زنده‌ای سید؟



نیمی از عمرش را با دوربین گذراند، اما از آن فراری بود. هیچوقت نمی‌گذاشت از او تصویری ثبت شود، الّا در همین سفر آخری. عکاس که دوربین را بالا آورد و اصرار کرد، سید مخالفتی نداشت. فقط یک جمله گفت: «به شرطی که عکس حجله‌ای بگیری!»

موضوع: نگاه سیدمرتضی لوکیشن: فکه
موضوع: نگاه سیدمرتضی لوکیشن: فکه


می‌خواست مستندی بسازد درباره‌ی تفحص. راهی فکّه شد. پیکرهای زیادی در فکه خفته بودند. قدم به قدمِ فکه، یادگار مین‌های دشمن بود.

خورشیدِ بیستم فروردین‌ماه 1372 طلوع نکرده بود که سید نمازش را خواند و آماده شد برای ضبط. دنبال کانال کمیل می‌گشت. تمام گروه راه افتادند به سمت کانال. باید سعی می‌کردند پایشان را دقیقا جای پای راهنما بگذارند؛ اما کارگردان اصلی این قصه، سناریوی دیگری چیده بود.

صحنه‌ی اول:

قدم؛ قدم؛ قدم؛ ... انفجار... سکوت دشت شکسته شد.

صحنه‌ی دوم:

سید افتاده بود روی زمین در حالی که دست سرخش را گذاشته بود روی پیشانی‌اش.

دویدند بالای سرش:

-«سید! زنده‌ای؟»

نالان و آرام جواب داد: «هنوز نه!»


در انتها چندخط از جملات سیدمرتضی آوینی را مرور کنیم: «تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم. خیر. من از یک راه طی شده با شما حرف می‌زنم. من هم سال‌های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شب‌های شعر و گالری‌های نقاشی رفته‌ام. موسیقی کلاسیک گوش داده‌ام، ساعت‌ها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره‌ی چیزهایی که نمی‌دانسته‌ام گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام، ریش پرفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام… اما خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچار شده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم.»