روزمره نویسی: این شده تصویر دلم از شهرِ من...

همه تو صف نون وایستادیم. دو سه بار دعوا میشه. بار اول یکی بچه شو فرو میکنه وسط صف و ما هلش میدیدم بیرون و سر خودش هم داد میزنیم که «هوی! حواسمون بهت هست.» بار دوم نونوا میفهمه دو نفر تو صف با هم بودن، سرشون داد و بیداد میکنه که چرا حق بقیه رو میخورین، نون همیشه کمه. نونوا خسته س. تو چشماش یه غم خاصی می بینم؛ همون شاطری یه که دیروز پریروز بهم گفت «حاجی عجب صدایی داری!» و منم خندیدم گفتم قابل شما رو نداره.

البته که صدامو دوس دارم، ولی بقیه نمیدونن این بم بودن زیاد؛ حاصل ریفلاکس مزمن معده س. یه بار یکی که منو اصلا نمیشناخت گفت «تو که انقد صدات بمه... دو ساله داری سیگار میکشی.» احساس می کرد به راز زندگیم پی برده، من و رفیقام نگاه عاقل اندر ابلهی بهش کردیم و همه گفتن علیرضا سیگار نمیکشه. این بیش فکری ها هم جلوی نونوایی اتفاق افتاد.

نون رو میگیرم. یکی که احساس گنده بودن میکنه از جاش تکون نمیخوره که من رد شم، دستم پره. تو چشمام نگاه می کنه و ریشخند میزنه؛ الان حاضرم لب جوب سرشو بِبُرم و باهاش غذای سگ درست کنم. محکم بهش تنه میزنم که رد شم. دوتامون برمیگردیم به پشت سر نگاه می کنیم، تو چشمای اون «زود باش عذرخواهی کن» دیده میشه و تو چشمای من «یه کلمه از دهنت در بیاد با همون زنجیری که گردنته از همینجا دارِت میزنم.» قدرت نگاه من پیروز میشه، نوجوون خودشاخ پندارِ زنجیر دار اول دستشو مشت میکنه، یه قدم میاد جلو.

پلاستیک نون رو آویزون می کنم به دسته دوچرخه، جفت دستامو مشت می کنم و میرم جلوش. همیشه به بقیه از بالا نگاه می کنم، این یکی هم که قدش از من کوتاه تره. فقط یه جمله براش کافیه، «مشکلی پیش اومده؟» که بیشتر لحن تهدید داره. میره عقب. سوار دوچرخه میشم و میرم. نونوایی امروز به خیر گذشت. نونوایی رفتن شکنجه روحی عجیبی توشه؛ هم از این مردم بدم میاد، هم باید خودمو تا سطح اونا بیارم پایین که بتونم به همون اندازه وحشی باشم. اگه اخلاقت مثل اونا نیست بدون که خب از اونا نیستی. یه بار پیش یه مشاور بودم، گفت نظرت درباره مردم چیه. گفتم ازشون متنفرم. تو چشماش خوندم الان میگه شخصیت ضداجتماعی داری. گفت «دوستات چطور؟» گفتم «دوستای نزدیکم؟ عاشق شونم.» ظاهرا خیالش راحت شد. ولی همیشه بهم می گفت تو با همه جنگ داری.



«چــــی؟» «کـشـــک رامَـــک!» صدای هود بلنده و قبلش نمیشنوم مامانم چی میگه. تو آشپرخونه داریم با بیتا [دخترعمو م که سه سال ازم بزرگتره]، سیب زمینی تنوری می پزیم. کف زمین نشستم و دارم با چاقوم سیب زمینی پوست می کَنَم. پا میشم از جام. «منم میام» بیتا میگه. «سر کوچه س، راهی نیست؛ اگه کار داری خودم میرم.» «نه کاری ندارم، میام.» میاد. سیب زمینی رو تند تند، با حداکثر سرعت خودم خُرد می کنم. بیتا ادویه میزنه و آماده ش می کنه.

از آشپزخونه میرم بیرون. اتاقم. نید فور اسپید بازه، صدای آهنگ های راک‌ش پیچیده. «بچه ها چیکار کنیم؟» من میگم. بیتا یادآوری می کنه که Red Notice رو کامل ندیدیم؛ من میگم Rango ناقصه، نید فور اسپید هم، خواهر کوچیکم میگه بازی تخته ای مونو تموم نکردیم. همه چیز ناقصه. الان هم باید بریم کشک بخریم. یهو دم در اضطراب عجیبی میگیرم.

