی املت. این اتفاق باعث شد که یاد یک متن از کتاب "از سوراخ در" نوشتۀ فاطمه بن محمود که استاد دیروز معرفی کرد بیفتم. اه. حس خوبی نیست که املتت بسوزد و وقتی بیایی آنرا به یک داستانک جذاب نسبت دهی بفهمی نمیتوانی صفحه را پیدا کنی. یک چیزهایی را یادم هست. اگرچه مثل داستان اصلی نمی‌شود ولی خب، دلم می‌خواهد آن را بنویسم:

« شیطان آفرینش به سراغ زن آمده بود. زن با شیطان خلوت کرد که دوباره آن لذت را تجربه کند. مدتی بعد همسایه‌هایش به بوی غذایش پی‌بردند؛ داشت می‌سوخت.»

خب قطعا که انقدر کوتاه و دوخطی نبود ولی اصل ماجرا همین است دیگر. اشکال ندارد یک روز هم به خاطر غرق شدن در نوشتن املت را بسوزانم. راستش حالا که فکر می کنم می‌بینم نوعی افتخار است!

بیست و هفتم مهر 1401

نمی‌توانم بگویم هرروز مدرسه رفتن انتخاب اولم است (مخصوصا وقتی برای ساعت کلاس باتری می‌بری و هیچ بنی‌بشری از تو تشکر نمی‌کند!) گاهی حس می‌کنم مدرسه قانون جنگل است. هیچ کس به شخص دیگری اهمیت نمی‌دهد و صرفا تظاهر به صمیمی بودن باهم دارند! از حق نگذرم بچه‌هایمان روحیۀ سازندگی هم دارند. وقتی شیفت پیش کلاس را خیلی کثیف کرده‌بودند، همه کلاس را جارو کشیدند و تمیز کردند (اگر چه در حین این کار فحش‌های ناموسی از دهانشان نمی‌افتاد!)

سی‌ام بهمن 1401

سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس. سؤال نپرس.

بیست و پنجم اسفند 1401

تصویر یک دهان است. دهان یک زن. می‌نالد. حس گمگشتگی و حس اینکه... خودم هم دچار این حس شده ام. حس می کنم اگر از آن دهان عقب‌تر بیایم یک زن را می‌بینم که دارد در هوای زیرِ صفر و ساعت دوازده شب با قدم‌های بلند راه می‌رود. دیگر به آخرش رسیده. دیگر هیچ چیز معنا ندارد. برخی موارد نیازی به دیدن ندارند. چیزهای غریزی؛ مثل شیرخوردن نوزاد برای اولین بار، مثل تپش‌های قلب. مثل نگاه‌هایی که رد‌وبدل می‌شوند و بیست سال آینده را پیشبینی می‌کنند... بعد صبوری می‌کنند در حالی که هر دو همان وقت فهمیده بودند دنیا قرار است برایشان چگونه باشد.

همین حالا، تو ویرگول!

انتزاع و پویایی تابلوی کاندینسکی به معنی تسخیر سنگدلی نیروهای کیهانیه، نه برای پیشگویی کردن یک آیندۀ فاجعه‌بار!

نظرتون درمورد روزانه نوشتن چیه؟ وقتی نوشته‌های گذشته‌تون رو می‌خونید چه حسی می‌گیرید؟