«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
عکس داستانک (۲۶: شنا در زمستان!)
خیلی دلتنگ مادرم بودم. مادری که همین تازگیها مرا برای همیشه ترک گفته بود. رفتم سراغ دفترچهی خاطراتش که در آخرین روزهای عمرش به من سپرده بود. صفحهای از آنرا باز کردم. به نظر میرسید آن صفحه، بر اثر سهلانگاری مادرم، با چند قطرهی آب خیس شده است. شروع به خواندن آن صفحه کردم:
اولینبار که از کنار رودخانهی دانوب رد شدیم و تو توانستی از من در مورد کفشهای بیصاحبِ کنار آن، سوال کنی، فقط چهار سال داشتی. سوال تو این بود: «مامان این کفشها برای کی هستن؟» و من جواب دادم: «صاحب این کفشها رفتند توی رودخانه شنا کنند!» و تو که مانند تمام کودکان دنیا، هر چیزی که اسمش به گوشت میخورد را فوراً هوس میکردی، هوس شنا کردن کردی و با اشتیاق، به من گفتی: «مامان ما هم برویم شنا کنیم!» و من که با آن همه لباسِ تنم، هنوز سردم بود، بسیار جا خوردم. «از چه؟ از اینکه من که تا قبل از آنروز، بهسختی، به تو یاد داده بودم که دروغ گفتن، کارِ خیلی زشت است، چگونه باید دروغی که دو دقیقه پیش به تو گفته بودم را توجیه کنم؟ اگر میگفتم زمستان است، هوا سرد است و سرما میخوریم، تو میپرسیدی که پس این همه آدم چرا رفتند شنا کنند، مگر اینها سرما نمیخورند؟» برای همین عاجزانه و شرمگینانه به دروغ دیگری متوسّل شدم و گفتم: «دخترم، اینها لباس شنا با خودشان آوردهاند و ما لباس شنا نداریم، دفعهی بعد که آمدیم، ما هم لباس شنا با خودمان میآوریم و میرویم داخلِ رودخانه!» و دیگر تا وقتی که مطمئن نشدم آنروز را فراموش کردهای، تو را به آنجا نبردم. امّا باهوشتر از این حرفها بودی و فراموش نکرده بودی! بعد از چند سال، همین که چشمانت به آن کفشها افتاد، پرسیدی: «مامان اینها چرا هنوز از شنا کردن برنگشتند؟ یکوقت غرق نشده باشند؟» خیلی دستپاچه در جوابت گفتم: «مامان اینا برگشتند و دوباره رفتهاند شنا!» و سوالی پرسیدی که فکرش را نمیکردم. با آن سوال تو، تمام جانم سوخت. پرسیدی: «مامان! اگر اینها رفتهاند شنا کنند تا برگردند، پس چرا اینجا، هیچکس، منتظر برگشتنشان نیست؟!»
قطرات اشک مادرم را بوسیدم و در حالی دفترچه خاطرات او را بستم که اشکهای خودم نیز در آغوش اشکهای مادرم جا خوش کرده بودند!
پینوشت:
مجسمهی «کفشهای کنار رود دانوب،در بوداپست مجارستان» که داستان را بر اساس آن نوشتم، به احترامِ یهودیانی که در جنگ جهانی دوم کشته شدند، ساخته شده است. از قربانیها خواسته شده بود که کفشهای خود را در کنار رود دانوب دربیاورند و بعد به آنها شلیک شده بود.
وقتی مجسّمهی کاملاً متفاوتِ «مردم کنار رودخانه، در سنگاپور» را دیدم. به خودم گفتم خوش به حال کسانی که با فرزندان خردسالشان از کنار این رودخانه رد میشوند. چون نیازی نیست به هیچ سوال سختی پاسخ بدهند!
عکسداستانک شمارهی پیشین:
دو یادداشت پیشین:
گاهنامهی دستانداز شماره بیست و دو:
دوستان عزیز و فرهیخته! مهلت نویسندگی برای موضوعات گاهنامهی شماره بیست و دو، طبق قرار قبلی، به پایان رسید و آخرین فهرست شرکتکنندگان در مسابقهی دستانداز، در پایانِ مطلبِ «چگونه یک میلیون غلط املایی را مثل آب خوردن، وارد بازار نشر کنیم؟!»، آمده است. دوستانی که در مسابقه شرکت کردهاند، لطف کنند برای انجام رایدهی و تکمیل فرایند حضور خود، فهرست و توضیحات پایان این مطلب را به دقّت مطالعه کنند.
چنانچه وقت داشتید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
پینوشت: عنوان یادداشت از فیلم «شنا در زمستان»، ساختهی «محمد کاسبی» گرفته شده است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکس داستانک(قسمت هشتم:باز نیابی به عقل سّر معمای عشق!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکس داستانک(قسمت بیستم:دیگه از این بهتر نمی شه!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکس داستانک(قسمت ششم:نَرمیِ مرا!)