از این شهر و مردمش متنفرم. شب بیرون رفتن اینجا یه ناامنی خاصی داره. مسئله اینه اگه خودم بودم مشکلی نبود، اینجا نگران بیتا ام. اینه شهر من؟ ولی میدونم دارم بیش فکری می کنم. این حقیقت اضطرابو میکنه تو جیبم. تو راهرو مو هامو برس می کنم. بیرون که میریم مردم همونن ولی رفتارشون عوض شده. همسایه که همیشه به هم سلام می کنیم رو شو اون ور می کنه. پیرزن پیرمردا زل میزنن بهمون، پسرا و دخترا هم؛ در حالت عادی از زل زدن در امان ام ولی الان؟ هیچ چیز عجیبی وجود نداره. من یه تیپ اسپرت معمولی زدم. تی شرت و شلوار لی، دوتاش طوسی رنگ. بیتا هم شال و مانتو داره و به خوبی پوشیده س. هیچ چیزی برای جلب توجه نیست. از این آدما متنفرم.

تو فروشگاه رفاه یکی چهار میلیون کارت می کشه، اینجا شهرستانه و توو خود مشهد [مرکز استان] هم این قیمت منطقی نیست. به بیتا که کنارمه نگاه می کنم، «منطقیه؟» بیتا سر تکون میده و میگه «منطقی نیست سید.»، پس توو مشهد هم این قیمت منطقی نیست. دخترِ حسابدار فروشگاه رفاه که هر بار منو میبینه زور میزنه عین یخ سرد برخورد کنه؛ امشب با دوتامون گرم حرف میزنه. انگار دلش میخواد باهامون حرف بزنه. درباره قیمت کشک رامک که 10 هزار تومن بالا پایین شده حرف میزنه و یه خنده مضطرب می کنه. ما هم تایید می کنیم که آره همه چی گرونه و میزنیم بیرون.

«کشک، چهل و سه تومن، منطقی نیست.» «نه منطقی نیست. جالبه، دو شبه ماه کامله.» ماهو نگاه می کنم. «آره قشنگه». ولی بیتا چیزی به جز قشنگی تو ذهنشه. «دقت کردی موقع Full moon همه اعصاب شون خُرده؟» تایید می کنم. «آره، انگار جاذبه ماه روشون اثر منفی داره.» وقتی میگم اثر منفی، یاد آهنگ رضا پیشرو میفتیم. ادامه میدم: «حرفامون داره روشون اثر منفی...» و دوتایی به ادامه اثر منفی می خندیم. بقیه راه درباره گربه هایی که آشغال میخورن حرف میزنیم. رسیدیم خونه.



اینترنتم موقع نوشتن این متن دوازده بار قطع شد. الان شد سیزده. یه جمله تایپ کردم. شد چهارده بار. اونقدر رو مخه که اسید معده م میزنه تو حلقم. به کی فحش بدم؟ همون همیشگی. امروز ده دیقه س که یه آهنگ چهار دیقه ای داره زور میزنه دانلود شه. آهنگه دانلود شد. ویس آیلین باز نمیشه. این بار به کی فحش بدم؟ همون همیشگی. این شهر لعنتی حتی اینترنت نرمال هم نداره. آهنگ شایع رو پلی می کنم. برگام میریزه، اینکه اولش خونده چقد صداش خوبه؛ نمیفهمم چی داره میخونه. شایع شروع می کنه به خوندن و می فهمم اون ویس آیلین بوده و نه آهنگ.

خونه خاکستری شده، عمو، زن‌عمو و دخترعمو رفتن. از بچگیم وقتی می رفتن، میرفتم تو خودم. بیش فکری درباره بیش فکری. بیش فکری منو میاره اینجا تا بنویسم. گیم مون نیمه کاره موند. فیلم ها هم. دور خونه راه میرم. یه چیزی کمه، خودم هم میدونم چی. میرم تو آشپزخونه. سیب زمینی های تنوری مون یه ذره ازش مونده هنوز. با چنگال میرم بالاسرش و شروع می کنم به خوردن. دلم بدجور قهوه می خواد. بیسکوئیت و قهوه! من هیچوقت با قهوه بیسکوئیت نمی خورم، ولی صدای لعنتی اون همیشه موقع قهوه خوردن تو ذهنم پلی میشه. الان خونه به جای خاکستری، سیاه به چشمم میاد.

