نگاه میکنم؛ به منظره، آدمها، فیلم و کتابها. گاهی هم در موردشان مینویسم تا جادهی ارتباطمان یکطرفه نباشد.
دوست دارم جانها بوی زندگی دهند
دیروز خواندن کتاب " جانهای شیفته" از واهه آرمن مرا به سالهای دور کودکیم برد. به خاطر آوردم روزی که خبر پایان جنگ در شهر پیچید، مادرم بسیار خوشحال بود. مدام میگفت:" خدا رو شکر بالاخره تمام شد. "پدرم آرام بر روی صندلی همیشگیاش نشستهبود و فقط یک جمله گفت:« اثرات آن 20 سال بعد معلوم میشود.»
متاسفانه عمرش کفاف نداد تا نتیجه پیشگویی خود را ببیند؛ شاید هم نیاز نداشت. واهه مرا به حال و هوای گنگ و تکه تکهی آن روزها پرتاب نمود.
بر بلندای سنگِ خورشید
گوش میسپارم به آواز باران
تو بیوقفه سخن میگویی
و من
طنابی از بلندترین شاخهی درختِ ژرفریشه
آویزان میکنم
و پیش از رفتن
کودکانم را
که در جنگ با دشمن
یتیم شدهاند
و کودکان دشمنم را
که در جنگ با ما
یتیم شدهاند
کمی تاب میدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرهای دور از الگوی زندگیم
مطلبی دیگر از این انتشارات
افکار و احساسات شب اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
شبنوشتتتتتتتتتت، ت زیادی!