ادبیاتچی (دانشجوی زبان و ادبیات فارسی) * علاقهمند به قصه و شعر | ناداستاننویس
تو خود حجاب خودی
کاپشنبردوش، توی حیاط ایستاده و به ستارههای کمجان بالای سرش چشمدوخته بود. مدت زیادی بود که ساکن و ساکت ایستاده بود توی حیاط؛ شبیه یکی از درختان باغچه. عینکش را جابهجا کرد و رفت توی اتاقش، سروقت میز کار و دستنوشتهها. سررسید پشت سررسید برمیداشت و روی هم میچید. گاهی صفحات را تورق میکرد، لبخند کمرمقی روی لبش مینشست و سررسید را میگذاشت روی الباقی نوشتهها. کاغذهایی که با خودنویس روی آن چیزهایی نوشته بود را هم دسته کرد و گذاشت روی انبوه دستنوشتهها و از اتاق بیرون رفت.
لحظاتی نگذشته بود که با گونی آمد توی اتاق. نوشتهها را ریخت توی گونی و راه افتاد به طرف حیاط.
چوبهارا روی هم چید و کمی بنزین ریخت و کبریت کشید. آتش سوی بالا زبانه گرفت و سرخ و نارنجی شد. دوباره نگاهی به آسمان انداخت. نمیدانم چه چیزی را توی دل واگویه میکرد.
دستکرد توی گونی و یکی یکی کاغذها و سررسیدها را به کام آتش فرستاد...
خودش بعدا نوشت:
« اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است؛ اگر چه چیزی – اعم از کتاب یا مقاله – به چاپ نرساندهام. با شروع انقلابْ حقیر تمام نوشتههای خویش را -اعم از تراوشات فلسفی، داستانهای كوتاه، اشعار و .... -در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم كه دیگر چیزی كه «حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاوردم. هنر امروز متأسفانه حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان هستند. به فرموده خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی: تو خود حجاب خودی حافظ! از میان برخیز»
مطلبی دیگر از این انتشارات
شهید آوینی
مطلبی دیگر از این انتشارات
با گریه و خنده، آرزوی شهادت میکنم
مطلبی دیگر از این انتشارات
فروغ فرهنگ