چی شد که دیگه فوتبالی نیستم؟

در کودکی به شدت فوتبالی بودم، هم فوتبال بازی می‌کردم -البته در کوچه- و هم کلی فوتبال می‌دیدیم.
اما دیگه از یه جا به بعد فوتبال رو کنار گذاشتم و دیگه ندیدم، البته بازی‌های تیم ملی رو توی جام جهانی می‌بینم، حدودا ۰.۷۵ بازی در سال، البته چون ما هیچ وقت به مرحله‌ی بعد نرفتیم این عدد ثابت مونده، ۳ بازی در هر چهار سال.
یکی از دلایلش شاید باخت‌های زیاد و عدم قهرمانی پرسپولیس و تیم ملی تو اون سال‌ها بود، من با کلی هیجان، استرس، امید و آرزو می‌نشستم و بازی رو می‌دیدم، بعضی موقع‌ها فکر می‌کردم قلبم الانه که از دهنم بزنه بیرون.
بعد باخت یک عصبانیت، خشم و اعصاب خوردی شد داخل من ایجاد می‌شد، اصلا به خودم می‌گفتم: «ای کاش اصلا بازی رو نمی‌دیدی».
این روند هِی تکرار و تکرار شد و من هِی بیشتر عصبانی و ناراحت می‌شدم، تیم‌های مورد علاقم مثل عزیزانم بودن و بدبختی، زجر و باخت اونا برای منم بود، پس از یه جا به بعد باید این عزیزان تبدیل به ناعزیران می‌شدند و این کار آسونی نبود، اما خب من باهاش جنگیدم، سعی کردم هر وقت تیم محبوبم میبره خوشحالی نکنم و اگر هم باخت بیخیال باشم، می‌گفتم: «گور باباش».
وقتی چیزی دیگه عزیزت نباشه دیگه براش هیجان نداری، دیگه برات مهم نیست و اهمیت نداره، و من اینطور فوتبال رو کنار گذاشتم.
اما هنوز هم روی بازی‌های تیم ملی نتونستم این کار رو کنم، انگار هنوز تیم ملی عزیز من مونده، شبی که گل دوم رو به ولز زدیم تا جایی که میشد پریدم بالا، یه هیجان خالص، خوشحالی فوق‌العاده و یک حس خوشایند در من بود و بعد از باخت به آمریکا اون ناراحتی و عصبانیت باز اومد پیشم و من سعی می‌کردم که باز اون رو از خودم دور کنم.
خیلی ها امید دارن تیمشون ببره و به اون حس پر از هیجان برسن، اما من بیشتر دوست دارم که آرامش داشته باشم و زیاد با هیجان بالا تعامل خوبی ندارم.