دوست دارم جان‌ها بوی زندگی دهند

دیروز خواندن کتاب " جان‌های شیفته" از واهه آرمن مرا به سالهای دور کودکیم برد. به خاطر آوردم روزی که خبر پایان جنگ در شهر پیچید، مادرم بسیار خوشحال بود. مدام می‌گفت:" خدا رو شکر بالاخره تمام شد. "پدرم آرام بر روی صندلی همیشگی‌اش نشسته‌بود و فقط یک جمله گفت:« اثرات آن 20 سال بعد معلوم می‌شود.»

متاسفانه عمرش کفاف نداد تا نتیجه پیشگویی خود را ببیند؛ شاید هم نیاز نداشت. واهه مرا به حال و هوای گنگ و تکه تکه‌ی آن روزها پرتاب نمود.

بر بلندای سنگِ خورشید

گوش می‌سپارم به آواز باران

تو بی‌وقفه سخن می‌گویی

و من

طنابی از بلندترین شاخه‌ی درختِ ژرف‌ریشه

آویزان می‌کنم

و پیش از رفتن

کودکانم را

که در جنگ با دشمن

یتیم شده‌اند

و کودکان دشمنم را

که در جنگ با ما

یتیم شده‌اند

کمی تاب می‌دهم