میشینم پشت میز کامپیوتر. یه لعنت به اینترنت میفرستم. تایپ می کنم. با گیره سر شکسته ای که روی میزمه بازی می کنم. قشنگ بوده. خیلی وقته همه چیز کسل کننده شده. حوصله گیم ندارم، کتاب جلوم رو میز الکی باز مونده و فقط دارم آهنگمو گوش می کنم. دست راستمو باز می کنم و به تعداد دوست های انگشت شمارم خیره میشم.

قبل رفتن شون، داشتیم با بیتا درباره برونگرایی و درونگرایی حرف میزدیم. دوتامون میانگرا ایم. ولی دوتامون باور داریم هیچی ش میانه نیست. ما دوتا، وقتی میریم بیرون برونگرا میشیم و کلی حرف میزنیم و وقتی برمیگردیم خونه مون درونگرا میشیم و از حرف زدن پشیمون میشیم. دوتامون صفات برونگرایی رو داریم ولی تعداد دوست هامون بیشتر شبیه درونگرا هاس. خوبیش اینه همو درک می کنیم.

سورنا توو گوشم می خونه. شایع می خونه. بعد بهرام می خونه. ریمیکس دوباره تکرار میشه. قشنگ معلومه محتوایی که داشتم می نوشتمو گم کردم. این تمرکز دیگه برنمیگرده. سعی می کنم. نمیشه. آهان. حرف خاصی نزدیم. فقط گفتم چه عطر خوش بویی خریدی و درباره اینکه نور اتاقم عین پاییز شده حرف زدیم. دل گیره. میخوام اتاقمو رنگ کنم. آبی‌خاکستری. اگه قرار باشه یه رنگ منو نشون بده، اون آبی‌خاکستری یه.

همه چیز یه مشکلی داره. حوصله ندارم مجموعه داستانمو ادامه شو بنویسم. ولی اگه میومدین پیشم، تو اتاقم چند تا صندلی میذاشتم براتون و در حالی که قهوه می خوردیم، داستانو براتون تعریف می کردم. بعد هم با خیال راحت می رفتین. مثل خیلی های دیگه. من آدم عجیبی ام. البته اینو دوست دارم. ولی به هر حال. علایق مشترکم با بقیه کمه. واسه همین رفیقام انگشت شمار ان. اونایی هم که یه رده دورتر ان و اسمشون دوست عه، همیشه من حال شونو می پرسم. جهت رفع یه کمبود درونی. نمیدونم. معلومه دپ ام؟ فقط یه هم صحبت لازم دارم. مثل همیشه. واسه همین هرکیو گیر بیارم که یه موضوع مشترک برا صحبت داشته باشیم باهاش حرف میزنم.

دارم یه بازی تخته ای فیزیکی طراحی می کنم. واسه سرگرمی خانوادگی. ایده های بیتا رو هم کنار ایده های خودم نوشتم. کارت های "شانسِ سیاه" رو نگاه می کنم. رولت روسی. دروگر شوم. پل چوبی. 10 تاس. چند بار با بیتا "10 تاس" رو تست کردیم. 10 تا تاس مینداختیم. تعداد اعداد جفت شده رو می شمردیم. هرکی کمتر جفت می اورد، می مُرد. به همین سادگی. البته بازی قراره مکانیزم های پیچیده تری داشته باشه. این یه جزء شه.

دلم میخواد نوشتنو تموم کنم. با این حال حرف هام از درونم داد میزنن. همون حرف هایی که موقع بی خوابی هام بهشون فکر می کنم، در حالی که زل زدم به ماه. همون هایی که عصر دلم میخواد بنویسم شون. با این حال کافیه. داستانمو هم هروقت حوصله داشته باشم ادامه میدم.

نمیدونی چقد دلم میخواد
یه روز بدون این که به کسی بگم برم
همه دنبالم بگردن در به در
انقدر که اگه یه روز دیدنم جرم بدن
فقط یه بار ملاحظه نکنم
...
من الان رو کولمه دمم
میرم اعصاب کسیم خورد نمیکنم
اما یه روز اگه لنگ موندین بگین
خودمو زود میرسونم

شایع